eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
جمعه ها فقط روز ِآقا عج نیست هرروز، روز ِایشون محسوب میشه ؛ امام ِزمان هستن و باید حواسمان هرروز پیش ِمولامون مهدی باشه . . هر رابطه‌ای هم با ایشون داشته‌باشیم به یقین همون رابطه‌ای بود که اگر در زمان امام حسین ع بودیم با مولا حسین داشتیم
عاشِقاݩ‌وَقٺ‌نَماز اښـٺ✨♥️ اذان میــگویَند🪴 •اِلتِمـٰاس‌دُعـٰا|🌱
کاش اربعین زبانِ حال هممون اون قسمت از مداحی باشه که میگه " شنیدی آخرش صدامو :) " نه اونجایی که میگه " اصلا می‌شنوی این صدامو ؟!💔 "
10525523622006.mp3
743K
با این ۴۰ ثانیه میشه زندگی کرد .
[✍🏻| ] مولا جان! از هجر تو طبیعت ما گریه می‌کند چشم تمام آینه‌ها گریه می‌کند چشم انتظار آمدنت شیر خواره‌ای هست گهواره‌ای به کرب‌وبلا گریه می‌کند -العجل یابقیة الله(عج)-
‹ ". .🖤🔓› راهِ شھادت بازِ... یکی یکی آروم و یواش میپرن... ما کجایِ این دنیا ایستادیم؟ ⟬شهید‌آرمان‌علی‌وردی⟭
بـا‌چی‌نفـس‌می‌کـشی؟ +هیـئت!
اینو هر روز با خودت بگو... *تا خودمون رو نسازیم جامعه ساخته نمیشه* همه ی شما که اینجایید مطمئن باشید خود آقا مهدی (عج) خواسته که مثل یاران واقعی شون تربیت بشیم..
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
آبروی دوعالم آبروداری کن..! 🖤
عمو عباس میدونم خیلی حساسی به آبرو..! 😭آبرومو نبر تو خدا..! تو آبروتو بردن عمو لااقل نزار آبروی من بره...! 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜🖤💜🖤💜🖤 🖤💜🖤💜🖤 💜🖤💜🖤 🖤💜🖤 💜🖤 🖤 💜 رمان اورا 💜 قسمت شصت و دوم دم باغ تالاری نگه داشت. اصلا متوجه زمان نشده بودم که با صدای زهرا نگاهی به در روبه رو کردم. خیلی زیبا و بلند و مجلل بود. ولی تغییر توی حال بدم نداشت نفسی کشیدم و تا حد ممکن سعی کردم لبخند روی لبم رو حفظ بکنم. قدم هام سست شده بود و فقط خدا نگهم داشته بود. عرق از سر و روم میبارید. دسم لرزش کمی داشت و به زور میتونستم کالسکه بچه ها رو حرکت بدم. زهرا که زنگ درو زد درو باز کردن قبل از ورودمون نگاهی به من کرد ابرو هاش بالا پرید و نفس گرفت و گفت : _شرمنده ماشین رو غصب تر پارک کردم _نه خواهش میکنم _خوبی تو؟ میخوای نریم؟ بریم دکتر؟ _نه زهرا جان... نه عزیزم حالم خوبه! _خوب اگه حالت خوبهپس چرا این شکلی؟ _حال تهوع دارم استرس و دلشوره امونم رو بریده _بیا بریم داخل قرص بهت میدم بهتری شی خب؟ بده من من کالسکه رو میارم تو خودت بیا... بیا بریم دنبال زهرا راه افتادم. حالا که فکر میکنم تمام وزنم رو روی کالسکه انداخته بودم ولی حالا که کالسکه رو برده بود فقط باید با توان خودم راه میرفتم. قدم هام رو به زور برمی‌داشتم. نگاهی به دوز و اطرافم کردم. بوی گل ها یخچالی حالم رو دگرگون کرده بود. خدا اینجا رو براشون نگه داره ولی خیلی بزرگ و راهش طولانی بود. هنوز نرسیده بودیم به سالن. از گل و بوته های دور و اطراف متوجه شدم که اینجایی که هستیم باغ تالار هست. خودم رو به زهرا رسوندم : _ببخشید این سوال رو میپرسم ولی زهرا اینجا مال کیه؟ _نه خواهش میکنم خوب اینجا داستان طولانی داره ولی خلاصه اش رو بخوام برای تو بگم میشه داییم وایی بزرگم اینجا رو به مامانم هدیه داده. ابرو هام بالا پرید. تو همه جا دایی یا عمو یه خانواده مال و اموال رو میکشه بالا. زهرا از پله ها کالسکه رو برد بالا و درو باز کرد. هنوز بوی اون گل های یخچالی حبسم کرده بود. تاحالا توی عمرم همچنین بوییی از گل نشنیده بودم.چادرم رو جمع کردم وپله ها رو با زحمت بالا رفتم. لبخند مصنوعی زدم و درو باز کردم. بعد از سلام و علیک کردن رفتن تو اتاق زهرا. میخواستم صداش بزنم که خودش با قرص اومد تو. لبخندی به روش زدم که رفت بیرون تا چند دقیقه دار بکشم. قرص رو که خودم انگاری حالم رو بدتر کرده بود و نقش بنزین روی آتیش رو داشت. بچه هام آروم بودن و بیدار فقط با چشماشون بهم میگفتن که آروم بشم همه چی رو بسپرم به خدا لبخند زدم و چادرم رو سرم کردم. در لحظه دیدم حالم بد تر شد. استرسم زیاد تر شد. احساس می‌کنم قلبم میخواد از سینم بزنه بیرون. به ذهنم رسید که زنگی به حسین بزنم. گوشیم رو برداشتم و رفتم بیرون. دیدم که همه روی مبل و صندلی دور میز مهمونی کوچیکی نشستن زینب بادیدنم دست از خنده برداشت و صدام زد: _بیا ترنم بیا که جمعمون بدون تو کسل کننده اس _بله کاملا معلومه نشستم روی مبل که به زهرا گفتم که میخوام به حسین زنگ بزنم. مچ دستم رو گرفت و گفت : _منم اتفاقا میخوام به مهدی زنگ بزنم زنگ که زدی بگو گوشی رو بده به مهدی _چشم جواب داد رو چشمم _مرسی دیگه پانشدم و همونجا نشسته زنگ زدم بهش. بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم بوق پنجم مشترک مورد نظر در دسترس نیست. اخم رفت تو هم یعنی چی؟! امکان نداره... باز دوم زنگ زدم بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم بوق پنجم مشترک مورد نظر اشغال میباشد. اشغال؟! حسین جواب بده! خدایا.... حسینم رو از تو میخوام.! بار سوم بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم مشترک مورد نظر خاموش میباشد. اشک تو چشمام جمع شده بود. یعنی چی؟ خاموش؟ امکان نداره حسین به من قول داده بود. زهرا تکونم داد که سرم رو به طرفش گردوندم. وقتی چشمای ابریم رو دید. ترس و استرس توی وجود اونم شعله ور شد. گوشی رو ازم گرفت و دوباره زنگ زد. دوباره همون جمله "خاموش میباشد" گوشیش رو برداشت و به آقا مهدی زنگ زد. زینبم که حالمون رو دید به داداش آرمان و آقا حامد زنگ زد. دستام یخ کرده بودن. قلبم کار نمی‌کرد. خدایا اتفاقی برای حسینم نیوفتاده باشه؟ اگه.... نه نه امکان..... نداره.... نمیتونه..... نمیتونه تنهام بزاره.! حالا استرسم خوابیده بود ولی حالم بد بود. سه تایی هرچی بهشون زنگ میزدیم همون جمله همیشگی رو می‌شنیدیم! سکوت بدی خونه رو گرفته بود. زهرا یه متر از خونه رو متر می‌کرد و مدام زنگ میزد. زینبم که بچه به بغل اشکش امونش نمی‌داد. فقط من موندم... چشمام به فرش دوخته شده بود هیچ حسی نداشتم انگاری میدونستم قرار چی بشه... اولین قطره اشک مگه نگفت تنهام نمیزاره! دومین قطره اشک گفت زود میادش مگه نه؟! سومین قطره اشک بلند شدم که سمت اتاق برم که سرم به خاطر قرص و شکم خالی داشت گیج می‌رفت دستم رو به سرم گرفتم و اومدم دستم رو تکیه گاه خودم قرار بدم ولی جایی برای تکیه گاه نبود... درلحظه روی خوا معلق شدم چشمام رو بستم......! 💜 🖤💜 💜🖤💜 🖤💜🖤💜 💜🖤💜🖤💜 🖤💜🖤💜🖤💜
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم❤️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا یا رب العالمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
تا ندهم بھت سلام صبحم بخیر نمی‌شود... |•السَـلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الزَّماݩ•|
می‌گفت؛جوری‌بـٰاش‌که‌درگلزارشهدا بیشترازشهررفیق‌داشته‌بـٰاشی♥️:)!'
خواهرم اگـہ‌ فڪر‌ میڪنے خودت‌ چادࢪۍ‌ شدے، اشتباه‌ میڪنے بدون‌ ڪہ‌ انتخابت‌ ڪردن! بدون‌ ڪہ‌ یہ‌ جایے خودتو‌ نشون‌ دادۍ! بدون‌ حتما یه‌ یا زهـرا‌ گفتے.. ڪہ‌ بی بی خریدتت اࢪزون‌ نفروشـے‌ خودتو..!
:))🥺🤍 باز هم زائراتان نیستم ارباب به تو از دور سلام...به سلیمان جهان از طرف مور سلام...! 🥀
هدایت شده از پنـٰاھ‌
امکان خفگی ناشی از بغض 🥺❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1561067973C8b60643a17
هدایت شده از پنـٰاھ‌
خانومِ نویسنده‌ای که از عشق، میگه👇🏼♥️ https://eitaa.com/joinchat/1561067973C8b60643a17 دلم می‌خواد دونه دونه‌ی حرفاش‌رو از عمقِ وجود بغل بگیرم💕 *_* https://eitaa.com/joinchat/1561067973C8b60643a17 تو نري بعدي میرِھ😌🌚✨
هدایت شده از  پنـٰاھ‌
https://eitaa.com/joinchat/1859846644C6349fb30ee همه آینفو باشید ✅🚶🏿‍♂️