رمان عشق گمنام
پارت ۳۶
آرمان یهو ماشین رو نگه داشت .سرم خورد به داشبورد ماشین .
یه آخ گفتم روبه آرمان :داداش هواست کجاست سرم درد گرفت .
آرمان بدون توجی به حرف من از ماشین پیاده شد نگاهش کردم داشت همینجوری دور ماشین رو نگاه میکنم اومد در ماشین رو باز کرد گفت :پنجر کردیم
من:اوووو یک روز نشد من بدون معتلی برم دانشگاه .
آرمان :ببخش خواهری .
ارمان: زاپاس هم نداریم من یه تاکسی برات میگیرم با تاکسی برو .
یه تاکسی هم از کنار ما در نشد .
ساعت شد ۹:۳۰دقیقه. دیگه نامید شده بودم که به آرمان گفتم: داداش من نیم ساعت دیگه کلاس دارم .
پیاده برم ؟شاید ماشین گیرم اومد .
آرمان :چمیدونم یه چند دقیقه حالا وایستا
دوباره در حال کتاب شدم .
سرم را گرفتم بالا که یه ماشین نگه داشت رانندش پیاده شد ،عه اینکه علی اقاعه .با آرمان صحبت کرد .
نمیدونستم چی میگن آخه تو ماشی بودم .
حرف زدنشون تمام شد که آرمان اومد طرف من گفت:آوا پیاده شو علی میرسونتت بعد میام کمک من .
چون چاره ای نداشت قبول کردم .
از ماشین پیاده میشوم وبه طرف ماشین علی آقا وخودت علی آقا میروم :سلام
علی آقا سرش رو پایین میگیرد میگوید:سلام علیکم .
سوار میشوم علی آقا هم سوار میشود .
بعد از گذشت ۱۰ دقیقه بالاخره به دانشگاه میرسم .
در ماشین رو باز میکنم موقع پیاده شدن میگویم :خیلی ممنون
علی آقا :خواهش میکنم .
من:خدانگهدار یاعلی
علی آقا:یا علی
کارتم را نشان میدهم ووارد دانشگاه میشوم وسریع به طرف کلاس میروم .
در را میزنم و وارد میشود استاد اومده نگاهی بهم می اندازد میگوید :خانم محمدی یک دقیقه با تاخیر
من:بله استاد ببخشید
استاد :دفعه اخرتون باشه .
وارد کلاس میشوم و در ردیف اول مینشینم همیشه عادت دارم ردیف اول بشینم بر عکس بعضی از دخترا .
داشتم توضیحات استاد رو داخل جزوه ام مینوشتم که به کاغذ پرت شد روی جزوم بازش کردم نوشته بود .:( چرا بلاکم کردی ؟)
فهمیدم شروین باقری هست کاغذ رو مچاله کردم انداختمش روی زمین .
بالاخره بعد از چند ساعت کلاس تموم شد وبه لطف شرین باقری این چند دقیقه ی پایانی رو هیچی نفهمیدم .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
#کمیبرایامامتباش🍃
بجنگ با اون حسی که
از درونت داد میزنه تو نمیتونی...
بهش نشون بده قدرتت رو.
نتونستن و کم اوردن واسه بچه شیعه معنا نداره.
تو جنگیدن با خودت رو بلدی.
بلدم نبودی خودتو پرت کن داخلش تا یاد بگیری.
با خودِ خودتم.
تو بلدی بجنگی!
🌷بسم ربّ الشّهداء و قلوب الصّابرین🌷
🔸رابطه ی خوبی با شهدا داشت، هم به مزارشان سر می زد هم به رفتار و منششان...
🔹همسر بزرگوارش می گوید: «با هم رفتیم سر مزار شهید دهقان، شهیدی که مثل من و آقا نوید، شیفته ی راه و سبک زندگی شهید رسول خلیلی بود.
آقا نوید زیارت عاشورای دلچسبی خواند و با آقا محمدرضا حرف می زد.»
🔸عاقبت او هم مانند محمدرضا، شهادتش را از رسول گرفت...
🕊 پرواز شهید رسول خلیلی: 27 آبان 92
🕊 پرواز شهید محمدرضا دهقان: 21 آبان 94
🕊 پرواز شهید نوید صفری: 18 آبان 96
#و_ان_یرزقنی_طلب_ثاری_مع_امام_هدی_ظاهر_ناطق_بالحق_منکم 🙏
#شهید_نوید_صفری
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🍃🌸
🌀عید سال ۸۳ بود...
من به همراه خواهرهام وهمسرانشان ، پدرم و خاله پیرم می خواستیم بریم کربلا.
قرار بود پاسپورتها رو یک آشنا ویزا بزنه و بیاره.
ما هم چون ایام عید بود تصمیم گرفتیم زودتر راهی منطقه مهران شویم و گردشی تو شهرای اطراف داشته باشیم.
ما راهی شدیم و رسول هم بعدا فقط برای اون چند روز که اونجا بودیم نه کربلا، بهمون ملحق شد، چون سال قبل با پدرش رفته بود...
بعد از چند روز خبر دادند ویزاها درست نشده...
همه ناراحت شدیم...
در اون خوابگاهی که بودیم، گروهای مردم می اومدند، زمینی و بدون پاسپورت می رفتند کربلا!
ما هم تصمیم گرفتیم به همین شکل بریم ولی بخاطر افراد مسن همراهمون مشکل بود.
شوهر خواهرم به رسول گفت اگه تو سفر مادرش (خاله ام) رو کمک کنه اونو هم با خودمون میبریم.
رسول خیلی خوشحال شد... و با ما همراه شد.
وقتی داخل عراق شدیم راننده ماشین برای پول بیشتر دبه در آورده بود رسول به عربی جواب میداد و آخر هم نذاشت زور بگه و پول بیشتری بگیره
سفر پر خاطره ای بود...
رسول هم دومین و آخرین سفرش به کربلا شد...
📻نقل از مادر شهید
#خاطره
#شهید_رسول_خلیلی
کفِ پاهام تاول زده از بس مسیر
گناه رو رفتم و برگشتم
خدایا تو کمکم کن ....
.:
﷽
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
#شهید_مدافع_حرم
راوی_همسر_شهید
❣ اگه پیش میومد که به خاطر مشغله و کار توی منزل ، موقع اومدن مصطفی غذا حاضر نبود یا خونه مرتب نبود ...
وقتی ازش عذر خواهی می کردم 😓
می گفت : ( نه این وظیفه ی منه ، من باید ازت معذرت بخوام. )
به شوخی می گفتم : پس من چیکاره ام؟
جواب می داد : وظیفه شما تربیت فرزنداس ... تربیت فاطمه اس بقیه کارها وظیفه منه. 👌
❣ همین اخلاقش بود😍که حسابی من رو به مصطفی وابسته کرده بود
و چون خیلی وابستش بودم بهش می گفتم : زمان بیشتری رو توی خونه باشه. ☺️
اما اگه نمی تونست کار و وقتش رو طوری تنظیم کنه که کنارم باشه من وقتم رو تنظیم می کردم که کنارش باشم و همراهش می شدم. 🙏
چند بار پیش اومد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه بسیج بره و من با اصرار همراهش شدم.
❣ اعتراض می کرد می گفت : نمی تونم تو رو با بچه کوچیک توی ماشین تنها بزارم 😒
اما من بهش می گفتم : در ماشین رو قفل می کنم و منتظرش می مونم تا کارهاش تموم بشه.
برام مهم نبود که مثلا ساعت 12 شبه و توی ماشین منتظرشم همین که کنار مصطفی بودم خیییلی خوب بود.😇
عـاشــ😍ـقی به سبک شهــ❤️ـدا
🍃🌷