رمان عشق گمنام
پارت 34
وا این چرا اینجوری کرد کجای اوففف من لبخند داشت .نمیدانم چرا ولی یه لحظه فکر کردم که علی آقا داماد است چون واقعا از آرمان شیک تر لباس پوشیده بود .
زیر لب یه استغفر الله گفتم هیچ وقت به نامحرم نگاه نمی کنم ولی این علی آقا کلا اعصاب منو بهم ریخته نمیدونم چرا هر وقت میبینمش چشمام همش دنبال اونه از اون شب که چشمام به چشماش خورد یه حسی درونم ایجاد شد .نمیدونم چه حسی ..حس گناه ..حس ...
واقعا نمی دانم خدایا اگه حسم حس گناه از درونم خارجش کن .
بالاخره ویدا خانم از آشپز خانه دل کند با سینی چای اومد تا سینی رو دیدم چشمام چهار تا شد .این چه چای بود زغال بود یا چای خاله فیروزه رو دیدم که لب زد آبرومون رو بردی دختر .
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم . اخ این دختر آیا قراره عروس خانواده ما بشه؟ 😂
آرمان یه نگاهی کرد وبه سرعت سرش رو پایین انداخت متعجب این کارش بعد از چند دقیقه شونه هاش لرزید فهمیدم که داره میخنده .
ویدا چای به همه تعارف کرد تا رسید به من یه استکان چای برداشتم گفتم:خجالت بکش دختر چرا چایی ها این رنگین ؟
ویدا لبش رو به دندون داد گفت :بخدا هول کردم از دستم در رفت ۳سا قاشق غذارو خوری چای ریختم تو قوری .
من: تووووو قوری وای ویدا حالا تو فلاسک میکردی یه چیزی ولی تو قوری .
بابا :دخترا حرفاتون تموم شد
من:بله بابا
ویدا سینه چای رو در آشپز خانه گذاشت وبه جمع ما پیوست .
مامان :اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن با هم صحبتاشون رو بکنن .
***
الان نزدیک ۱۰ دقیقه میشه که ویدا با آرمان تو حیاط دارن باهم خرفاشون رو میزنن .منم الان به بهونه ی دستشویی اومدم کنار پنجره من کلا یه دختر کنجکاو وفضولی هستم .پنجره رو آروم باز میکنم .ویدا ،آرمان روی تخت با فاصله نشستن .
صداشنو میشنوم .
آرمان :ویدا خانم شما که منو میشناسین من همچی از نظر مادی دارم . وراستش من درسم رو هم میخوام ادامه بدم .
خندم گرفته بود زمزمه کردم :واااا چه چیزا مگه قبلا دخترا نمیگفتن چرا الان پسرا میگن ما میخواییم درسم بخونیم .
& فکر کردین فقط شما دخترا بلدین ،بتظرتون فال گوش ایستادن کار بدی نیست ؟
وا این کی بود رومو کردم به پستم وای بازم گندش در اومد علی اقا بود مثل یه بچه ی که مچشو گرفته باش ساکت مظلوم وایستادم .
بازم تپش قلب گرفتم سعی کردم نگاه به چشماش نکنم زود از دسترسش بیرون رفت نشستم روی مبل خدایا شکرت .
همش به خودم میگویم :بفرما آوا خانم نتیجه کنجکاوی فضولی همین میشه عزیزم .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۳۵
بالاخره بعد از چند دقیقه آرمان ویدا اومدن.
چهرهاشون عادی بود نه خوشحال بودن نه ناراحت .
مامان :خب چی شد ؟
ویدا سرشو انداخت پایین هیچی هم نگفت .
*
قرار عقد آرمان ،ویدا شد برای دوهفته دیگه .
تق تق
من:بله
آرمان: بیام داخل؟
من:نه
آرمان درا باز میکند میاد داخل اتاق .من فقط نگاهش میکنم میشیند روی میز تحریرم میگوید :آوا خیلی کمک کردی بهم ممنونم .
با حالتی میگویم: معلومه که خیلی کمک کردم .
آرمان میخندد میگوید :خدایا ... از دست تو
من:حالا برو که داری مزاحمم میشی .
دوباره میخندد میرود بیرون .
منم هم روی تخت دراز میکشم ...
الان که هرچی حساب میکنم میبینم تمام سوتی هایی که دادم علی آقا دیده .با دست به پیشونی ام میزنم میگویم :آوا ؟تو دیگه آبرو برات مونده .
صدای درونم را میشنود میگوید: یکم ته ظرف برات مونده آوا جان .
از فکر خودم خنده ام میگیرد .با همین فکر ها به خواب میروم .
الله اکبر ،الله اکبر )
صدای اذان را میشنوم واز خواب بیدار میشوم .
کمی در رخت خواب مینشینم وبعد به طرف در اتاق میروم وبه پایین برای وضو میروم .
*
بعد از وضو به بالا برمیگردم ونمازم را میخوانم .خوابم نمیبرد .
روی تخت دراز میکشم وگوشی ام را برمیدارم .رمزش را وارد میکنم .داده تلفن را روشن میکنم .وبه داخل تلگرام میروم این چند روز زیاد وقت نمی کردم از گوشی استفاده کنم که امروز موفق شدم .به محض وارد شدن به تلگران آوار پیام شروع میشود .
کانال هارو نوبت به نوبت چک کردم که رسیدم به یه شماره ناشناس بازش کردم پیام داده بود .
(به به آوا خانم چطوری؟)
جوابش را دادم :شما ؟،
انگار که منتظر پیامم باشد سریع جواب داد :شروین باقری .
تا فهمیدم این پسره هست مسدود ش کردم وداده تلفن رو خاموش کردم گوشی رو هم گذاشتم روی پا تختی وسعی کردم که به خواب بروم .
بالاخره خواب به چشمانم آمادم وخوابیدم .
**
آرمان :آوااااااااااااااا آماده ای بریم؟
من:بلللللللللللللللله کشتی مارو
چادرم را سرم میکنم واز پله ها پایین میروم .
مامان :آوا من ظهر نیستم بیمارستانم اومدی خودت غذا رو گرم کن .
من:باش. .
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸را نشان میداد ساعت ۹کلاس داشتم .
پس جای هیچ عجله ای نبود .کتابم رو بیرون آوردم وشروع کردم به خواندن .
آمدم صفحه ی دوم را ورق بزنم که .......
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :،فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۳۶
آرمان یهو ماشین رو نگه داشت .سرم خورد به داشبورد ماشین .
یه آخ گفتم روبه آرمان :داداش هواست کجاست سرم درد گرفت .
آرمان بدون توجی به حرف من از ماشین پیاده شد نگاهش کردم داشت همینجوری دور ماشین رو نگاه میکنم اومد در ماشین رو باز کرد گفت :پنجر کردیم
من:اوووو یک روز نشد من بدون معتلی برم دانشگاه .
آرمان :ببخش خواهری .
ارمان: زاپاس هم نداریم من یه تاکسی برات میگیرم با تاکسی برو .
یه تاکسی هم از کنار ما در نشد .
ساعت شد ۹:۳۰دقیقه. دیگه نامید شده بودم که به آرمان گفتم: داداش من نیم ساعت دیگه کلاس دارم .
پیاده برم ؟شاید ماشین گیرم اومد .
آرمان :چمیدونم یه چند دقیقه حالا وایستا
دوباره در حال کتاب شدم .
سرم را گرفتم بالا که یه ماشین نگه داشت رانندش پیاده شد ،عه اینکه علی اقاعه .با آرمان صحبت کرد .
نمیدونستم چی میگن آخه تو ماشی بودم .
حرف زدنشون تمام شد که آرمان اومد طرف من گفت:آوا پیاده شو علی میرسونتت بعد میام کمک من .
چون چاره ای نداشت قبول کردم .
از ماشین پیاده میشوم وبه طرف ماشین علی آقا وخودت علی آقا میروم :سلام
علی آقا سرش رو پایین میگیرد میگوید:سلام علیکم .
سوار میشوم علی آقا هم سوار میشود .
بعد از گذشت ۱۰ دقیقه بالاخره به دانشگاه میرسم .
در ماشین رو باز میکنم موقع پیاده شدن میگویم :خیلی ممنون
علی آقا :خواهش میکنم .
من:خدانگهدار یاعلی
علی آقا:یا علی
کارتم را نشان میدهم ووارد دانشگاه میشوم وسریع به طرف کلاس میروم .
در را میزنم و وارد میشود استاد اومده نگاهی بهم می اندازد میگوید :خانم محمدی یک دقیقه با تاخیر
من:بله استاد ببخشید
استاد :دفعه اخرتون باشه .
وارد کلاس میشوم و در ردیف اول مینشینم همیشه عادت دارم ردیف اول بشینم بر عکس بعضی از دخترا .
داشتم توضیحات استاد رو داخل جزوه ام مینوشتم که به کاغذ پرت شد روی جزوم بازش کردم نوشته بود .:( چرا بلاکم کردی ؟)
فهمیدم شروین باقری هست کاغذ رو مچاله کردم انداختمش روی زمین .
بالاخره بعد از چند ساعت کلاس تموم شد وبه لطف شرین باقری این چند دقیقه ی پایانی رو هیچی نفهمیدم .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
#کمیبرایامامتباش🍃
بجنگ با اون حسی که
از درونت داد میزنه تو نمیتونی...
بهش نشون بده قدرتت رو.
نتونستن و کم اوردن واسه بچه شیعه معنا نداره.
تو جنگیدن با خودت رو بلدی.
بلدم نبودی خودتو پرت کن داخلش تا یاد بگیری.
با خودِ خودتم.
تو بلدی بجنگی!
🌷بسم ربّ الشّهداء و قلوب الصّابرین🌷
🔸رابطه ی خوبی با شهدا داشت، هم به مزارشان سر می زد هم به رفتار و منششان...
🔹همسر بزرگوارش می گوید: «با هم رفتیم سر مزار شهید دهقان، شهیدی که مثل من و آقا نوید، شیفته ی راه و سبک زندگی شهید رسول خلیلی بود.
آقا نوید زیارت عاشورای دلچسبی خواند و با آقا محمدرضا حرف می زد.»
🔸عاقبت او هم مانند محمدرضا، شهادتش را از رسول گرفت...
🕊 پرواز شهید رسول خلیلی: 27 آبان 92
🕊 پرواز شهید محمدرضا دهقان: 21 آبان 94
🕊 پرواز شهید نوید صفری: 18 آبان 96
#و_ان_یرزقنی_طلب_ثاری_مع_امام_هدی_ظاهر_ناطق_بالحق_منکم 🙏
#شهید_نوید_صفری
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🍃🌸
🌀عید سال ۸۳ بود...
من به همراه خواهرهام وهمسرانشان ، پدرم و خاله پیرم می خواستیم بریم کربلا.
قرار بود پاسپورتها رو یک آشنا ویزا بزنه و بیاره.
ما هم چون ایام عید بود تصمیم گرفتیم زودتر راهی منطقه مهران شویم و گردشی تو شهرای اطراف داشته باشیم.
ما راهی شدیم و رسول هم بعدا فقط برای اون چند روز که اونجا بودیم نه کربلا، بهمون ملحق شد، چون سال قبل با پدرش رفته بود...
بعد از چند روز خبر دادند ویزاها درست نشده...
همه ناراحت شدیم...
در اون خوابگاهی که بودیم، گروهای مردم می اومدند، زمینی و بدون پاسپورت می رفتند کربلا!
ما هم تصمیم گرفتیم به همین شکل بریم ولی بخاطر افراد مسن همراهمون مشکل بود.
شوهر خواهرم به رسول گفت اگه تو سفر مادرش (خاله ام) رو کمک کنه اونو هم با خودمون میبریم.
رسول خیلی خوشحال شد... و با ما همراه شد.
وقتی داخل عراق شدیم راننده ماشین برای پول بیشتر دبه در آورده بود رسول به عربی جواب میداد و آخر هم نذاشت زور بگه و پول بیشتری بگیره
سفر پر خاطره ای بود...
رسول هم دومین و آخرین سفرش به کربلا شد...
📻نقل از مادر شهید
#خاطره
#شهید_رسول_خلیلی