|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_دوازدهم خودموعقبکشیدم کنا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیزدهم
به خاطر شروع امتحاناتم رفت و آمدمو به مسجد کمتر کردم
روز آخر امتحانات دیگه خونه نرفتم یه راست راهی مسجد شدم
ایندفعه مخ مهدیه رو هم زده بودم و با خودم تا مسجد کشوندمش، تواوج گرمای خرداد و پای پیاده😬🥵!
تا رسیدیم مسجد الحمدلله کسی نبود و خودمونو پهن زمین کردیم
مهدیه خو فقط فُشم میداد😐!
موقع اذان ظهر تعداد بچه های مسجد بیشتر شد
نماز رو که خوندیم
رفتیم سر کلاس توحید مفضل
خانم دهقان با معرفی شخص مفضل شروع کرد
طبق حرف های ایشون جناب مفضل شاگرد امام صادق علیهالسلام بودند
که یک روز در حرم رسول خدا شخصی دانشمند به اسم ابن ابی العوجا که مسلمان هم نبود را میبیند و به مناظره ی ابن ابی العوجا و دوستش توجه میکند
که بحث آنها به خدا کشیده میشود
یکی از آنها میگوید : کدام خدا؟معلوم است که جهان خودش بوجود آمده و...
مفضل عصبی میشود و باخشم به چشمان ابن ابی العوجا خیره میشود ومیگوید:ای دشمن خدا!
چطور می توانی پروردگاری را انکار کنی که تو را در نیکو ترین ترکیب و صورت آفریده؟
- ببینم تو از یاران جعفر صادق علیه السلام هستی اوکه با ما اینگونه برخورد نمی کند .
بارها پیش آمده که خیلی بیشتر از این حرف ها را از ما شنیده ولی یکبار هم تند صحبت نکرده و پاسخ حرفهایمان را با کوتاه ترین کلمات داده ، طوری که اصلا نمی توانیم جوابش را بدهیم !
اگر تو از یاران اویی مثل او باما سخن بگو!
مفضل سرش را پایین می اندازد و از مسجد بیرون میرود
فردای آن روز در ساعتی که میدانست امام صادق علیهالسلام در خانه است به پیش امام میرود
امام صادق علیهالسلام از او پرسید:
چرا حالت خوب نیست مفضل؟
مفضل ماجرا را برای امام تعریف میکند
امام لبخندی می زند و میگوید: از فردا بیا تا برایت درباره ی خدا و آفرینش جهان بگویم
،چیزهایی بگویم که شناخت و معرفت مؤمنان را زیاد میکند و کج اندیشان از شنیدنش حیران و سردرگم می شوند!
امام با مهربانی و آرامش ادامه داد:
فردا صبح زود منتظرت هستم🙂
آن شب خواب به چشمان مفضل نیامد:
چه توفیق بزرگی!
امام میخواهد برای من درس خصوصی بگوید!
پس از نماز صبح راهی خانه ی امام صادق علیهالسلام شد.
امام که مفضل را دید صورتش شکفت و با لبخند سلام کرد
مفضل جوابش داد
-مفضل انگار دیشب خیلی انتظار کشیدی تا صبح شود؟
-بله بسیار انتظار کشیدم!
آقا جان اجازه میفرمایید هرچه میگویید بنویسم؟
امام سری تکان داد و فرمود:
بله بنویس
امام مهربان ما طی چهار روز راز های آفرینش را برای مفضل بازگو کرد ...
حتی یک حرف از صحبتهای خانم دهقان روهم جاننداختم ،همش رو نوشتم
وباشوق و امید فراوان منتظر ادامه ی ماجرا توی جلسهی بعد شدم
#بهقلمهانیهباوی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_دوازدهم 📚 بعد از ورودشون خاله مریم من رو یه آغـ ـوش گرم مهمون کرد خون گرمیش
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_سیزدهم 📚
داشتم بال در میاوردم. الهی من قوربون داداش گلم بشم. پریدم بغـ ـلش کردم و آغـ ـوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه. .
.
.
ساعت ۱۰/۵ بود بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران.( مامان اینا میخواستن برن مسجد جمکران ولی من گفتم حوصله ندارم و تا داشتیم شام میخوردیم امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم نمیومد مامان اینارو راضی کردم که نریم. ) حوصلم حسابی سر رفته بود امیرعلی سرش تو گوشیش بود مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشونو نمیشنیدم.خودمو به امیرعلی نزدیک کردم و صفحه گوشیش رو نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود . وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت . یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا.
امیرعلی_ یه تقی یه توقی یه اجازه ای.
_ امیر این کیه؟
امیرعلی_ اره خواهری اجازه میدم راحت باش
_ عههههههه. میگم این کیه؟
امیرعلی_ ممنون واقعا. دوستمه
_ کدوم دوستت؟
امیرعلی_ یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی.
_ خوب بگو بشناسم. امیر جووووونم.
امیرعلی_ جوووونم؟
_ این دوستت قصد از…..
امیرعلی_ خجالت بکش.
_ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو.
امیرعلی_ این اقای خوشگل ،خوشتیپ بهترین دوست منه. ۲۱ سالشه و….
یه دفعه بغض کرد و چی؟ خوب بگو دیگه. دهع.
_ و چی؟
امیرعلی_ اها راستی لبنانی هستش.
_ هااااااااا؟!؟!؟!؟! دوست لبنانی داررررررری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امیرعلی_ اره مگه چه اشکالی داره؟
_ نگفتی و چی؟؟؟؟
امیرعلی_ رفت مدافع حرم بانو بشه. محمد احمد مشلب دوست شهید منه.
انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد نفهمیدم چم شد. با حس خیسی اشک رو گونم و نگاه های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم…
#رمان_مذهبی #رمان