|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۰ نزدیک ظهر است. گوشه چادرم را با یڪ دست بالا میگیرم و با دست دیگر س
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۱
خیره به آینه قدے اتاقم لبخندے از رضایت میزنم. روسرے سورمهاے رنگم را لبنانی میبندم و چادرم را روے سرم مرتب میڪنم! صداے اف اف و این قلب من است ڪه میایستد! سمت پنجره میدوم، خم میشوم و توے ڪوچه را نگاه میڪنم. زهراخانوم جعبه شیرینی را دست حاج حسین میدهد. دخترے قد بلند ڪنارشان ایستاده حتما زینب است!
فاطمه مدام ورجه و ورجه میڪند!
“اونم حتما داره ذوق مرگ میشه”
نگاهم دنبال توست! از پشت صندوق عقب ماشینتان یڪ دسته گل بزرگ پر از رزهاے صورتی و قرمز بیرون میآورے. چقدر خوشتیپ شدهاے قلبم چنان در سینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز ڪنم طرف مقابل میتواند آن را در حلقم به وضوح ببیند!
سرت پایین است و با گلهاے قالی ور میروے! یڪ ربع است ڪه همینجور ساڪت و سر به زیرے!
دوست دارم محکم سرم را به دیوار بڪوبم.
بلاخره بعد از مکث طولانی میپرسی:
- من شروع ڪنم یا شما؟
- اول شما!
صدایت را صاف و آهسته شروع میڪنی:
- راستش…خیلی با خودم فڪر ڪردم ڪه اومدن من به اینجا درسته یا نه!
ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته…خب من بخاطر اونی ڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم.
- یعنی چی؟؟
- خب.”مِن ومِن میڪنی”
- من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!براے دفاع! پدرم مخالفت میڪنه. و به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر درے وارد شدم.خب. حرفش اینکه…
با استرس بین حرفت میپرم:
- حرفشون چیه؟!!
- ازدواج کنم! بعد برم. یعنی فڪر میڪنه اگر ازدواج کنم پا بند میشم و دیگه نمیرم…
خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!!
جسارتا این حرف، اما من میخوام کمکم کنید…حس میکردم رفتار شما با من یه طور خاصه. اگر اینقدر زود اقدام کردم…براے این بود ڪه میخواستم زود برم.
“گیج و گنگ نگاهت میکنم.”
- ببخشید نمیفهمم!
- اگر قبول کنید. میخواستم بریم و به خانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه…موقت! اینجورے اسم من توے شناسنامه شما نمیره.
اینطورے اسمن. عرفا و شرعا همه ما رو زن و شوهر میدونن.
اما…من میرم جنگ و …
و شما میتونید بعد از من ازدواج ڪنید!
چون نه اسمی رفته…نه چیز خاصی!
کسی هم بپرسه. میشه گفت براے آشنایی بوده و بهم خورده!
یه چیز مثل ازدواج سوری
باورم نمیشود این همان علیاکبر است! دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت میکنم. ترس از اینڪه چقدر با آن چیزے که از تو در ذهنم داشتم فاصله دارے!!”
- شاید فکر کنید میخوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم! اما نه!.
من فقط کمک میخوام.
” گونه هایم داغ میشوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم”
- یک ماهه که درگیر این مسئلهام! ڪه اگر بگم چی میشه!؟
” در دلم میگویم چیزے نشد. تنها قلب من شکست! اما چقدر عجیب ڪه ڪلمه ڪلمهات جاے تلخی برایم شیرین بود!
تو میخواهی از قفس بپرے! پدرت بالت را بسته! و من شرط رهایی توام!
ذهنم آنقدر درگیر میشود ڪه چیزی جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
- چیزے نمیگید؟ حق دارید هر چی میخواید بگید! ازدواج کردن بد نیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد. زن و بچم تنها بمونن. درسته خدا بالا سرشونه!
اما خیلی سخته خیلی!…
من که قصد موندن ندارم چرا چند نفرم اسیر خودم ڪنم؟؟
نمیدانم چرا میپرانم:
- اگر عاشق شدید چی؟!
جملهام مثل سرعت گیر هیجانت را خفه میکند! شوکه نگاهم میکنی!
این اولین بار است ڪه مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزم!
به خودت میآیی و نگاهت را میگردانی.
جواب میدهی:
- کسی که عاشقه. دوباره عاشق نمیشه!
میدانم عاشق پریدنی! اما چه میشود عشق من در سینهات باشد و بعد بپرے”
گویی حرف دلم را از سڪوتم میخوانی.
- من اگر ڪمڪ خواستم. واقعا کمک میخوام! نه یه مانع! ازجنس عاشقی!
بیاختیار لبخند میزنم…
نمیتوانم این فرصت را از دست بدهم.
شاید هر ڪس ڪه فڪرم را بخواند بگوید. #دخترتوچقدراحمقی. اما…
اما من فقط این را درڪ میکنم! ڪه قرار است مال من باشی! شاید کوتاه…شاید… من این فرصت را…
یا نه بهتر است بگویم، من تو را به جان میخرم!!
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۱ خیره به آینه قدے اتاقم لبخندے از رضایت میزنم. روسرے سورمهاے رنگم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۲
چاقو بزرگی ڪه دستهاش ربان صورتی رنگی گره خورده بود دستت میدهند و تاڪیدمیڪنند ڪه باید ڪیڪ را
با هم ببرید.
لبخند میزنی و نگاهم میڪنی، عمق چشمهایت آنقدر سرد است ڪه تمام وجودم یخ میزند…
#بازیگرخوبیهستی.
- افتخار میدے خانوم؟
و چاقو را سمتم میگیرے.
در دلم تڪرار میڪنم خانوم خانومِ تو!دو دلم دستم را جلو بیاورم. میدانم در وجود تو هم آشوب است. تفاوت من با تو عشق و بیخیالی است نگاهت روے دستم سر میخورد.
- چاقو دست شما باشه یا من؟
فقط نگاهت میڪنم. دسته چاقو را در دستم میگذاری و دست لرزان خودت را روے مشت گره خوردهے من!
دست هر دویمان یخ زده. باناباورے نگاهت میڪنم.
اولین تماس ما. #چقدرسردبود!
با شمارش مهمانان لبهے تیزش را در ڪیڪ فرو میبریم و همه صلوات میفرستند.
زیر لب میگویی: یڪی دیگه! و به سرعت برش دوم را میزنی. اما چاقو هنوز به ظرف ڪیڪ نرسیده به چیزے گیر میڪند.
با اشاره زهرا خانوم لایه روے ڪیڪ را ڪنار میزنی و جعبه شیشهاے ڪوچڪی را بیرون میڪشی. درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده به من چشمڪ میزند.
ڪاش میدانست دختر ڪوچڪش وارد چه بازے شده است.
در جعبه را باز میڪنی و انگشتر نشانم را بیرون میآورے. نگاه سردت میچرخد روے صورت خواهرت زینب.
او هم زیر لب تقلب میرساند: دستش ڪن! اما تو بی هیچ عڪس العملی فقط نگاهش میڪنـی...
اڪراه دارے و من این را به خوبی احساس میڪنم.
زهرا خانوم لب میگزد و براے حفظ آبرو میگوید:
- علی جان! مادر! یه صلوات بفرست و انگشتر رو دست عروست ڪن.
من باز زیر لب تکرار میکنم. عروست!عروس علی اکبر! صداے زمزمه صلواتت را میشنوم.
رو میگردانی با یڪ لبخند نمایشی، نگاهم میڪنی، دستم را میگیرے و انگشتر را در دست چپم میاندازی. و دوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
- دستش رو نگه دار تو دستت تا عکس بگیرم.
میخندے و طورے ڪه طبیعی جلوه ڪند. دستت را ڪنار دستم میگذارے.
- فکر ڪنم اینجورے عکس قشنگ تر بشه!
فاطمه اخم میکند:
- عه داداش! بگیر دست ریحانٌ.
تو بگیر بگو چشم! اینجورے تو کادر جلوش بیشتره…
- وا!…خب آخه…
دستت را به سرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم
- خوب شد؟
چشمڪی میزند.
- آفرین به شما زن داداش…
نگاهت میکنم. چهرهات درهم رفته. خوب میدانم ڪه نمیخواستی مدت طولانی دستم را بگیرے.
هر دو میدانیم همه حرڪاتمان سورے و از واقعیت به دور است.
اما من تنها یڪ چیز را مرور میڪنم. آن هم اینڪه تو قراراست سه ماه همسر من باشی! اینڪه نود روز فرصت دارم تا قلب تو را مالڪ شوم.
#اینکهعاشقکنمتورا!!
اینڪه خودم را در آغوشت جا کنم.
باید هر لحظه تو باشی و تو!
فاطمه سادات عڪس را که میگیرد با شیطنت میگوید: یڪم مهربون تر بشینید!
و من ڪه منتظر فرصتم. سریع نزدیڪت میشوم. شانه به شانه نگاهت میڪنم. چشمهایت را میبندے و نفست را با صدا بیرون میدهی.
در دل میخندم از نقشههایی که برایت ڪشیدهام. برای تو ڪه نه! #براےقلبت
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
چی شده¿
چرا ناراحتی؟
چی!!!
بلد نیستی ادیت عکس بزنی!😱!
خب اینکه ناراحتی نداره 😜
یه کانالی سراغ دارم آموزش ادیت میده😳
چی هزینه نداری بدی؟ ¿
بازم مشکلی نداره😄
این کانال آموزش هاش رایگانهـ🔥
خوب حالا از خوشحالی پرواز نکنیـ😉
&&&&&&&__&&&&&&&___&&
اینم لینکش فقط کافیه بزنی روی لینک و توی این کار برا خدت یه پا استاد بشیـ.
_______________________
به راحتی تو خونه صاحب در آمد شو فقط کافیه بزنی رو لینک و
با گوشیتـ📲
درآمد کسب کنیـ😌
https://eitaa.com/joinchat/36438186Cb1fe3dc90d
دیگه لازم نیست از بابات با خواهش و تمنا پول تو جیبی بگیریـ🤪
________________________
امام زمان قلابی😳
مردی که ادعای امام زمانی کرد در اصفهان‼️
اولین مصاحبه با امام زمان قلابی⛓
هدف از این کار چی بود🤔
این مرد کیه🙄
بیا بزن رو سنجاق ببین چه حرفایی میزنه😨👇
————••🕊⃞••—————
「 https://eitaa.com/joinchat/380895327Cbdd7d7a7e9 」
————••🕊⃞••—————
امام زمان قلابی😐😐
سریع بیاین و حرفاش رو بشنوید😱
با شمشیر افتاده به جون مردم😡
بزن رو شمشیرا بیا و ببین 👇👇
🗡🗡🗡⚔⚔⚔🗡🗡🗡
🗡🗡🗡⚔⚔⚔🗡🗡🗡
سلام_امام_زمانـم💚
هر صبح، همچون گل های آفتابگردان ،
رو به سمت یاد شما چشم می گشاییم
و با سلام بر آستان پر برکتتان جان
می گیریم ...
این خورشید حضور شماست که
گرممان می کند، نور بارانمان می نماید
و امیدمان می بخشد ...
شکر خدا که شما را داریم ...
الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّڪَ_الْفَرَج
صبحت_بخیر_مولای_من
صبحتون_مهدوی