eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃♥️🍃♥️🍃 -یاس💞 . -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂 -لا اله الا الله😐 یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.. رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم: -خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.😑 -چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه -خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین...رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید...باشه...ما منتظریم😑😑 -خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید... . . یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست.. -الو...بفرمایین😯 دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه: سلام خانم تهرانی شما هستین ؟! بله خودم هستم. میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده..☺️ فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد... اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم... . تا فردا دل تو دلم نبود...😊 . . فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن.. مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین... دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون اینجا فهمیدم که جناب فرمانده هم  هستند.😐 . خلاصه روز اعزام شد... بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن 😀😀 تازه فهمیدم اشتباهی اومدم... داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...و اومد جلو: -لا اله الا الله... -خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ . -هیچی اشتباهی اومدم...😕 -اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس...😐 -خیلی خوب... حالا چیزی نشده که...😟 -بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده...😒 ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد: دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه😦 اخه من تو اتوبوسم مینا😕😕 بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن😯 الان میام الان میام..😟 .سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... تا اسممو خوند بدو بدو دویدم به طرف درب دانشگاه ولی... ادامه دارد.. 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺
💙💫 براے ولایت... انشالله شہادتم صـدق گفتارم را گواهے میدهد...♥️🌱 شک نڪنید و مطمــئݩ باشید راه وݪایت همآن راه عـلی است رهبر بر حق علی است😌🌈 •° «شهـید محسن حججے»•° [ 💛 اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج 💛 ] ‌ →♡•↷ 🌹🍃 ❀••┈••❈✿🌸✿❈••┈••❀ 🕊@Dokhtaranesayedali🕊 ❀••┈••❈✿🌸✿❈••┈••❀
الشهدا + مُذْنِبٌ ، لٰڪنّے اُحبّڪ🙃'× - گناهڪارم ، ولے دوستت دارم..♥️ پ.ن⇩ حسین جانم؛ مرا تا دل بُوَد دلبر تو باشے!😍 ...................................
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۲ روے پلہ بیرون از محوطہ حوزه می‌شینم و افرادے ڪه اطرافم پرسه می‌زنند را رصد می‌ڪنم... ساعتی است ڪه از ظهر می‌گذرد و هوا بشدت گرم است. جلوے پایم قوطی فلزے افتاده ڪه هرزگاهے با اشاره پا تڪانش می‌دهم تا سرگرم شوم. تقریبا ازهمه چیز و همه ڪس عڪس گرفته‌ام فقط مانده… _ هنوز طلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟ رومی‌گردانم سمت صداے مردانه آشنایی ڪه با حالت تمسخر جمله‌اے را پرانده بود. همان چهره جدے و پوشش ساده چفیه، ڪوله ڪه باعث می‌شد بقول یکی از دوستانم نور بالا بزنه. - چطورمگه؟.مفتشی..؟ اخم می‌ڪنے، نگاهت را به همان قوطی فلزے مقابل من می‌دوزی. - نه خیر خانوم!!..نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم…ولـی.. - ولی چے؟….دخالت نڪنید دیگه..وگرنه یهو خدا می‌ندازتتون تو جهنما! - عجب…خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته‌اس! عصبـے بلند می‌شوم… - ببینید مثلا برادر! خیلی دارید از حدتون جلو می‌زنید! تاڪےقصد به بی‌احترامی دارید!!! - بی‌احترامی نیست!…یڪ هفتس مدام توی این محوطه می‌چرخید اینجا محیط مردونس. - نیومدم تو ڪه…جلو درم - آها! یعنی اقایون جلوے در نمیان؟…یهو به قوه الهی از ڪلاس طی الارض میڪنن به منزلشون؟..یا شایدم رفقا یاد گرفتن پرواز ڪنن و ما بی‌خبریم؟ نمی‌دانم چرا خنده‌ام می‌گیرد و سڪوت می‌ڪنم… نفس عمیقی می‌ڪشی و شمرده شمرده ادامه می‌دهی: - صلاح نیست اینجا باشید! بهتره تمومش ڪنید و برید. - نخوام برم؟؟؟؟؟ - الله اڪبرا…اگر نرید… صدایی بین حرفش می‌پرد: _ بابا … رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش! نگاه می‌ڪنم،پسری با قد متوسط و پوششی مثل تو ساده. حتما رفیقت است.عین خودت پررو!! بی‌معطلی زیر لب یاعلی می‌گویی و باز هم دور می‌شوی.. یڪ چیز دلم را تڪان می‌دهد! .. ... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۵ دشت عباس اعلام می‌شود ڪه می‌توانیم ڪمی‌ استراحت ڪنیم. نگاهم را به ز
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶ آب دهانم را قورت می‌دهم و سمتت می‌آیم. - ببخشید میشه لطفا آب بدید؟ یڪ باڪس بر می‌داری و سمتم می‌گیری - علیڪم السلام! بفرمایید. خشڪ می‌شوم. سلام نڪرده بودم! … دست‌هایم می‌لرزد، انگشت‌هایم جمع نمی‌شود تا بتوانم بطرےها را از دستت بگیرم، یڪ لحظه شل می‌گیرم و از دستم رها می‌شود… چهره‌ات در هم می‌شود ،از جا می‌پری و پایت را می‌گیری… - آخ آخ… روے پایت افتاده بود! محڪم به پیشانی‌ام می‌زنم. - واے واے. تو رو خدا ببخشید. چیزے شد؟ پشت به من می‌ڪنی، می‌دانم می‌خواهی‌ نگاهت را از من بدزدے… - نه خواهرم خوبم!….بفرمایید داخل - تو رو خدا ببخشید! الان خوبید؟ ببینم پاتونو!…. باز هم به پیشانی‌ می‌ڪوبم! با خجالت سمت در حسینیه می‌دوم. صدایت را از پشت سر می‌شنوم: - خانوم علیزاده!… لب می‌گزم و بر می‌گردم سمتت… لنگ لنگان سمتم می‌آیی‌ با بطرےهای آب. - اینو جا گذاشتید… نزدیڪ تر ڪه می‌آیی،خم می‌شوے تا بگذارے جلوے پایم. ڪه عطرت را بخوبی‌ احساس می‌ڪنم .. همه وجودم می‌شود استشمام عطرت. چقدر آرام است.. نزدیڪ غروب، وقت براے خودمان بود! چشمانم دنبالت می‌گشت... می‌خواستم آخرای این سفر چند عڪس از! گر چه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتی‌ را ثبت ڪنم. زمین پر فراز و نشیب فڪه با پرچم‌های سرخ و سبزے ڪه باد تڪانشان می‌داد. حالی غریب را القا می‌ڪرد. تپه‌هاے خاڪی… و تو درست اینجایی!…لبه‌ے یڪی از همین تپه‌ها و نگاهت به سرخی‌ آسمان است. پشت به من هستی‌ و زیر لب زمزمه می‌ڪنی: ….آن‌ها دیدند آهسته نزدیڪت می‌شوم.دلم نمی‌آید خلوتت را بهم بزنم، اما… - آقاے هاشمی..! توقع مرا نداشتی، آن هم در آن خلوت! از جا می‌پری! می‌ایستی‌ و زمانی‌ ڪه رو می‌گردانی‌ سمت من، پشت پایت درست لبه‌ے تپه، خالی‌ می‌شود و… از سراشیبی‌اش پایین می‌افتی. سرجا خشڪم می‌زند!! پاهایم تڪان نمی‌خورد. به زور صدا را ازحنجره‌ام بیرون می‌ڪشم… - آقا…ها..ها…هاشمـے!… یڪ لحظه به خودم می‌آیم و می‌دوم… می‌بینم پایین سراشیبی‌ دو زانو نشسته‌ای و گریه می‌ڪنی. تمام لباست خاڪی‌ است! و با یڪ دست مچ دست دیگرت را گرفته‌ای. فڪر خنده دارے می‌ڪنم!! اما تو… حتما اشڪ‌هایت از سر بهانه نیست. علت دارد، علتی‌ ڪه بعدها آن را می‌فهمم… سعی می‌ڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و به سرعت بلند می‌شوی… قصد رفتن ڪه می‌ڪنی به پایت نگاه می‌ڪنم. … تمام جرئتم را جمع می‌ڪنم و بلند صدایت می‌ڪنم… - آقای هاشمی! اقا … یڪ‌لحظه نرید. تو رو خدا… باور ڪنید من! نمی‌خواستم ڪه دوباره، دستتون طوریش شد؟؟… آقاے هاشمی با شمام! اما تو بدون توجه سعی‌ ڪردے جاے راه رفتن، بدوے! تا زودتر از شر صداے من راحت شوے! محڪم به پیشانی می‌ڪوبم. ؟؟؟ چقدر آخه بی‌عرضه. آنقدر نگاهت می‌ڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوے… یانه… .. ما آنقدر به غلط‌ها عادت کردیم ڪه… دراصل چقدر من . نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃