سلام آقاجانم..!
گذشت جمعه ای ولی دعای ما نگرفت . .
دعای ما نه، بگو ادعای ما نگرفت !
اگر به یاد تو بودم چرا دلم نشکست ؟
چرا غروب رسید و صدای ما نگرفت ؟
بر ثانیه ی ظهور مهدی (عج) صلوات . . .🌺🌺
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#۱۰۰مرتبه
التماس دعا 🌸
『🐳🌱』
-
-
خوشبختےیعنے :😍
شہیدداࢪدنگاهتمےڪند🦋
وتوبہاحتࢪامش🤞🏻
ازگناهفاصلہبگیࢪے...{❤️}
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
اگر ی روز خواستی تعریفی برا شهید
پیدا کنی بگو شهید یعنی باران 🌧
حسن باران این است که زمینی است
ولی آسمانی شده است
و به امداد زمین می آید
#داداش_محمد_رضا🌺
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃
محمدرضا خیلی هیئتی بود و حضورش در مراسم ها و مجالس اهل بیت علیهم السلام ترک نمی شد.
همین هم باعث شده بود تا زمینه های اعتقادی و معنوی اش عمیق تر و شوق شهادت در او ریشه دار شود.🍃
مدرسه که بود اغلب شبها🌙 در هیئت دانش آموزیشان می ماند و به کارهای اجرایی علاقه مند بود.
شب_های #قدر در یک شب، به چند هیئت و مسجد می رفت و استفاده می کرد.
گاهی هم برای آخرین مجلسی که قصد رفتن داشت، می گشت تا جایی پیدا کند که شام می دهند!! با اینکه می توانست به خانه🏡 رود ولی روی این قضیه اصرار داشت؛ می گفت: "غذای هیئت یه چیز دیگه ست"✨
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
این آقا کارشو بلده 😎🌷
#زندگی_پس_از_زندگی
🌱 - - - - - - - - - -
ولیدمتگرمکهوقتینامحرممقابلت
قرارمیگیرهسرتومیندازیپایین :))🙂🖤
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🌱| #روزشمار]
"🗓"↫"۱"روز مانده تا زمینی شدنت برادرِخوبم🎈
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم!
بایداین بار به غوغای قیامت برسم؛
من به “قد قامت” یاران نرسیدم، ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم..💔🕊
˹•🍃| @shahid_dehghan˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غروبآخرینجمعهیرمضانآمد و نیامدی🥺
#یامهدے
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
💜 رمان اورا 💜
قسمت سی و ششم
دیگه کم کم همه رفته بودن خسته شده بودم هم از اینکه تو آرایشگاه بودم
هم برای این جشن پر از آرامش و محبت و خوشبختی
مخصوصا خوشبختی
واقعا تو چهره هر کدوم از این آدم هایی که میومدن معلوم بود که چقدر با خدا و اهل بیت
خاکی ان و دارن باهاشون زندگی میکنن
زهرا که صدام زد از تو فکر در اومدم
رفتم سمتش که داشت میخندید
+چته زهرا
_خخخخ بابا یه چیزی گفتم من
+برا چی
_یه ربع داری پسره بد بختو قورتش میدی!
+من؟؟
_بله بله خود شما!
+من یه ربع به کی زل زدم؟
_نگاش کن
نگا کردم پسره رو همون پسره بود که صورتش زخم و زیلی بود
دیدم ای وای این بدبخت چرا قرمز شده؟
خنده ام گرفته بود
چقدر باحال بود آدم بیشتر ترغیب میشد بره سمتش
ولی نه نه
من به صاحب العصر قول دادم
من به امام زمان قول دادم که هیچ وقت دنبال این جوری چیزا نرم
پای قولمم میمونم انشالله
خنده کوچیکی کردم زهرا از خنده من خنده اش گرفته بود
گفت خودم برات جورش میکنم
_چی میگی بابا زهرا
+مگه بد میگم
+بله بد میگی خودت نامزد کردی منو میخواد به زور شوهر بده وا
_خخخخ
+مرض عه من اصلا این بنده خدا رو نمیشناسم
_برادر شوهرمه بابا
+ها خوب به من چه؟بیا بریم بابا
_باشه منم.....
💜 رمان اورا 💜
قسمت سی و هفتم
+خخخخخخ فوش نده دیگه حالا به خودت خواهرررررررر
_چشم جاریییییییییی جان
عه عه عه نگا کن ترو خدا
از قصد میکشه جاری رو تا حرص منو در بیاره
میدونم باهات چی کار کنم از آن ون کار خاک برسری ها انشالله وسط جمع
انجام میدید با همسر گرامی تا بفهمی دارم برات
بحث منو و زهرا که تموم شد زهرا و آقا مهدی رفتن روی مبل تا باهم صحبت بکنن
آخی الهی بمیرم تموم شده بود وقت ضیغه اشون
آقا مهدی نگا میکرد به زهرا ولی زهرا سرش پایین بود
اوخییییییییییییی چقدر مظلوم
از بس نگاشون کرده بودم مامان زهرا فکر کرده منم فکر ازدواج کردم
هیییی خدا
چرا همه میخوان انقدر منو زود شوهر بدن
بعد از اینکه زهرا و مهدی باهم صحبت کردن سر درد منم شروع شد
رفتم سمت بیمارستان برای جلسه اول شیمی درمانی
زهرا درسته عروس بود ولی همراهم اومد وقتی قضیه رو برای مامان و باباش و خانواده شوهرش گفت
عجیب همه ناراحت شدن گفتن پشت منن
از همه عجیب تر بود که اون پسره که حالا فهمیدم برادر شوهر زهرا است
نگران شد بود و حتی اشک تو چشمام جمع شده بود
اصلا تو فکر پسره نبودم داشتم به این بد بختی که داشتم فکر میکردم
به مامان و بابا باید میگفتم
باید میگفتم که کاری کردن که دختر یکی یدونه شون سرطان مغز استخوان گرفته
وقتی رسیدم بیمارستان استرس داشتم اگه زهرا هواسش بهم نبود قطعا پس افتاده بودم
لباس های شیمی در مانی رو پوشیده بودم وارد اتاق شدم.....
بعد از شیمی درمانی اومدیم با زهرا بیرون
دیدم داره گریه میکنه
+زهرا داری گریه میکنی؟
_تر... نم
+جانم چی شده؟
_تو داره موهات میریزه
نگا کردم نو دستش یه کم از موهام بود که کنده شده بود
هه به چی داره فکر نکنه این رفیق من
من تو چه فکری ام این تو چه فکریه
رسیدیم به خونه زهرا و اینا بعد خیلی
ریلکس راهمو کج کردم رفتم
سر خیابون اصلا کاری به کار صدا زدن های زهرا نداشتم
من حق این همه خوب ی و نداشتم
من نباید آنقدر شرمنده مامان و بابا و خانواده زهرا میشدم
اون یه دوست ساده است!
رسیدیم سر خیابون نشستم رو جدول و از ته دلم شروع کردم به گریه کردن!
دلم پر بود!
پر از گریه!
یا صاحب الزمان کمکم کن آقا جان!
《تنها من عاشق گرمای نگاه تو نیستم؛ ببین! پرنده ها هم، به هرجا که می روی، کوچ می کنند!!! مولای من، سلام؛ دلم برای تو به هر سو پَر می کشد...》 امام_زمان_(عج)🌺🌸
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#۱۰۰مرتبه
التماس دعا...
به هر که
هرچه داشتی بخشیدی
حتی تیرها هم
از پیکرت
خون نوشیدند...:)💔
#محمدرضایدل
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
شهادت؛ عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شکل است....🌺🌸😍
#محمدرضایدل
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
شهید، باران رحمت الهی است
که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد.🌸
عشق شهید، عشق حقیقی است
که با هیچ چیز عوض نخواهد شد...🥰
#محمدرضادل
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ.
📚نقل از شهید حسین خرازی..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
سلام رفیق...
امروز تولدِ #شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری هست
یه پیشنهاد برات دارم☺️
یك شمارھ رو انتخاب و هدیہتون رو دریافت کُنید :)
۱_ https://digipostal.ir/c2muy2c
۲_ https://digipostal.ir/cxvf1yg
۳_ https://digipostal.ir/cb60x1y
۴_ https://digipostal.ir/c6t4nrz
۵_ https://digipostal.ir/cost1ao
۶_ https://digipostal.ir/cx0s6nj
۷_ https://digipostal.ir/c94sfzw
۸_ https://digipostal.ir/clp8tf3
۹_ https://digipostal.ir/cg74thx
۱۰_ https://digipostal.ir/cu1uwda
۱۱_ https://digipostal.ir/cs9izmw
۱۲_ https://digipostal.ir/cco77xc
#ماه_رمضان #حجاب #امام_زمان
( نشر دهید )😍🙂
🍃| @Abo_Vasal
22.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدت مبارک مدافع زینبی...🥰
#محمدرضایدل
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
🌾دوستانش گفتن:
شب قدر سال قبل توهیئت گفتن: به یکی نیازه که بچه های کوچیک رو از دم در ببره تا مهدکودک هیئت.
همه گفتیم ما میخوایم قرآن سربگیریم وقبول نکردیم.
اما آرمان قبول کرد وکل شب احیا فقط دم در وایساده بود وبچه هارو تامهدکودک میبرد!
🌿راه های عاقبت بخیری فقط اونایی نیست که مافکرمیکنیم!
#شهید_آرمان_علی_وردی
🌱 - - - - - - - - - -