eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾خیلی وقتا 🍂خیلی هامون اون موقعی که گناه کردیم❌ از بس شرمنده ی خدا میشیم😓 ...تصمیم میگیریم 💔 مثلا دیگه نماز نخونیم!!!😐 یا دیگه دعا نکنیم...😥 ☆فکر میکنیم این همه نماز تاثیری نداشته تا حالا از این به بعد هم نداره دیگه___❌ ❌اما... میدونید چیه؟؟؟🧐 مطمئن باشید همین لحظه همین حرفا و حسا رو 😱 داره یادمون میده🤭😐🤫 👌🧡 🌈💫
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دل دردهای گاه و بی گاهم همه را نگران کرده بود.😣 پزشک معالجم نگران بود و همچنان استراحت مطلق و یک سری آمپول تقویتی تجویز می کرد. هنوز اول راه بودم و نمی توانستند هیچ کاری برای جنین بکنند. از محیط منزل خسته شده بودم. صالح که نبود. سلما و زهرا بانو هم علاوه بر گرفتاری های خودشان باید مراقب من هم باشند. سعی می کردم زیاد برایشان زحمت نداشته باشم. پدر جون هر روز برایم لواشک می خرید و دور از چشم سلما به من می داد.😍 می گفت "این بچه که جیره بندی حالیش نیست. بخور اما جلدشو بنداز یه جایی که کسی نفهمه"😜😅 گاهی با این شیطنت حال و هوایم عوض می شد. هنوز دو هفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود. درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود، آزارم می داد. سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو. گفته بود کلاس قرآنش که تمام شود می آید. سلماهم درگیر کارهای پایگاه بود. دید و بازدید ها تمام شده بود و سیزده بدر بدون صالح را توی حیاط سپری کرده بودیم.😔 بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتیکه هر لحظه از نگرانی دستم را به حلقه ی آویزان گردنم می بردم و آیة الکرسی می خواندم و انگار دلم را به مشتم می گرفتم چطور خوش می گذشت؟😔 تلویزیون📺 اتاق را روشن کردم. اگر سلما بود نمی گذاشت شبکه ها را بگردم اما حالا که تنهابودم استفاده کردم. شبکه ی خبر... " درگیری های اطراف حلب، نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند.😱 به گزارش خبرنگاران ما در سوریه، تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان، عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب می باشد"😱 انگشر را توی مشتم فشردم😰 و شبکه را عوض کردم. سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ... "خدایا... صالح من کجاست؟"😭 اشکم سرازیر شد و نوار باریک پایین صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. "به اطلاع شهروندان عزیز می رسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی آرامستان شهر، 🌷تشیع شهدای مدافع حرم🌷 می باشد. دیگر بقیه را نفهمیدم... "شهید؟! چطور نفهمیدم...؟! خدایا خودت رحم کن"😢 سلما که بازگشت دلم تاب نیاورد. ــ سلما... شهید آوردن؟😨 توی خودش رفت و گفت: ــ شهید؟ از کجا؟!😳 ــ خودتو به اون راه نزن. تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟ فردا تشیعه...😰😢 ــ می دونم. تا حالا داشتم بچه ها رو سروسامون می دادم برای فردا. کلی دربه دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم. همه ی پایگاها آماده هستن. اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن، به پایگاها نمیدن. ــ منم میام. فردا منم ببر😢 کلافه لبه ی تخت نشست و دستم را گرفت. ــ فدای تو بشم... کجا می خوای بیای؟ بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین. اصلا بگو ببینم... چرا شبکه خبر نگاه کردی؟😒 ــ نگاه کردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم. زیر نویس کرده بودن. سلما... صالح چرا زنگ نزد؟😢 ــ نگران نباش مهدیه.😥 ــ اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته☹️ ــ خب از کجا می دونی صالح حلبه؟🙁 ــ هرجا باشه درگیریه. جنگه، نقل و نبات که پخش نمی کنن. کار یه گلوله س...😱 جلوی دهانم را گرفتم و حلقه را توی مشتم فشردم. حس خفگی می کردم. سلما پنجره را باز کرد و با عصبانیت گفت: ــ چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟😠 رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن. کجا رفته؟😵😡 گریه ام گرفته بود. نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم...😭 از نگرانی بالاگرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه و نفس های بریده بریده گفتم: ــ میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه. برای سربازای سوریه و رزمنده های ما...😭 ــ نگران نباش... نیروهای ماهم بی تجهیزات نیستن. تو که بهتر باید بدونی. کن و نذار ذهنتو پر از نا امیدی کنه. به خدا باشه. نفسم قطع می شد و بند دلم پاره. سلما کمی شانه هایم را ماساژ داد و با کتابی که می خواندم مرا باد می زد. زیر لب زمزمه می کردم ✨"اَلٰا بِذِکْرِاللّٰهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوَبْ"✨ ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 طاهره ترابی
 ✨ به قول  یکتا: مشکل اینه که ما دیگه  نداریم... که ما دیگه خدایا!  شدیم! ما  میخوایم! از  خسته شدیم... از  خسته شدیم... اصلا از  بی مرام که مارو هل میدن تو  خسته شدیم... از  کوفتی خسته شدیم... ما تورو میخوایم.... به  بگیم!! خدایا ما خسته شدیم،از بس که  ما رو زده زمین... سر زانوهامون  شده... ما یه خنک  تورو میخوایم... بچه ها برای این چیزا  کنید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج .صـَلَـوآت‌بِفرِست‌مومِن🌱
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۷ فضا حال و هواي سنگینی دارد. یعنی باید خداحافظی ڪنم؟ از خاڪی ڪه روزے
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۸ علی جیغ می‌زند و می‌دود سمت فاطمه خنده‌ام می‌گیرد، چقدر ! زهرا خانوم بدون اینڪه با دیدن من جا بخورد لبخند گرمی می‌زند و اول بجاے دخترش با من سلام می‌ڪند! این نشان می‌دهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند! - سلام مامان خانوم! مهمون آوردم… و پشت بندش ماجراے مرا تعریف می‌ڪند. - خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علی‌اصغر با لحن شیرین و ڪودڪانه می‌گوید: آجی؟خاله گم شده؟واقیعنی؟ زهرا خانوم می‌خندد و بعد نگاهش را سمت من می‌گرداند. - نمی‌خواے بیاے داخل دختر خوب؟ - ببخشید مزاحم شدم. خیلی زشت شد. - زشت این بود ڪه تو خیابون می‌موندے! حالا تعارفو بزار پشت در و بیا تو، ناهار حاضره. لبخند می‌زند، پشت به من می‌کند و می‌رود داخل. خانه‌اے بزرگ، قدیمی و دو طبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه‌ها بود. یڪ اتاق براے سجاد و تو، دیگرے هم براے فاطمه و علی‌اصغر. زینب هم یڪ سالی می‌شود ازدواج ڪرده و سرزندگی‌اش رفته. از راهرو عبور می‌ڪنم و پائین پله‌ها می‌شینم، از خستگی شروع می‌ڪنم پاهایم را میمالم. ڪه صدایت از پشت سر و پله‌های بالا به گوش می‌خورد: - ببخشید!.میشه رد شم؟ دستپاچه از روی پله بلند می‌شوم. یڪی از دستانت را بسته‌ای، همانی ڪه موقع افتادن از روے تپه ضرب دیده بود. علی‌اصغر از پذیرایی به راهرو می‌دود و آویزون پایت می‌شود. - داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟ بی‌اراده لبخند می‌زنم، به چهره‌ات نگاه می‌ڪنم،سرخ می‌شوی و ڪوتاه جواب می‌دهی: - الان خسته‌ام…جوجه من! ڪلمه جوجه را طورے گفتی ڪه من نشنوم…اما شنیدم!!! یڪ لحظه از ذهنم می‌گذرد: “چقدر خوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام”. مادرم تماس گرفت: حال پدربزرگت بد شده، ما مجبور شدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهاے اطراف تبریز است) چند روز دیگه معطلی داریم. برو خونه عمت! این‌ها خلاصه جملاتی بود ڪه گفت و تماس قطع شد. چادر رنگی فاطمه را روے سرم مرتب می‌ڪنم و به حیاط سرڪ می‌ڪشم. نزدیڪ غروب است و چیزے به اذان مغرب نمانده.تولبه‌ے حوض نشسته‌اے، آستین‌هایت را بالا زده‌اے! و وضو می‌گیری. پیراهن چهارخانه سورمه‌ای مشڪی و شلوار شیش جیب! می‌دانستم دوستت ندارم، فقط احساسم به تو، احساس ڪنجڪاوی بود… ڪنجڪاوے راجب پسرے ڪه رفتارش برایم عجیب بود. اما چرا حس فوضولی اینقدر برام شیرینه مگه میشه ڪسی این‌قدر خوب باشه؟ می‌ایستی، دستت را بالا می‌آورے تا مسح بڪشی ڪه نگاهت به من می‌افتد.به سرعت رو بر می‌گردانی و استغفرالله می‌گویی… اصلا یادم رفته بود براے چه ڪارے اینجا آمده‌ام. - ببخشید! زهرا خانوم گفتن، بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه! همانطور ڪه آستین هایت را پایین می‌ڪشی جواب می‌دهی: - بگیدچشم! سمت در می‌روے ڪه من دوباره می‌گویم: - گفتن اون مسئله هم از حاجی پیگرے ڪنید. مڪث می‌ڪنی: - بله یاعلی! زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزے می‌ڪند و دستم می‌دهد. - بیا دخترم، ببر بزار سر سفره. - چشم! فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه‌ام! بیشتر از این مزاحم نمیشم. فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون می‌گیرد: - چه معنی داره! نخیر شما هیچ جا نمیرے! دیر وقته. - فاطمه راس میگه. حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد.. هر دو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائے می‌رویم. همه چیز تقریبا حاضر است. صداے مردانه ڪسی نظرم را جلب می‌ڪند. پسرے با پیرهن ساده مشڪی، شلوار گرم ڪن،قدے بلند و چهره‌ای بی‌نهایت شبیه تو! از ذهنم مثل برق می‌گذرد. آقا سجاد! پست سرش تو داخل می‌آیی و علی‌اصغر چسبیده به پاے تو کشان کشان خودش را به سفره می‌رساند. خنده‌ام می‌گیرد! چقدر این بچه به تو وابسته است. نکند یڪ روز هم من مانند این بچه به تو... ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼