#خاطره_شهید
یک روز، در صبحگاه لشکربخاطر
فرماندهی خوبش درعملیاتِ
والفجر۸از او تقدیر ڪردند!
وقتی رسیدیم گردان، رفتم چادر فرماندهی
دیدم یکجا نشسته و گریه میکند!
می گفت من کی هستم ازم تقدیر ڪنند.
همه اون پیروزی ها مرهون لطف خدا
و ࢪشادت شهدا و این بچهها بوده!
#شهید_حجتالله_مستشرق
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
حاج آقا پناهیان میگفت:
الان داری حرص چی رو میخوری؟!
جوش میزنی برای چی؟!
به خودت برگرد بگو:
چت شده؟!
خدا فوت شده؟!
ضعیف شده خدا؟!
مهربونیش رفته؟!
نمیبینه تو رو؟!
چیشده..؟!
حرص چیو میخوری
#خــــدا هست..♥️
ناشکری واسه چی؟!
[💙⃟🖇]
دیـراَستدِلَـمچِشمبِہرآهَـتدآرَد؛
اِ؎عِشـق،سر؎بِہخـآنہمآنـزد؎シ...!💔
-
-
#امام_زمان
#صاحبنا
••⸾⸾🖤🎼
-
آتشـےبودیوهروقتتورامـےدیدیم،
مثلِاسپند،دلجایِخودشبندنبود..!'
-
«🖊📓»#حـاج_قاسـم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غمِعشقِتومَراکُشتولیحرفینیست ..
عمردرعشقِتوخوباستبهپایانبرسد:)
دخترݜدانشگاهشهـید
بهشتـےتهراندرسمیخوانـد،
بہڪسینگفتہبـودڪہدختـر
حاجقاسـماسـت!🍃
استـاددررونـدتحصیلـیشمشڪل
درستڪرد،حاجقاسـموقتـۍ
مطلعشـد،پدرۍراتمـاموڪمـال
اجـراڪردوگفـت:دختـرمبراۍ
حلمشڪلتهمنگویـےڪہ
دختـرمنهستۍ...!
#شهیدانہ🕊
#حاج_قاسم_سلیمانے♥️
بی رخ یار ، هوای گل و گلزارم نیست...🕊🍃
-
-
『 #امام_زمان💚'' 』
#حدیث
امــامحسن'؏'💚!
هر ڪس خدا را بندگى كند ؛
خداوند همہ چيز را بنده او گرداند!
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ•●•ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ
#دࢪمحضࢪشہدا🥀
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
-حضرتآقـٰـا-
#شهادت، گل خوشبو و معـطری است که
جز دسـت برگزیدگان خـداوند در میان
انـسانها، به آن نمیرسد.(:
خداوندا.....
یاریـمان کن که همچون شهدا زندگے کنیم...❤️🕊
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
وبه خانه می آید. تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!…اصلا از کجا معلوم علیِ! #ادامہدارد... 🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۵
فاطمه با استرس به شانهام میزند
_ بردار گوشیو الان قطع میشه…
بی معطلی گوشی را بر میدارم:
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط…
یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم
_ الو…بله بفرمایید…
و صدای تو!…ضعیف و بریده بریده..
_ الو!..ریحا…خودتی!!..
اشک به چشمانم میدود. زهرا خانوم درحالی که دستهایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند:
_ کیه؟…
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟….خوبی؟؟؟….
اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی…
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟…الو…
و دوباره…
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم…به همه بگو حال من خوبه!..
سرم را تکان میدهم…
_ ریحانه…ریحانه؟…
بغض راه صحبتم را بسته…بزور میگویم
_ جان ریحانه…؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!… هرچی شدراضی نیستم گریه کنی…
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تا کسی پیشم نیست…میخواستم بگم…
دوست دارم!…
دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم…بوق اشغال!
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۵۵ فاطمه با استرس به شانهام میزند _ بردار گوشیو الان قطع میشه… بی م
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۶
دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود…
برمیگردم و خودم را در آغوش مادرت میاندازم:
صدای هق هق من و ….لرزش شانه های مادرت!
حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش میشد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید
اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده… اینکه دیگر طاقت ندارم…
اینکه آنقدر خوبی که نمیشود لحظهای از تو جدا بود…اینکه اینجا همه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهرا خانوم همانطور که کتفم را میمالد تا آرام شوم میپرسد:
_ چی میگفت؟..
بغض در لحن مادرانهاش پیچیده….
آب دهانم را به زور قورت میدهم
_ ببخشید تلفن رو ندادم…
میگفت نمیشه زیاد حرف زد…
حالش خوب بود…
خواست اینو بهمه بگم!
زیر لب خدایا شکری میگوید. و به صورتم نگاه میکند:
_ حالش خوبه تو چرا اینجوری گریه میکنی؟
به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_ بهمون دلیلی که پلک شما خیسه..
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشود و سمت حیاط میرود:
_ میرم گلها رو آب بدم..
دوست ندارد بی تابی مادرانهاش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد
دستم را روی شانهاش میگذارم…
_ آروم باش آبجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم..
شانهاش را از زیر دستم بیرون میکشد
_ من نمیام…تو برو..
_ نه تو نیای نمیرم!…
سرش را روی زانو میگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه..
نمیخواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد! بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم:
_ باشه عزیزم! من میرم…توام خواستی بیا زهرا خانوم با دیدنم میگوید:
_ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور…
لبخند میزنم! میخواهد حواسم را پرت کند:
_ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم…
_ پشت بوم؟
_ آره دلم گرفته…البته اگر ایرادی نداره…
_ اگه اینجوری آروم میشی برو..
تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گلهای چیده شده میافتد.
_ مامان اینا چین؟
_ اینا یکم پژمرده شده بودن…کندم به بقیه آسیب نزنن…
_ میشه یکی بردارم؟
_ آره گلم…بردار.
خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نردبام بالا میروم... نزدیک غروب کامل و به قول بعضیها خورشید لب تیغ است. نسیم روسریام را به بازی میگیرد..
همانجایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبهای دارد…انگار در خیابان ایستادهای و نگاهم میکنی…با همان لباس رزم و ساک دستیات. دلم نگاهت را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقهام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند میزنم. از انگشتم در میآورم و لبهایم را روی سنگش میگذارم. لبهایم میلرزد…خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده…یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقرهای رنگش حک شده میافتد. چشمهایم را تنگ میکنم …
علی ریحانه…
پس چرا تا به حال ندیده بودم!!
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۵۶ دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود… برمیگردم و خودم را در آغوش مادر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۷
اسم تو و من کنار هم داخل رینگ حک شده… خندهام میگیرد.. اما نه از سر خوشی.. مثل دیوانهای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگیاش جواب باشد…
انگشتر را دستم میاندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم…نسیم آن را به رقص وادار میکند…
چرا گفتی هر چی شد محکم باش!؟
مگه قراره چی بشه…
یک لحظه فکری کودکانه به سرم میزند
یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم:
_ برمیگردی…
یک برگ دیگر
_ بر نمیگردی…
_ بر میگردی…
_ بر نمیگردی…
و همینطور ادامه میدهم…
یک برگ دیگر مانده! قلبم میایستد
نفسم به شماره میافتد…
بر نمیگردی…
تو آرزوی بلـنـدی و دست من ڪوتاه… .
دلشورهی عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ میکنم و دوباره خالی میکنم. نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد. کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم. نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس میکنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که میخورد به به و چه چهای میگوید و دوباره به خوردن ادامه میدهد. خبرنگار شبکه سه بلند بلند حوادث روز رو با آب و تاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم. استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحهاش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزند و بعد صحنه عوض میشود. اینبار همان مرد در چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شانههای مردم حرکت میکند. احساس حالت تهوع میکنم. زنهایی که با چادر مشکی خودشان را روی تابوت میاندازند…و همان لحظه زیر نویس مراسم پرشکوه شهید….
یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون را خاموش میکنم. مادر و پدرم هر دو زل میزنند به من. با دو دست محکم سرم را میگیرم و آرنجهام را روی میز میگذارم.
” دارم دیوونه میشم خدا…بسه!”
مادرم در حالیکه نگرانی در صدایش موج میزند دستش را طرفم دراز میکند
_ مامان؟…چت شد ؟
صندلی را عقب میدهم.
_ هیچی حالم خوبه!
از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم.
بغض به گلویم میدود.
” دلتنگتم دیوونه! ”
به اتاق میروم و در راپشت سرم محکم میبندم. احساس خفگی میکنم.
انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم.
تمام اتاق دور سرم میچرخد. آخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم…همان روزی که به دلم افتاد بر نمیگردی.
پنجره اتاقم را باز میکنم و تا کمر سمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق..بدون بازدم! نفسم را در سینه حبس میکنم. لبهایم میلرزد.
” دلم برای عطر تنت تنگ شده!
این چند روز چقدر سخت گذشت…”
خودم را از لبه پنجره کنار میکشم و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم. حس میکنم یک قرن است تو را ندیدهام. نگاهی به تقویم روی میزم میاندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ های سر میخورد. پشت میز مینشینم.دستم که به شدت میلرزد را سمت تقویم دراز میکنم و سر انگشتم را روی عددها میگذارم. چیزی در مغزم سنگینی میکند. فردا…فردا….
درسته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
😀😃
باحال ترین لطیفه دنیا
خیلی قشنگه...😂😂
سؤال و جواب در كلاس درس😃
استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)،
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😟
استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😄
استاد: ان شاء الله!😕
به نظر شما چرا حضرت محمد…
دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!😆😆😆
استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😐
دانشجوها : کدام حضرت؟🤷🏻♀
استاد: حضرت محمد!😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...!!!!
😆😆😆😆😆😆😆😆
کیف كردين؟؟؟
اصلأ حواستون بود؟ ۴ تا صلوات فرستادین؟؟
ثواب این صلوات ها ۹۰تاش مال خودتون ۱۰ تاش هم براي من و امواتم .
اگه خوشت اومد بفرستش واسه دیگران😊😊
امواتتون منتظرن🥰🌹
یه صلواتم نذر ظهور اباصالح المهدی عجل الله تعالی کن🙏
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚🌸🍃🌸