{یاحَـیُّیاقَیّوم
یالااِلٰہَاِلّااَنْتْاَسْئَلُڪَ اَنْتُحْییَقَلْبـیٖ }
ایزنده
ایپایندهڪهنیستمعبودی
جـزتو،ازتومـیخواهم
قلبمرا زندهگردانـی🍀
#یاالله♥️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۷ فضا حال و هواي سنگینی دارد. یعنی باید خداحافظی ڪنم؟ از خاڪی ڪه روزے
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۸
علی جیغ میزند و میدود سمت فاطمه خندهام میگیرد، چقدر #شیطون!
زهرا خانوم بدون اینڪه با دیدن من جا بخورد لبخند گرمی میزند و اول بجاے دخترش با من سلام میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند!
- سلام مامان خانوم! مهمون آوردم…
و پشت بندش ماجراے مرا تعریف میڪند.
- خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علیاصغر با لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید: آجی؟خاله گم شده؟واقیعنی؟
زهرا خانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند.
- نمیخواے بیاے داخل دختر خوب؟
- ببخشید مزاحم شدم. خیلی زشت شد.
- زشت این بود ڪه تو خیابون میموندے! حالا تعارفو بزار پشت در و بیا تو، ناهار حاضره.
لبخند میزند، پشت به من میکند و میرود داخل.
خانهاے بزرگ، قدیمی و دو طبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچهها بود.
یڪ اتاق براے سجاد و تو، دیگرے هم براے فاطمه و علیاصغر.
زینب هم یڪ سالی میشود ازدواج ڪرده و سرزندگیاش رفته.
از راهرو عبور میڪنم و پائین پلهها میشینم، از خستگی شروع میڪنم پاهایم را میمالم.
ڪه صدایت از پشت سر و پلههای بالا به گوش میخورد:
- ببخشید!.میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله بلند میشوم.
یڪی از دستانت را بستهای، همانی ڪه موقع افتادن از روے تپه ضرب دیده بود.
علیاصغر از پذیرایی به راهرو میدود و آویزون پایت میشود.
- داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟
بیاراده لبخند میزنم، به چهرهات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهی:
- الان خستهام…جوجه من!
ڪلمه جوجه را طورے گفتی ڪه من نشنوم…اما شنیدم!!!
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
“چقدر خوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام”.
مادرم تماس گرفت:
حال پدربزرگت بد شده، ما مجبور شدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهاے اطراف تبریز است)
چند روز دیگه معطلی داریم. برو خونه عمت!
اینها خلاصه جملاتی بود ڪه گفت و تماس قطع شد.
چادر رنگی فاطمه را روے سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است و چیزے به اذان مغرب نمانده.تولبهے حوض نشستهاے، آستینهایت را بالا زدهاے! و وضو میگیری. پیراهن چهارخانه سورمهای مشڪی و شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم، فقط احساسم به تو، احساس ڪنجڪاوی بود…
ڪنجڪاوے راجب پسرے ڪه رفتارش برایم عجیب بود.
اما چرا حس فوضولی اینقدر برام شیرینه مگه میشه ڪسی اینقدر خوب باشه؟
میایستی، دستت را بالا میآورے تا مسح بڪشی ڪه نگاهت به من میافتد.به سرعت رو بر میگردانی و استغفرالله میگویی…
اصلا یادم رفته بود براے چه ڪارے اینجا آمدهام.
- ببخشید! زهرا خانوم گفتن، بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه!
همانطور ڪه آستین هایت را پایین میڪشی جواب میدهی: - بگیدچشم!
سمت در میروے ڪه من دوباره میگویم:
- گفتن اون مسئله هم از حاجی پیگرے ڪنید.
مڪث میڪنی: - بله یاعلی!
زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزے میڪند و دستم میدهد.
- بیا دخترم، ببر بزار سر سفره.
- چشم! فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمهام! بیشتر از این مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد:
- چه معنی داره! نخیر شما هیچ جا نمیرے! دیر وقته.
- فاطمه راس میگه. حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد..
هر دو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائے میرویم. همه چیز تقریبا حاضر است.
صداے #یاالله مردانه ڪسی نظرم را جلب میڪند.
پسرے با پیرهن ساده مشڪی، شلوار گرم ڪن،قدے بلند و چهرهای بینهایت شبیه تو!
از ذهنم مثل برق میگذرد. آقا سجاد!
پست سرش تو داخل میآیی و علیاصغر چسبیده به پاے تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند.
خندهام میگیرد! چقدر این بچه به تو وابسته است.
نکند یڪ روز هم من مانند این بچه به تو...
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼