|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۵ دشت عباس اعلام میشود ڪه میتوانیم ڪمی استراحت ڪنیم. نگاهم را به ز
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶
آب دهانم را قورت میدهم و سمتت میآیم.
- ببخشید میشه لطفا آب بدید؟
یڪ باڪس بر میداری و سمتم میگیری
- علیڪم السلام! بفرمایید.
خشڪ میشوم. سلام نڪرده بودم!
#چقدخنگم… دستهایم میلرزد، انگشتهایم جمع نمیشود تا بتوانم بطرےها را از دستت بگیرم، یڪ لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود…
چهرهات در هم میشود ،از جا میپری و پایت را میگیری…
- آخ آخ…
روے پایت افتاده بود!
محڪم به پیشانیام میزنم.
- واے واے. تو رو خدا ببخشید.
چیزے شد؟
پشت به من میڪنی، میدانم میخواهی نگاهت را از من بدزدے…
- نه خواهرم خوبم!….بفرمایید داخل
- تو رو خدا ببخشید! الان خوبید؟
ببینم پاتونو!….
باز هم به پیشانی میڪوبم!#چراچرتمیگیآخه
با خجالت سمت در حسینیه میدوم.
صدایت را از پشت سر میشنوم:
- خانوم علیزاده!…
لب میگزم و بر میگردم سمتت…
لنگ لنگان سمتم میآیی با بطرےهای آب.
- اینو جا گذاشتید…
نزدیڪ تر ڪه میآیی،خم میشوے تا بگذارے جلوے پایم.
ڪه عطرت را بخوبی احساس میڪنم
#بوےیاسمیدهی..
همه وجودم میشود استشمام عطرت.
چقدر آرام است.#یاسنگاهت.
نزدیڪ غروب، وقت براے خودمان بود!
چشمانم دنبالت میگشت... میخواستم آخرای این سفر چند عڪس از#توبگیرم! گر چه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتی را ثبت ڪنم. زمین پر فراز و نشیب فڪه با پرچمهای سرخ و سبزے ڪه باد تڪانشان میداد. حالی غریب را القا میڪرد. تپههاے خاڪی…
و تو درست اینجایی!…لبهے یڪی از همین تپهها و نگاهت به سرخی آسمان است. پشت به من هستی و زیر لب زمزمه میڪنی:
#ازهرچهڪهدمزدیم….آنها دیدند
آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمیآید خلوتت را بهم بزنم، اما…
- آقاے هاشمی..!
توقع مرا نداشتی، آن هم در آن خلوت!
از جا میپری! میایستی و زمانی ڪه رو میگردانی سمت من، پشت پایت درست لبهے تپه، خالی میشود و…
از سراشیبیاش پایین میافتی.
سرجا خشڪم میزند#افتاد!!
پاهایم تڪان نمیخورد. به زور صدا را ازحنجرهام بیرون میڪشم…
- آقا…ها..ها…هاشمـے!…
یڪ لحظه به خودم میآیم و میدوم…
میبینم پایین سراشیبی دو زانو نشستهای و گریه میڪنی.
تمام لباست خاڪی است!
و با یڪ دست مچ دست دیگرت را گرفتهای. فڪر خنده دارے میڪنم#یعنیازدردگریهمیکنه!!
اما تو… حتما اشڪهایت از سر بهانه نیست. علت دارد، علتی ڪه بعدها آن را میفهمم… سعی میڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و به سرعت بلند میشوی… قصد رفتن ڪه میڪنی به پایت نگاه میڪنم. #هنوزکمیمیلنگد…
تمام جرئتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم…
- آقای هاشمی! اقا #سید… یڪلحظه نرید. تو رو خدا…
باور ڪنید من! نمیخواستم ڪه دوباره، دستتون طوریش شد؟؟…
آقاے هاشمی با شمام!
اما تو بدون توجه سعی ڪردے جاے راه رفتن، بدوے! تا زودتر از شر صداے من راحت شوے!
محڪم به پیشانی میڪوبم.
#یعنیاخرابکارترازتوهستآخه؟؟؟
چقدر آخه بیعرضه.
آنقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوے… #چقدرعجیبی
یانه… #تودرستی..
ما آنقدر به غلطها عادت کردیم ڪه…
دراصل چقدر من #عجیبم.
#ادامہدارد
نویسنده:میمساداتهاشمی
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃