|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_2 عبدالرحمان جلو میرود، من و عبدالکریم پسرک زخم خوردهام را به دنبال میکشیم و
#درحوالی_جهنم
#پارت_3
خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه
آمدن هم ندارد! دستی روی پیشانی خیس از عرقم میکشم و
به روبهرو مینگرم. پاهایم دیگر نا ندارد و همانجا روی
شنهای نرم بیابان کوبیده میشوم. پسرها دست از حرکت
برمیدارند و عبدالحسن با کالشینکفش کنارم زانو میزند.
- چیشد مادر؟ تحمل کن خیلی نمونده.
لب زخمی و خشک شدهام را به دندان میکشم و با کمکش
دوباره برمیخیزم. نباید کم بیاورم؛ کم که بیاورم امید را از دل
۴ شیر مردم میربایم! عزمم را جزم میکنم و اخم درهم
میکشم، گامهایم را محکمتر و استوارتر برمیدارم تا هرچه
زودتر از این جهنم خالصی یابیم. عبدالحسن که به دنبال
خبری تا مسیری را دویده بود کنارمان میآید و نفس نفسزنان
روی زانو خم میشود. کمی که حالش جا میآید در چشمانم
مینگرد و با ذوق پچ میزند:
- رسیدیم، بهخدا رسیدیم. فقط چند متر اونورتر حاج قاسم و نیروهاش سنگر زدن
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_3 خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه آمدن هم ندارد! دستی روی پی
#حوالی_جهنم
#پارت_4
یاختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدمهایم را
تندتر میکنم. از تپه که پایین میرویم برادران ایرانی به
سمتمان هجوم میآورند و کمک میکنند تا خود را به
چادرهای برپا شده برسانیم. در چادر که اسکان میگیریم به
درمان پسرم میپردازند و برایمان آب و غدا میآورند. همچون
قحطیزدهها به غذاها حملهور میشویم و گرسنگی چند
روزهیمان را تالفی میکنیم. با صدایی که به گوشم میرسد
دست از غذا میکشم و سر بلند میکنم. با دیدناش ذوقی وافر
تمام وجودم را فرا میگیرد و استرس و ترس این چند روزه از
دلم کوچ میکند.
به احترامش برمیخیزیم و سالم میدهیم، با خوشرویی
جوابگو میشود و با دست به نشستن مجدد دعوتمان میکند.
دوباره مینشینیم و اون با لبخند مهرباناش کناری مینشیند.
با صدای گیرایاش بانگ سر میدهد:
- راحت رسیدی خواهرم؟
نگاهم روی پای پانسمان شدهی حسین مینشیند ولی برخالف
تمام سختیهای راه میگویم:
- شکر خدا، مهم اینِ االن پیش شمائیم.
دستی به ریش سفید شده در گذر زماناش میکشد و
چشمهای عسلیاش به خنده کش میآید.
- خدا همیشه بزرگِ، از این به بعدش کمکت میکنیم بتونی
رد بشی.
به معنای تشکر لبخندی به رویش میزنیم و چیزی نمیگوییم
که خودش ادامه میدهد:
- کجا میخوای بری؟ ایران یا جای دیگه؟
به فکر میروم تا بهترین تصمیم را برگزینم، ایران جای امنی
است؛ حداقل با وجود حاج قاسم سلیمانی جای امنی است
ولی... ولی برای مایی که آشنایی آنجا نداریم ممکن است
گزینههای بهتری هم باشه. گزینهای همچو کرکوکِ عراق که
هم نسبت به سوریه امنتر است و هم عموی بچهها آنجا
اسکان دارد. تصمیم را که میگیرم به حرف میآیم:
- سلیمانیه جای مناسبیِ حاج قاسم؛ عموی بچهها اونجا
منتظرمونِ.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#حوالی_جهنم #پارت_4 یاختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدمهایم را تندتر میکنم. از تپه که پای
#درحوالی_جهنم
#پارت_5
نگاهم را روی بچهها میچرخانم و از رضایتشان اطمینان
حاصل میکنم، آقای سلیمانی به معنای تأیید سرش را چندین
مرتبه باال و پایین میکند و در نهایت پس از پاسخ محترمانه به
تعارفهای ما از چادر خارج میشود. پس از اینکه با آب دست
و رویم را تمیز میکنم با ارادهای قوی کمر به همت میبندم و
هر آنچه حاجی دستور داده است را عملی میکنم.
شناسنامههای جعلی که از قبل آماده کرده بودند را بین پسران
تقسیم و آموزشها را شروع مینمایم. رو به عبدالکریم زبان در
دهان میچرخانم:
- تو از این به بعد اسمت میشه علی محمود، اهل کرکوکی و
دانشجوی سوریه. متوجه شدی؟
بیحوصله سرش را به معنای تأیید تکان میدهد که ابرو درهم
گره میزنم، تن صدایم باالتر میرود و از نو چندین و چند
مرتبه اسم جدیدش را برایش تکرار میکنم تا آویزهی گوشش
شود. خیالم از بابت کریم که راحت میشود سرم را سمت
رحمان میچرخانم:
- تو هم دانشجویی و اسمت احمد محمودِ.
رحمان با ارادهتر به حرفهایم گوش میدهد و سریعتر خیالم را
به آسودگی میرساند. اسمهای جدید حسن و حسین را هم
برایشان میگویم و اینبار نوبت درس جدید میشود. با صدای
گیرایی میگویم:
- سر مرزهای داعشی ممکنه دینتون رو بپرسن.
گیج و ماتمزده نگاهم میکنند، که توضیح میدهم:
- شما باید بگید که سُنی هستین، ممکنه ازتون بخوان ارکان
نماز رو براشون ادا کنید و جلوشون نماز بخونید... .
تاکیدوار میگویم:
- نماز سُنیها، باید همهتون یاد بگیرید.
لبهایشان یکوری کج میشود ولی اهمیتی نمیدهم، که
حسن به اعتراض برمیخیزد:
- مگه بین و سُنی و شیعه چه فرقی هست؟ این اراجیف چیه
که گوش مردم رو باهاش پر میکنن و باعث تفرقهافکنی
میشن؟!
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_5 نگاهم را روی بچهها میچرخانم و از رضایتشان اطمینان حاصل میکنم، آقای سلیمانی
#درحوالی_جهنم
#پارت_6
سردرگم سرم را به چپ و راست متمایل میکنم و در نهایت و
با ضعیفترین صدا لب به سخن میگشایم:
- فقط میخوان بین مردم جنگ و جدال راه بندازن، یه مشت
خدا نشناس که به اسم خدا روی خوی وحشیگریشون
سرپوش میذارن.
انگار که تا حدودی قانع شده باشند دیگر چیزی نمیگویند و
من فرصتی مییابم تا نماز سُنیها را با تمام ارکاناش آموزش
دهم، به نوبت فرا میخوانمشان تا امتحان پس دهند و سر
مرزها اشتباه نابخشودنی به بار نیاورند... .
*
روز موعود فرا رسیده؛ دوباره همچو اوایل سایهی شوم ترس و
نگرانی بر دلم افکنده شده و اینبار حتی دلگرمی دادنهای
حاج قاسم و نیروهایش هم موثر واقع نمیشود. آب دهانم را به
سختی از راه در روی گلوی خشک شدهام عبور میدهم و با
پاهای لرزان دنبالشان روانه میشوم. پس از طی کردن مسافت
زیادی به اولین مرز داعشیها میرسیم. رعشه بر بدنم میافتد و
توان راه رفتنم را به تارج میبرد، درحالی که عرق ترس رویپیشانیام جا خوش کرده است به پسرانم مینگرم و بغض راه
گلویم را سد میکند؛ که مبادا گیر بیافتند و از دستشان دهم!
به خدا توکل و با آخرین توان شانه به شانهی پسران حرکت
میکنم. نگاهم مدام در گوشه و اطراف در رفت و آمد است، تا
بلکم حاج سلیمانی و نیروهایاش را نظارهگر شوم؛ گفتهاند در
گوشه و اطراف میآیند و مواظبمان هستند، قول حاج قاسم
قول است و شکی درش نیست. با یادآوریاش دلم قرص و
گامهایم بلندتر میشود. به مرز که میرسیم؛ قیافههای ترسناک
و چندششان را هدف نفرتِ نگاهم میکنم که یکیشان با
صدای نکرهاش دستور میدهد جلو رویم، با اخمهای درهم و
دستهای لرزان جلویاش میایستیم که لب نحسش را به
سخن میگشاید:
- از کجا اومدی؟ کجا میری؟
قبل از اینکه پسرها با دستپاچگی مشهود در قیافههایشان به
سخن آیند، خودم جواب میدهم:
- از سوریه اومدیم برادر، پسرهام اونجا دانشجو بودن؛ قصد
کردیم برگردیم کرکوک.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_6 سردرگم سرم را به چپ و راست متمایل میکنم و در نهایت و با ضعیفترین صدا لب به
#درحوالی_جهنم
#پارت_7
از به زبان آوردن کلمهی مقدس برادر برای اینچنین
حرامزادههایی عقم میگیرد ولی نمیگذارم تغییری در حالت
صورتم ایجاد شود. لبخند کریهایاش را روانهی لبان مشکیاش
میکند.
- اسمتون چیه؟ شناسنامه!
انگار که این وضعیت برایم عادی شده باشد با خونسردی
دست در بقچهام میکنم و شناسنامههای جعلی را در کف
مشتان تنومندش میگذارم، دل در دلم نیست و مدام ذکر
میگویم که باألخره انتظار به سر میرسد و با اخمهای درهم
اجازهی خروج میدهند. به مثال پرندهایی که از قفس رها شده
باشد بال میگیریم و به سرعت از آنجا دور و دورتر میشویم...
دمدمهای غروب که میشود، مرز دوم را هم با ترس و بدبختی
رد میکنیم و این مرز آخرین مرز است، این یکی را که رد
کنیم میتوانیم نفسی آسوده بکشیم. بعد از کمی استراحت و
تغذیه دوباره به راه میافتیم. با حرکت دست مردک تنومند قوی هیکل روبهرو جلو میرویم و بدون هیچ حرفی شناسنامهها
را کف دستش میگذاریم، نگاه موشکافانهاش را از شناسنامهها
بر میدارد و به ما میدوزد که توضیح میدهم:
- دانشجوی کرکوک هستن، قرارِ برگردیم سلیمانیه... .
برای بیشتر توضیح دادن مجالی نمیدهد و دستش را به
معنای سکوت باال میبرد. نگاه موشکافانه و مرموزش را زوم
صورتمان میکند، که در دل اشهدم را میخوانم. به حرف
میآید:
- دینتون چیه؟
حسن که فرزتر از بقیه است با عجله جواب میدهد:
- سُنی هستیم.
نمایشی دستی دور لبانش می کشد و دست پشت کمر
میگذارد، درحال قدم زدن یکهو به سمتمان میچرخد و
عبدالکریم را خطاب میدهد:
- تو.
با تتهپته و استرس جواب میدهد:
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_7 از به زبان آوردن کلمهی مقدس برادر برای اینچنین حرامزادههایی عقم میگیرد ولی
#درحوالی_جهنم
#پارت_8
من؟!
مردک سرش را به معنای تأیید تکان و ادامه میدهد:
- دو رکعت نماز صبح رو برام بخون.
دل در دلم نیست و با نگرانی و اضطراب به کریم خیره میشوم،
که دوباره با لبهای لرزان میگوید:
- وضو نگرفتهام برادر.
پوزخندی کنج لب گروهک داعشی مینشیند، یک مرتبه
چشمهایم را میبندم و دوباره باز میکنم، انگار که در دلم
رخت چنگ بزنند دلم شور میزند. مردک سیاهپوش با دست به
گالنهای سفیدی که احتمال میرود حامل آب باشند اشاره
میزند:
- وضو بگیر.
کریم با پاهای لرزان قدم از قدم برمیدارد و من و سه پسر
دیگرم با چشمهای نگران خیرهاش میشویم، گالن آب را
برمیدارد و به تقلید از سُنیها شروع به وضو گرفتن میکند،
وضویاش را که میگیرد اندکی خیالم آسوده میگردد. قامتبه نماز میبنند و پس از گفتن نیتش شروع میکند. سالم را
که میدهد نفسم را پر سر و صدا بیرون میدهم و ناخودآگاه
لبخندی کنج لبم مینشیند. چشم میبندم و خدا را شاکر
میشوم، که با حرف داعشی قلبم تا مرز ایستادن جلو میرود.
- گفتین دانشجو هستین؛ ترم چندی؟
نگاهم را معطوف حسین که مخاطب مردک است میکنم.
هیچجورِ به این یک مورد فکر نکرده بودم! حسین به تتهپته
میافتد و پاهایاش سستتر میشود. با صدای گیرایی مداخله
میکنم تا توجه همه به من جلب شود:
- هی برادر؛ ترم چیه؟ توی این جنگ مگه تونستن درس
بخونن؟ بدبختها همهاش پی کار بودن تا شکمشون رو سیر
کنن.
نگاهش را مشکوفوار روی چشمهایم میگرداند. سعی میکنم
به خودم مسلط شوم تا لو نرویم. صدای تیر و شلیک و سپس
داعشی دیگری که خودش را به سرعت کنارمان رسانده بلند
میشود.
- قربان، قربان بهمون حمله کردن.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#درحوالی_جهنم #پارت_8 من؟! مردک سرش را به معنای تأیید تکان و ادامه میدهد: - دو رکعت نماز صبح رو
#درحوالی_جهنم
#پارت_آخر
مردک با عصبانیت نعره میزند:
- کی جرئت کرده به مرز ما نزدیک بشه؟!
و جواب میشنود:
- ایرانی هستن قربان، قاسم کابوس داعشیها شده، هرجا که
اسم ما باشه مثل جن پیداشون میشه!
با شنیدن اسم حاجی خنده به لبم هجوم میآورد. مجالی برای
بیشتر بازپرسی کردن ما نمییابند و سریع از ما دور میشوند.
دست حسین را میگیرم و به دنبال خودم میکشم. از مرز که
خارج میشویم پسرها با خوشحالی فریاد میزنند و من دوباره
از ته دلم خدا را شکر و برای موفقیت حاج قاسم سلیمانی
بزرگ مرد ایرانی دعا میکنم... .
"تقدیم به روح پاک و مطهر بزرگ مرد ایرانی؛ حاج قاسم
سلیمانی بزرگترین اسطورهی زندگیام."
#پایان
هدایت شده از پست گزاری کوچه شهدا
یعنے هرچۍ حس خوب ِ تو این عڪس ِ🥺🤍...
#دوستدارانحاجقاسممیفھمن👮🏿♂💙
➧https://eitaa.com/joinchat/3287154770C9d0cd1cebd
میگفتیجوریآرزوڪـُن که خدا ؛ آرزوھاتو شنید ذوق ڪـُنھ !♥️🕶
#پاتوقعاشقانِولایت😎🤞🏿
#ازمشتیاےِایتاس
هدایت شده از پست گزاری کوچه شهدا
میخام براۍ حال ِ خوب ِ دلٺ تبلیغ جذابۍ ڪـُنم . ☾🧒🏿💛 '
➼https://eitaa.com/joinchat/3287154770C9d0cd1cebd ...
#علـٰےمـَعالـحَق🤞🏿💋
#ومـِنَاللّٰھتوفـیق❕📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ•|📲
حاجقاسمسلیمانی:
شهدا تعلقاتشان، تعلقات متعالی بود، در سطح عالی بود، الهی بود، برای رسیدن به خدا بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
برگردعاشقترینهمدرد💔
حاجے..🌱
🌈| #آرامجان
یٰا حَبیٖبَ قُلُوبِ الصّٰادِقیٖنَ💛
+دعا؎ ڪمیݪ ¦
<•[🕊🦋]•>
شهیدحسینعلیاکبری؛
بویعطـرعجیبیداشـتنامعطرروکه
میپرسیدمجوابسـربالامیداد
شهیـدکهشدتووصیـتنامهاشنوشتهبود
بهخداقسمهیچوقـتبهخـودمعطرنـزدم
هروقتخواسـتممعطـربشمازتهدلمیگفتم:
السلـامعلـیکیااباعبـداللهالحُسیـن(ع)...
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🔗•• من چند غزل پیر شوم تا تو بفهمے... تصویر تو در قاب زمان؛ جا شدنے نیست!..🙃💔 #شهید_محمدرضا_دهقان
🌴••
با تو خوشبختترین آدم این قافلہام...
کم نشو! دور نشو! بے تو جهانم خالیست(:✨
#شهید_محمدرضا_دهقان 🧡🌸
#هر_روز_با_یک_عکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فداے سر بریده حسین ابن علی بشم 😭😭😔💔🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت حضرت سکینه سلام الله علیها را به محضر شریف امام زمان عجل الله و شمابزرگواران تسلیت عرض مینمایم🥺💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت6
زدم زیر خنده و گفتم:
- بابا مقدمه چینی میکردی نگفتی از خوشحالی سکته کنم؟
حالااین شاهزاده کی هست که قراره من را سوار قطارخوشبختی کند؟
ملوک سکوت کوتاهی کرد و گفت:
- پسر خواهرم
باشنیدن این حرف با حرص گفتم:
- خب پس روی پله اول قطار خوشبختی هم قرار نیست پا بگذارم.
_ شما الان دقیقا دارید همان آقای محترمی را میگویید که یک سالی میشود که از همسرش جدا شده؟
همان که بیشتر از ده سال از من بزرگترهست؟
همان که خیلی ازش متنفرم؟
شوخی بی مزه ای بود..
به طرف خروجی راه افتادم.
قدم هایم را محکم وسریع بر میداشتم تا زودتر از این محیط دور شوم.
دوقدمی بیشتر نرفته بودم که صدای ملوک بلند شد
- دوست داره...
اگر سنش زیاده ولی پول هم داره خوشبختت می کنه،
خلاصه فرداشب میاد...
بدون صحبت دیگری رفت تو آشپزخانه خواستم بروم و چیزی بگویم ولی ترجیح دادم سکوت کنم.
تا رابطه ی بینمان از این بدتر نشود.
این هم از لقمه گرفتن زن بابای گرامی من بود.
رفتم بیرون...
همان موقع سوگل و مینو هم رسیدند
نشستم تو ماشین
مثل همیشه صدای موزیک کر کننده بود
با عصبانیت گفتم:
-خفه کنید صدا را...
صدای سوگل آمد
- چرا پاچه میگیری بابا
مثلا داریم میریم مهمونی ،صفا
مینو که متوجه شد حالم داغون است مثل همیشه عاقل تر برخورد کرد
صدا را کمی کم کرد و به طرفم چرخید و گفت:
- چی شده حالت خوب نیست؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت7
به بچه ها گفتم که ملوک چه خوابی برای من دیده.
سوگل باز هم با مسخره بازی و خنده گفت:
- بابا خوشبخت...
یارو پولدار...
مایه دار...
دیگه چی میخوای؟
عروس خاااااانم...
بگو بله، بگو بله، بگو بلللللله
یکی محکم زدم تو اون سرش که دیگه حرف مفت نزنه
مینو با خنده گفت:
- رها اگر نمی خواهی باهاش ازدواج کنی بهتره با خودش صحبت حرف بزنی
دلیل منفی بودن نظرت را خودش بگو مطمعا باش درک می کنه.
حرفای مینو درست بود. بهترین کار همین بود.
- الان هم دیگر موقع فکر کردن به این مسائل نیست امشب رو عشقه...
با این حرف مینو لبخند کوتاهی زدم
که سوگل صدای موزیک را بالا برد وشروع کرد به خُل بازی درآوردن
خنده ام که بیشتر شد
به خودم گفتم
- این دقیقه ها را باید خوش باشم
بی خیال فکر و خیال های الکی...
تا خود ویلا سعی کردم به این مسائل فکر نکنم.
وقتی ماشین جلوی یک ویلای لوکس ایستاد متعجب شدم.
کلی ماشین اطراف ویلا پارک شده بود
مشخص بود داخل باید جمعیت زیادی باشد.
مهمانی و تولد بچه های دانشگاه رفته بودم اما در حد بیست نفر خیلی ساده
نه تا این اندازه شلوغ و مجلل!
یکباره استرس گرفتم توقع چنین مهمانی را نداشتم.
داخل که شدیم با یک باغ بزرگ روبه رو شدم که درخت های باغ با نورهای رنگی خودنمایی می کردند.
از صدای بلند موزیک و رقص نوری که از تو حیاط هم دیده میشد مشخص بود داخل چه غوغایی هست.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت8
وقتی داخل سالن شدیم متعجب تر به اطراف نگاه می کردم.
انگار کل دانشگاه اینجا بود!
چقدر شلوغ بود...
کلی دختر و پسر در حال رفت و آمد بودند که هیچ کدام پوشش درستی نداشتند.
کنار گوش مینو آرام گفتم:
- عجب غلطی کردم این چه مهمانیست!
مگر شما نگفتید یک جشن ساده و معمولی؟
مینو همین جور که من را دنبال خود می کشید گفت:
- اُمل بازی در نیاور بیا تا لباس عوض کنیم!
با راهنمایی خدمتکار برای تعویض لباس هایمان به اتاق رفتیم.
اتاق بزرگی که چند تا آینه ی قدی هم داخلش بود.
چند نفری هم داشتند آماده می شدند
که مینو و سوگل باذوق، مانتو ها یشان را در آوردند و خودشان را برای رفتن به سالن آماده تر می کردن.
ولی من نمی توانستم کلی پسر بیرون بود
من دختر حاج آقا علوی!
اینجا؟!
اصلا باهم هماهنگ نبود.
بالاخره تصمیمم خودم را گرفتم و محکم گفتم:
- من بیرون نمی آیم ؛ می خواهم برگردم.
مینو در حالی که تجدید آرایش می کرد گفت:
- چی میگی؟! بی خیال تا اینجا آمدی بمان دو ساعت دیگر باهم برمی گردیم.
سوگل هم که با موهایش درگیر بود به من گفت:
- چرت وپرت نگو ؛ بکَن مانتو را برویم بیرون خودم یک کیس مناسب برایت پیدا می کنم تا از تنهایی در بیایی.
رو کردم به هردو محکم تر از قبل گفتم:
- توی این جور مهمانی ها هر غلطی میشود. من اهل این کارها نیستم الان هم تنها برمی گردم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت9
به طرف در حرکت کردم
بی اهمیت به صحبت های سوگل که می گفت:
- باباتو خوبی، مومن...
مینو هم دائم تلاش می کرد تا منصرفم کند ولی فایده ای نداشت. عقلم حکم می کرد که در این مهمانی حضور نداشته باشم.
مینو هم وقتی دید موفق به منصرف کردن من نیست گفت:
- باشه...
پس با ماشین برگرد اینجا تاکسی نمیاد.
ما آخر شب با بچه ها برمی گردیم.
با اینکه دیدم سوگل راضی نیست که با ماشینش برگردم ولی ناچار قبول کردم و گفتم اوکی خوش بگذره ...
سریع آمدم بیرون ؛ بی توجه به اطرافم
به طرف خروجی ویلا حرکت کردم.
به ماشین که رسیدم یک نفس راحت کشیدم.
آرام بودم ...
خیلی آرام ...
به خانه رسیدم، ماشین را در پارکینگ گذاشتم. دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که در باز شد.
ملوک متعجب پرسید:
- رها تویی؟
اتفاقی افتاده؟
چی شد ؛ برگشتی؟
آرام گفتم:
- سردرد داشتم، نرفتم مهمانی برگشتم.
بدون صبر کردن و پرس وجوهای احتمالی رفتم به اتاقم و بعد از تعویض لباس ؛ راحت و با آرامش دراز کشیدم.
احساس می کردم امشب حاج بابا کنارم بود با خوشحال لب زدم
- ممنون بابایی که پیشم بودی.
آرام خوابیدم مثل دختری که سرش در آغوش پدرش هست.
حس این که پدرم کنارم هست احساس خوبی بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت10
از خواب که بیدار که شدم یک نگاه به ساعت انداختم ساعت نزدیک دوازده بود.
گوشی را که چک کردم
چند تماس وپیامک از طرف سوگل داشتم.
همه ی آنها به این که چرا ماشینش را نبردم ختم می شُد.
زنگ زدم به سوگل ببینم خانه هست تا ماشین را برایش ببرم.
بوق اول صدای فریادش بلند شد
وسریع گفت:
- چرا گوشی را جواب ندادی
ماشین رابیاور کار دارم...
گفتم:
- دیشب گوشی را بی صدا کردم الان میایم.
هنوز خواستم صحبت کنم که صدای بوق نشان از قطع کردنش می داد.
یه نگاه به گوشی کردم و یه بی ادبی به سوگل.
پاشدم به کارهایم کمی سرو سامان دادم.
خیلی گرسنه ام شده بود به آشپزخانه که رفتم نگاهم به یک یاداشت که روی یخچال نصب شده بود افتاد ؛ ملوک برای من یادداشت نوشته بود.
- شب زود بیا مهمان داریم.
با کلمه ی مهمان کاغذ روی یخچال را پاره کردم انگار قرار بود تمام حرصم را سر این کاغذ بیچاره خالی کنم.
قابلمه ی روی گاز بد چشمک میزد.
ماکارااااانی چه ماکارانی خوشمزه ای هم درست کرده بود از حق نگذرم دستپخت عالی داشت.
نهارم را خوردم ؛ سریع آماده شدم و به خانه ی سوگل رفتم.
یک بیست دقیقه بعد درآپارتمانش بودم
(سوگل و مینو باهم زندگی می کردند )
زنگ که زدم سوگل آیفون را برداشت وگفت:
- الان میایم...
♦️نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ♦️
🍁کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸