eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عشق گمنام پارت ۳۲ خودم را به حالت خوشحال میزنم میگویم :وای ویدا بیا عکس نامزد داداشمو بهت نشون بدم . ویدا با این حرف من سریع نیم خیز مینشیند میگوید :نامزدش شد به همین زودی؟ من:آره بابا، به حر حال ما بریم اونا جوابشون مثبته . اگه خانواده دختره راضی نباشند خود دختره که راضیه . ویدا به یک جا خیره میشود میگوید: آها گوشی ام رو برمیدارم رمزش را میزنم و،یکی از عکس های ویدا را انتخاب میکنم میگویم .بیا اینم عکسش . ویدا با گوشی را از دستم میگیرد خوب به عکس نگاه میکند میگوید :این که عکس من . بلند میشوم وراه میروم میگویم :بله این عکس تو ودختری که دل داداش مارو بردی .ویدا آماده باش چند روز دیگه میاییم خواستگاری . ویدا از خجالت گونه هایش سرخ میشود من: ویدا تو هم آرمانو دوس داری ؟ ویدا بیشتر سرخ میشود میگوید :ها ..چی من:هیچی بابا فهمیدم خودم .خوب من دیگه برم که آرمان منتظر تا من برم . گونه ی ویدا میبوسم میگویم :خدا نگهدار عروس آینده . سریع از در اتاق بیرون می آیم واز خانه خارج میشوم . در حیاط بوته ی گل رز توجهم رو جلب میکند به سمت گل میروم وگل هایش را بو میکنم .دستم رو روی گل برگ های کل میکشم .حس میکنم به یک پارچه ی مخملی نرم دست زده ام . در همین حال یه گربه با سرعت تمام از کنارم رد میشوم وبشت سرش صدای عصبانی کسی : گربه ی دزد . وبعد هم اصابت چیزی به سرم آخم بلند میشود . نگاهی به چیزی که به سرم خورده میکنم یک دمپایی !؟! علی اقا: آوا خانم حالتون خوبه ؟ببخشید نمیدونستم شما اینجایین . یعنی علی آقا این دمپایی را پرتاب کرده ؟ با حالتی خشن میگویم :بله خوبم . وزیر لب هم میگویم الان فهمیدم ویدا به که رفته به برادرش . علی آقا سرش را پایین می اندازد میگوید :بازم عذر میخوام سرم. را بلند میکنم که بروم ،همزمان با من او هم سرش را بلند میکنم چشمانم به چشمانش میخورد سریع نگاهم را از اون میگیرم میروم . طول خانه خاله فیروزه را تا به خانه خودمان را میدوم نمیدانم چرا . سریع در را باز میکنم آرمان درحال تلویزیون نگاه کردن است .با دیدنم بلند میشود میخواهد حرفی بزند که میگویم :چیزی نگو به ویدا گفتم انشا الله مامان اومد میریم خواستگاری . وسریع از پله ها به بالا میروم . ادامه دارد.....🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام پارت ۳۳ در اتاق را باز میکنم بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم را روی تخت میگذارم . وبه سقف خیره میشوم . بعد از چند دقیقه از نگاه کردن به سقف دست برمیدارم واتفاق چند دقیقه پیش را مرور میکنم .وای خدا چشمام به ی نامحرم افتاد ! خدایا خودت ببخش. اعصابم از دست خوردم خورد میشود اگه من سرم را بالا نمیاوردم الان چشمانم به چشم هایش نمیخورد . بلند میشوم به اتاق را نگاه میکنم که چشمم به بطری آب میخورد برش میدارم وبا همان مقدار وضو میگیرم . ودو رکعت نماز برای ظهور آقا امام زمان میخوانم تا بلکه خودم هم آرام بشوم . بعد از نماز به صورت دو زانو مینشینم ومیگویم :السلام علیک یا صاحب الزمان سلام بابا جونم سلام آقای من اقا جون منو ببخش بخاطر گناه هایی کردم و قلب ترو به هزاران ترک تبدیل کردم آقا جان امشب چشمم به چشم یه نامحرم خورد آقا منو ببخش ...... بعد از اینکه با آقام حرف زدم کمی آرام شدم وبه طرف تختم رفتم دراز کشیدم کم کم خواب به چشمانم آمد .... صبح با صدای شکستن چیزی بیدار شدم شتاب زده به پایین از پله ها رفتم . آرمان در آشپز خانه در حال جمع کردن شیشه خورده ها بود . من:آرمان چی شد ؟ هواست باشه . آرمان :لیوان از دستم افتاد شکست .راستی مامان زنگ زدن گفت ما نیم ساعت دیگه میرسیم. من: او چه خوب . آرمان :میگم خوب هم شد که من لیوان رو شکستم وتو از خواب بیدار شدی مگه نه ؟ نگاهی بهش میکنم میگویم :،کم نمک بریز با مزه . وبعد به طرف اتاقم قدم برداشتم در را باز کردم و داخل شدم به محظ اینکه وارد شدم گوشیم زنگ خورد . نگاهی به صفحه انداختم ویدا بود جوابش را میدهم :به به عروس آینده خانواده محمدی چه خبر؟ ویدا: آوا میگم مامانت دیشب زنگ زده مامانم مامان منم زنگ زد بهم گفت برای خواستگاری. من:جدا ویدا: آره من:نمیدونی وقدر مامان با شنیدن اینکه آرمان تورو انتخاب کرده خوشحال بود تازه موضوع سر به سر گذاشتنتون رو به مامان گفتم مامان هم گفت همین امشب برو بهشون بگو . ویدا: قرار پس فردا بیایین . من:اووو پس عالی شد .فکر کن من قرار بشم خواهر شوهرت .بعد هم خندیدم گفتم :یه خواهر شوهری برات بسازم . ویدا هم با خنده ی من میخندد میگوید :وای خدا به دادم برسد با صدای زنگ آیفون مکالمه رو با ویدا قطع کردم واز پله ها پایین آمدم مطمئنم مامان ،بابا هستن . وحدسم هم درست بود . ** من:آرمان چیکار میکنی زود باش دیگه خانواده عروس پشیمون شدن ها . آرمان :الان میام . بالاخره بعد یک ربع آرمان خان از آینه و شانه کردن موها دل کندن . چون راهی زیاد تا خونه خاله فیروزه نبود پیاده رفتیم زنگ در را زدیم وبعد هم در با صدای تیکی باز شد . وارد خانه شدیم اول عمو حسین بعد هم خاله فیروزه ویدا ودر اخر هم علی اقا برای استقبال اومدن .آرمان همینجور که سرش پایین بود گل را به ویدا داد .بعد هم رفتیم نشستیم . همه باهم گرم گرفته بودن ویدا هم داخل آشپزخانه بود . بابا ،عمو حسین ، آرمان ،علی اقا باهم مامان ،خاله فیروزه هم باهم . اوففففففف کشیده ای گفتم که از چشم علی آقا دور نموند خیلی خجالت کشیدن علی آقا یه لبخند ملیحی رو لبش نشست . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
رمان عشق گمنام پارت 34 وا این چرا اینجوری کرد کجای اوففف من لبخند داشت .نمیدانم چرا ولی یه لحظه فکر کردم که علی آقا داماد است چون واقعا از آرمان شیک تر لباس پوشیده بود . زیر لب یه استغفر الله گفتم هیچ وقت به نامحرم نگاه نمی کنم ولی این علی آقا کلا اعصاب منو بهم ریخته نمیدونم چرا هر وقت میبینمش چشمام همش دنبال اونه از اون شب که چشمام به چشماش خورد یه حسی درونم ایجاد شد .نمیدونم چه حسی ..حس گناه ..حس ... واقعا نمی دانم خدایا اگه حسم حس گناه از درونم خارجش کن . بالاخره ویدا خانم از آشپز خانه دل کند با سینی چای اومد تا سینی رو دیدم چشمام چهار تا شد .این چه چای بود زغال بود یا چای خاله فیروزه رو دیدم که لب زد آبرومون رو بردی دختر . نمیدونستم بخندم یا گریه کنم . اخ این دختر آیا قراره عروس خانواده ما بشه؟ 😂 آرمان یه نگاهی کرد وبه سرعت سرش رو پایین انداخت متعجب این کارش بعد از چند دقیقه شونه هاش لرزید فهمیدم که داره میخنده . ویدا چای به همه تعارف کرد تا رسید به من یه استکان چای برداشتم گفتم:خجالت بکش دختر چرا چایی ها این رنگین ؟ ویدا لبش رو به دندون داد گفت :بخدا هول کردم از دستم در رفت ۳سا قاشق غذارو خوری چای ریختم تو قوری . من: تووووو قوری وای ویدا حالا تو فلاسک میکردی یه چیزی ولی تو قوری . بابا :دخترا حرفاتون تموم شد من:بله بابا ویدا سینه چای رو در آشپز خانه گذاشت وبه جمع ما پیوست . مامان :اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن با هم صحبتاشون رو بکنن . *** الان نزدیک ۱۰ دقیقه میشه که ویدا با آرمان تو حیاط دارن باهم خرفاشون رو میزنن .منم الان به بهونه ی دستشویی اومدم کنار پنجره من کلا یه دختر کنجکاو وفضولی هستم .پنجره رو آروم باز میکنم .ویدا ،آرمان روی تخت با فاصله نشستن . صداشنو میشنوم . آرمان :ویدا خانم شما که منو میشناسین من همچی از نظر مادی دارم . وراستش من درسم رو هم میخوام ادامه بدم . خندم گرفته بود زمزمه کردم :واااا چه چیزا مگه قبلا دخترا نمیگفتن چرا الان پسرا میگن ما میخواییم درسم بخونیم . & فکر کردین فقط شما دخترا بلدین ،بتظرتون فال گوش ایستادن کار بدی نیست ؟ وا این کی بود رومو کردم به پستم وای بازم گندش در اومد علی اقا بود مثل یه بچه ی که مچشو گرفته باش ساکت مظلوم وایستادم . بازم تپش قلب گرفتم سعی کردم نگاه به چشماش نکنم زود از دسترسش بیرون رفت نشستم روی مبل خدایا شکرت . همش به خودم میگویم :بفرما آوا خانم نتیجه کنجکاوی فضولی همین میشه عزیزم . ادامه دارد ....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
رمان عشق گمنام پارت ۳۵ بالاخره بعد از چند دقیقه آرمان ویدا اومدن. چهرهاشون عادی بود نه خوشحال بودن نه ناراحت .‍ مامان :خب چی شد ؟ ویدا سرشو انداخت پایین هیچی هم نگفت . * قرار عقد آرمان ،ویدا شد برای دوهفته دیگه . تق تق من:بله آرمان: بیام داخل؟ من:نه آرمان درا باز میکند میاد داخل اتاق .من فقط نگاهش میکنم میشیند روی میز تحریرم میگوید :آوا خیلی کمک کردی بهم ممنونم . با حالتی میگویم: معلومه که خیلی کمک کردم . آرمان میخندد میگوید :خدایا ... از دست تو من:حالا برو که داری مزاحمم میشی . دوباره میخندد میرود بیرون . منم هم روی تخت دراز میکشم ... الان که هرچی حساب میکنم میبینم تمام سوتی هایی که دادم علی آقا دیده .با دست به پیشونی ام میزنم میگویم :آوا ؟تو دیگه آبرو برات مونده . صدای درونم را میشنود میگوید: یکم ته ظرف برات مونده آوا جان . از فکر خودم خنده ام میگیرد .با همین فکر ها به خواب میروم . الله اکبر ،الله اکبر ) صدای اذان را میشنوم واز خواب بیدار میشوم . کمی در رخت خواب مینشینم وبعد به طرف در اتاق میروم وبه پایین برای وضو میروم . * بعد از وضو به بالا برمیگردم ونمازم را میخوانم .خوابم نمیبرد . روی تخت دراز میکشم وگوشی ام را برمیدارم .رمزش را وارد میکنم .داده تلفن را روشن میکنم .وبه داخل تلگرام میروم این چند روز زیاد وقت نمی کردم از گوشی استفاده کنم که امروز موفق شدم .به محض وارد شدن به تلگران آوار پیام شروع میشود . کانال هارو نوبت به نوبت چک کردم که رسیدم به یه شماره ناشناس بازش کردم پیام داده بود . (به به آوا خانم چطوری؟) جوابش را دادم :شما ؟، انگار که منتظر پیامم باشد سریع جواب داد :شروین باقری . تا فهمیدم این پسره هست مسدود ش کردم وداده تلفن رو خاموش کردم گوشی رو هم گذاشتم روی پا تختی وسعی کردم که به خواب بروم . بالاخره خواب به چشمانم آمادم وخوابیدم . ** آرمان :آوااااااااااااااا آماده ای بریم؟ من:بلللللللللللللللله کشتی مارو چادرم را سرم میکنم واز پله ها پایین میروم . مامان :آوا من ظهر نیستم بیمارستانم اومدی خودت غذا رو گرم کن . من:باش. . نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸را نشان میداد ساعت ۹کلاس داشتم . پس جای هیچ عجله ای نبود .کتابم رو بیرون آوردم وشروع کردم به خواندن . آمدم صفحه ی دوم را ورق بزنم که ....... ادامه دارد .....🥀 نویسنده :،فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام پارت ۳۶ آرمان یهو ماشین رو نگه داشت .سرم خورد به داشبورد ماشین . یه آخ گفتم روبه آرمان :داداش هواست کجاست سرم درد گرفت . آرمان بدون توجی به حرف من از ماشین پیاده شد نگاهش کردم داشت همینجوری دور ماشین رو نگاه میکنم اومد در ماشین رو باز کرد گفت :پنجر کردیم من:اوووو یک روز نشد من بدون معتلی برم دانشگاه . آرمان :ببخش خواهری . ارمان: زاپاس هم نداریم من یه تاکسی برات میگیرم با تاکسی برو . یه تاکسی هم از کنار ما در نشد . ساعت شد ۹:۳۰دقیقه. دیگه نامید شده بودم که به آرمان گفتم: داداش من نیم ساعت دیگه کلاس دارم . پیاده برم ؟شاید ماشین گیرم اومد . آرمان :چمیدونم یه چند دقیقه حالا وایستا دوباره در حال کتاب شدم . سرم را گرفتم بالا که یه ماشین نگه داشت رانندش پیاده شد ،عه اینکه علی اقاعه .با آرمان صحبت کرد . نمیدونستم چی میگن آخه تو ماشی بودم . حرف زدنشون تمام شد که آرمان اومد طرف من گفت:آوا پیاده شو علی میرسونتت بعد میام کمک من . چون چاره ای نداشت قبول کردم . از ماشین پیاده میشوم وبه طرف ماشین علی آقا وخودت علی آقا میروم :سلام علی آقا سرش رو پایین میگیرد میگوید:سلام علیکم . سوار میشوم علی آقا هم سوار میشود . بعد از گذشت ۱۰ دقیقه بالاخره به دانشگاه میرسم . در ماشین رو باز میکنم موقع پیاده شدن میگویم :خیلی ممنون علی آقا :خواهش میکنم . من:خدانگهدار یاعلی علی آقا:یا علی کارتم را نشان میدهم ووارد دانشگاه میشوم وسریع به طرف کلاس میروم . در را میزنم و وارد میشود استاد اومده نگاهی بهم می اندازد میگوید :خانم محمدی یک دقیقه با تاخیر من:بله استاد ببخشید استاد :دفعه اخرتون باشه . وارد کلاس میشوم و در ردیف اول مینشینم همیشه عادت دارم ردیف اول بشینم بر عکس بعضی از دخترا . داشتم توضیحات استاد رو داخل جزوه ام مینوشتم که به کاغذ پرت شد روی جزوم بازش کردم نوشته بود .:( چرا بلاکم کردی ؟) فهمیدم شروین باقری هست کاغذ رو مچاله کردم انداختمش روی زمین . بالاخره بعد از چند ساعت کلاس تموم شد وبه لطف شرین باقری این چند دقیقه ی پایانی رو هیچی نفهمیدم . ادامه دارد ....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
5 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ♥️
🍃 بجنگ با اون حسی که از درونت داد می‌زنه تو نمی‌تونی... بهش نشون بده قدرتت رو. نتونستن و کم اوردن واسه بچه شیعه معنا نداره. تو جنگیدن با خودت رو بلدی‌‌. بلدم نبودی خودتو پرت کن داخلش تا یاد بگیری. با خودِ خودتم. تو بلدی بجنگی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - عاقبت بخیری - استاد عالی.mp3
4.08M
♨️عاقبت بخیری 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴 خداوند از زمانى كه دنيا را آفريد، به آن ننگريست 🌹 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: ✍️ خداوند مخلوقى منفورتر از دنيا نيافريد و از زمانى هم كه آفريدش، به آن نگاه نكرد. 🌹 خداوند چون دنيا را آفريد، از آن روى گرداند و بدان ننگريست؛ چرا كه در نزد او بى ارزش بود. 📚 کتاب دنیا و آخرت از نگاه قرآن و حدیث