خدای متعال ما را از گناه، از ظلم، از هتک حرمت مؤمن محفوظ بدارد ان شاءالله...)
#حضرتآقا🤍🍀
آقاجانم..
دورتونبگردم
حالاکهخودتنمیطلبی..
پسمیشهدلِماکربلانرفتههاوجاموندههارو
آرومکنی؟(:
ماسِنینداریمها..!
توانِتحملشرونداریمآقا..
آقا جون...
این ࢪوزا هࢪ کے ࢪو میبینم یا تو کࢪبلاس
یا داࢪھ آمادھ میشہ بࢪھ کࢪبلا.💔
آقایعنۍمن زیادۍ بودم؟
قࢪبونت بشم دلم گࢪفتہ دعوتم کن🙂
AgeRafti-02.mp3
9.72M
تامیبینمیهزائریراهیکربلامیشه😭💔
التماسدعازائرکربلا...(: #اربعین
#راهکاریبرایگناهنکردن
امام علی علیهالسلام فرمودند:
هر کس بعد از نماز صبح در جایش بنشیند و سوره توحید را یازده مرتبه قبل از طلوع خورشید قرائت کند،آن روز مرتکب گناه نمیشود هر چند شیطان به سوی او طمع کند.
📚ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۳۴۱
•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من حرم لازمم دلم تنگ است 💔
جمعه ها فقط روز ِآقا عج نیست
هرروز، روز ِایشون محسوب میشه ؛
امام ِزمان هستن و باید حواسمان
هرروز پیش ِمولامون مهدی باشه . .
هر رابطهای هم با ایشون داشتهباشیم
به یقین همون رابطهای بود که اگر
در زمان امام حسین ع بودیم با
مولا حسین داشتیم
عاشِقاݩوَقٺنَماز اښـٺ✨♥️
اذان میــگویَند🪴
•اِلتِمـٰاسدُعـٰا|🌱
کاش اربعین
زبانِ حال هممون
اون قسمت از مداحی باشه که میگه
" شنیدی آخرش صدامو :) "
نه اونجایی که میگه
" اصلا میشنوی این صدامو ؟!💔 "
10525523622006.mp3
743K
با این ۴۰ ثانیه میشه زندگی کرد .
[✍🏻| #چشمان_منتظر]
مولا جان!
از هجر تو طبیعت ما گریه میکند چشم تمام آینهها گریه میکند
چشم انتظار آمدنت شیر خوارهای هست
گهوارهای به کربوبلا گریه میکند
-العجل یابقیة الله(عج)-
اینو هر روز با خودت بگو...
*تا خودمون رو نسازیم جامعه ساخته نمیشه*
همه ی شما که اینجایید مطمئن باشید خود آقا مهدی (عج) خواسته که مثل یاران واقعی شون تربیت بشیم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مبارزه_با_نَفس
-چه کنیم که غیبت نکنیم⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبروی دوعالم آبروداری کن..! 🖤
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
آبروی دوعالم آبروداری کن..! 🖤
عمو عباس میدونم خیلی حساسی به آبرو..! 😭آبرومو نبر تو خدا..!
تو آبروتو بردن عمو لااقل نزار آبروی من بره...! 😭
💜🖤💜🖤💜🖤
🖤💜🖤💜🖤
💜🖤💜🖤
🖤💜🖤
💜🖤
🖤
💜 رمان اورا 💜
قسمت شصت و دوم
دم باغ تالاری نگه داشت.
اصلا متوجه زمان نشده بودم که با صدای زهرا نگاهی به در روبه رو کردم.
خیلی زیبا و بلند و مجلل بود.
ولی تغییر توی حال بدم نداشت نفسی کشیدم و تا حد ممکن سعی کردم لبخند روی لبم رو حفظ بکنم.
قدم هام سست شده بود و فقط خدا نگهم داشته بود. عرق از سر و روم میبارید. دسم لرزش کمی داشت و به زور میتونستم کالسکه بچه ها رو حرکت بدم.
زهرا که زنگ درو زد درو باز کردن قبل از ورودمون نگاهی به من کرد
ابرو هاش بالا پرید و نفس گرفت و گفت :
_شرمنده ماشین رو غصب تر پارک کردم
_نه خواهش میکنم
_خوبی تو؟ میخوای نریم؟ بریم دکتر؟
_نه زهرا جان... نه عزیزم حالم خوبه!
_خوب اگه حالت خوبهپس چرا این شکلی؟
_حال تهوع دارم استرس و دلشوره امونم رو بریده
_بیا بریم داخل قرص بهت میدم بهتری شی خب؟ بده من من کالسکه رو میارم تو خودت بیا... بیا بریم
دنبال زهرا راه افتادم. حالا که فکر میکنم تمام وزنم رو روی کالسکه انداخته بودم ولی حالا که کالسکه رو برده بود فقط باید با توان خودم راه میرفتم.
قدم هام رو به زور برمیداشتم. نگاهی به دوز و اطرافم کردم. بوی گل ها یخچالی حالم رو دگرگون کرده بود. خدا اینجا رو براشون نگه داره ولی خیلی بزرگ و راهش طولانی بود. هنوز نرسیده بودیم به سالن.
از گل و بوته های دور و اطراف متوجه شدم که اینجایی که هستیم باغ تالار هست. خودم رو به زهرا رسوندم :
_ببخشید این سوال رو میپرسم ولی زهرا اینجا مال کیه؟
_نه خواهش میکنم خوب اینجا داستان طولانی داره ولی خلاصه اش رو بخوام برای تو بگم میشه داییم وایی بزرگم اینجا رو به مامانم هدیه داده.
ابرو هام بالا پرید.
تو همه جا دایی یا عمو یه خانواده مال و اموال رو میکشه بالا.
زهرا از پله ها کالسکه رو برد بالا و درو باز کرد.
هنوز بوی اون گل های یخچالی حبسم کرده بود. تاحالا توی عمرم همچنین بوییی از گل نشنیده بودم.چادرم رو جمع کردم وپله ها رو با زحمت بالا رفتم.
لبخند مصنوعی زدم و درو باز کردم. بعد از سلام و علیک کردن رفتن تو اتاق زهرا. میخواستم صداش بزنم که خودش با قرص اومد تو. لبخندی به روش زدم که رفت بیرون تا چند دقیقه دار بکشم.
قرص رو که خودم انگاری حالم رو بدتر کرده بود و نقش بنزین روی آتیش رو داشت. بچه هام آروم بودن و بیدار فقط با چشماشون بهم میگفتن که آروم بشم همه چی رو بسپرم به خدا
لبخند زدم و چادرم رو سرم کردم.
در لحظه دیدم حالم بد تر شد. استرسم زیاد تر شد. احساس میکنم قلبم میخواد از سینم بزنه بیرون.
به ذهنم رسید که زنگی به حسین بزنم. گوشیم رو برداشتم و رفتم بیرون. دیدم که همه روی مبل و صندلی دور میز مهمونی کوچیکی نشستن
زینب بادیدنم دست از خنده برداشت و صدام زد:
_بیا ترنم بیا که جمعمون بدون تو کسل کننده اس
_بله کاملا معلومه
نشستم روی مبل که به زهرا گفتم که میخوام به حسین زنگ بزنم.
مچ دستم رو گرفت و گفت :
_منم اتفاقا میخوام به مهدی زنگ بزنم زنگ که زدی بگو گوشی رو بده به مهدی
_چشم جواب داد رو چشمم
_مرسی
دیگه پانشدم و همونجا نشسته زنگ زدم بهش.
بوق اول
بوق دوم
بوق سوم
بوق چهارم
بوق پنجم
مشترک مورد نظر در دسترس نیست.
اخم رفت تو هم یعنی چی؟!
امکان نداره...
باز دوم زنگ زدم
بوق اول
بوق دوم
بوق سوم
بوق چهارم
بوق پنجم
مشترک مورد نظر اشغال میباشد.
اشغال؟!
حسین جواب بده!
خدایا.... حسینم رو از تو میخوام.!
بار سوم
بوق اول
بوق دوم
بوق سوم
بوق چهارم
مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
اشک تو چشمام جمع شده بود.
یعنی چی؟
خاموش؟
امکان نداره
حسین به من قول داده بود.
زهرا تکونم داد که سرم رو به طرفش گردوندم.
وقتی چشمای ابریم رو دید.
ترس و استرس توی وجود اونم شعله ور شد.
گوشی رو ازم گرفت و دوباره زنگ زد.
دوباره همون جمله
"خاموش میباشد"
گوشیش رو برداشت و به آقا مهدی زنگ زد.
زینبم که حالمون رو دید به داداش آرمان و آقا حامد زنگ زد.
دستام یخ کرده بودن.
قلبم کار نمیکرد.
خدایا اتفاقی برای حسینم نیوفتاده باشه؟
اگه....
نه نه امکان..... نداره.... نمیتونه..... نمیتونه تنهام بزاره.!
حالا استرسم خوابیده بود ولی حالم بد بود.
سه تایی هرچی بهشون زنگ میزدیم همون جمله همیشگی رو میشنیدیم!
سکوت بدی خونه رو گرفته بود.
زهرا یه متر از خونه رو متر میکرد و مدام زنگ میزد.
زینبم که بچه به بغل اشکش امونش نمیداد.
فقط من موندم...
چشمام به فرش دوخته شده بود
هیچ حسی نداشتم
انگاری میدونستم قرار چی بشه...
اولین قطره اشک
مگه نگفت تنهام نمیزاره!
دومین قطره اشک
گفت زود میادش مگه نه؟!
سومین قطره اشک
بلند شدم که سمت اتاق برم که سرم به خاطر قرص و شکم خالی داشت گیج میرفت
دستم رو به سرم گرفتم و اومدم دستم رو تکیه گاه خودم قرار بدم
ولی جایی برای تکیه گاه نبود...
درلحظه روی خوا معلق شدم چشمام رو بستم......!
💜
🖤💜
💜🖤💜
🖤💜🖤💜
💜🖤💜🖤💜
🖤💜🖤💜🖤💜