‹🌲🐢›
•
•
میدونید چرا لاکپشت نماز نمیخون؟
🐢
🐢
چون لاک داره وضوش باطله!!!
خدایی اطلاعاتی ک میذارم در اختیارتون رو تا آخر عمرتونم هیچکس نمیذاره.👍😂
•
•
‹ #طنز_گونھッ›
پسراولگفت:
مادر،اجازههستبرمجبہہ؟
گفت:بروعزیزم...
رفتو؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':)
#شهید_احمدتلخابی
پسردومگفت:
مادر،داداشڪہرفتمنهمبرم!؟
گفت:بروعزیزم...
رفتوعملیاتخیبرشہیدشد':)
#شهید_ابوالقاسمتلخابی
همسرشگفت:
حاجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروےزمیننمونہ . .
رفتوعملیاتوالفجر۸شہیدشد':)
#شهید_علیتلخابی
مادربہخداگفت:
همہدنیامروقبولڪردے،
خودمروهمقبولڪن...
رفتودرحجخونینشہیدشد:)
#شهیده_کبریتلخابی
#شہیدانہ🕊
#شهیدانه
نگو مرسی!
فقط یک دقیقه وقت بزار و این متن رو بخون🙃
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
طوری تَلاش کنید کِه اگر روزی
امام زمان عج فرمودند:
" یه سرباز متخصص میخام☝️
بفرمایند ؛ فلانی بیاید "
سربازی کِه هیچ کارایـی
نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره..
برید آمادگیِ جسمانیِ
خودتون رو ببرید بالا
#شهیدحسینمعزغلامۍ
#شهیدانھ
┊ʚ📞🎞ɞ┊↴
••"اینجوانـانما،بـهراههایآسـمان
آشـناترندتابهراههـایزمین🖐🏿🖇"🌸🕊
I #شهید_آوینی•°
I #شهیـدانهـ •°
~🕊
#شهیدانہ
زیر زمین خانه اش را کرده بود حسینیه، پنجشنبه آخر هر ماه روضه میگرفت.
از ۶ بعد از ظهر مراسم شروع میشد و خیلی از دوستان از ۴ میآمدند حسینیه ، ولی صیاد نمیگذاشت کسی دست به چیزی بزند.
پاچه های دست و پایش را بالا میزد و مثل یک خادم کار میکرد ، همه جا رو جارو میکرد و میشست.
مجلس که شروع میشد دیگر خودش را نشان نمیداد....
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
•|💔😄|•
⊰•🎟•⊱
.
شـُدممِثـلبَچہاۍکِہپـٰاشومیکوبِہزَمیـن
میگِہ؛اِلـٰابِلامَنهَمیـنومیـخوامシ!'
مَـنکَربَلامیـخوام...🚶🏾♂💔:)!
.
⊰•🎟•⊱¦⇢#امامحسینــم
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
حضرت آیت الله خامنه ای :
هر کسی مردم را از آینده نا امید کند برای دشمن کار میکند.
چه بداند چه نداند
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
هروقتخوآستیگنآهڪنی؛!
اینسوآلروازخودتبپرس..
<مَّالَکُملَاتَرْجُونَلِلهوَقَارَا^^✨>
شمآرآچہشدهاستڪہبرآیخدآ
شأنومقآموارزشیقآئلنیستید..!
#تلنگر
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
😂😂
خیلی قشنگ بود😂😂👌🏻
-
-
#شهیدانہ✨
ڪنارشایستادهبودم،شنیدمڪهمیگفت:
‹صلےاللهعلیڪیاصاحبالزمان›
بهشگفتم:
چراالانبهامامزمانسلامدادی؟!
گفت:شایداینوزشبادونسیم،سلاممنو
بهامامزمانمبرساند!..🍃
#شھیدابومهدےالمهندس♥️
-
-
❁ ¦↫#مهدوے
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟ قسمتپنجاهوهشتم استاد پناهیان : خدا همه رو دونه دونه داره جداگانه حسا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟
قسمتپنجاهونهم
چرا نماز خوب نمی خوانیم؟
استاد پناهیان :
یه آفتی هست تا میگیم نماز خوب ،
همه ذهنشون میره پیش نماز
عاشقانه ای که اولیای خدا میخونن .
حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) هر وقت به نماز می ایستاد ،
تمام ارکان بدنش میلرزید
از شوق حق تعالی ...
از خوف حق تعالی
رنگ چهره اش متغیر میشد .
ما بنا نیست چنین نمازهایی رو بخونیم .
شاید تا اخر عمرمون توفیق حاصل نشه بخونیم .
نماز خوب ما نماز دیگری هست ،
ما نباید یه جوری به قله ی نماز نگاه کنیم که
ناامید بشیم از نماز خوندن .
مثلا بعضی ها بهشون میگیم نماز بخون .
میگه نماز ؟
حضرت علی (علیه السلام) باید نماز بخونه .
خودشو راحت میکنه ،
شونه خالی میکنه ،
میگه اقا ما که نمیتونیم نماز بخونیم ،
نماز ما که نماز نیست .
مثل امیرالمؤمنین که نمیتونیم نماز بخونیم .
حالا یه تلک، تلکی میکنیم .
این حرف رو شیطان رجیم بر زبان شما جاری میکنه .
شاگردی کردی ، نمره ی بیست گرفتی از شیطان .
واین حرف شیطانی وابلیسی رو بر زبان خودت جاری کردی .
چرا ما بهره کافی از نماز نمیبریم ؟
چرا مثل خوبان نماز نمیخونیم ؟
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
#خاطرات_شہید🌼🦋
● سید همیشہ یڪ قرآن تو جیبـے ڪوچیڪ داشت و هر وقت ڪہ فرصت مۍڪرد سریع قرآنش رو باز مۍڪرد و مۍخوند.
●دوستانش مۍگفتن:هر وقت آماده نماز جماعت مۍشدیم سید همیشہ صف اول نماز بود و وقتـے روحانـے نداشتیم آقا سید بزرگوار جلو مۍایستادن و امام جماعت ما مۍشدن.
● اگہ از مادر سید در مورد رفتارش با والدین سوال ڪنید،میگـہ:آقا سید مصداق بارز آیہۍ شریفہۍ: {وبالوالدیناحسانا} بود.
#شہید_سیدمحسن_قریشـے🌷
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_سی_و_هشتم 📚 به روایت حانیه ……………………………………………… چند شاخه از موهای لخت و مشکیم
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_سی_و_نهم 📚
به روایت حانیه
……………………………………………..
ساعت ۹ با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد : خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسارو نمیای؟ میدونم داداشتو مامان بابات هم هستن برای جواب دادن ولی شاید صحبت کردن با فاطمه سادات هم کمکت کنه .
با یاداوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی به جونم میوفتاد و امیرعلی هم که به خاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود و دلم نمیومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم.
.
_ الو سلام فاطمه ، من سر خیابونتونم با امیرعلی اومدم دم در وایمیستیم بیا میرسونتمون.
فاطمه_ سلام. اممم نه نمیخواد میریم دیگه همین یه کوچه فاصله داره .
_ پاشو بیا بینم دهع خدافظ
از لفظ خدافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه. منو چه به خدافظ گفتن ؟ منی که بای از دهنم نمیوفتاد.
برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدم و گفتم برو دم خونشون.
همزمان با رسیدن ما ؛ در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون.
در عقب رو بازکرد و نشست. بعد اروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت سلام .
امیرعلی هم محجوبانه لبخند زد و جوابش رو داد اما کوچیک ترین نگاهی به فاطمه نکرد.
.
.
دم موسسه پیاده شدیم . از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل. موسسه تشنه دیدار که برای کلاسای معارف بود و وابسته به مسجد کنارش. همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود. رفتار خوب فاطمه سادات ( معلم فاطمه اینا) و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد و بسیج بود و فقط هم برای اموزش های مذهبی . همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم. من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم فقط همین.
کلاسای معارف طبقه دوم بود. بیخیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا. سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاسو دراورد و در زد و داخل شدم منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم..با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمانه دور هم نشسته بودن رو زمین. با دیدن ما برای سلام و احوال پرسی و ادای احترام بلند شد و موقع نشستن هم جوری نشستن که من و فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون بودم.
فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان ، خیلی چیزی در موردش نمیدونستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با اوردن اسمش حالم عوض شد……
من را نمی شناخت کسی اینجا، گم نامم و به نام تو می نازم
#رمان_مذهبی #رمان
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_سی_و_نهم 📚 به روایت حانیه …………………………………………….. ساعت ۹ با صدای آلارم گوشی از
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_چهلم
به روایت حانیه ……………………………………………
۶ جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سوالام رو گرفته بودم. .
.
رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم. فاطمه_خب من حاضرم بریم؟
پالتوم رو برداشتم ، شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم: بریم. .
.
با اینکه تازه اواسط دی بود هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد. تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم . وقتی رسیدیم دم موسسه دوییدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها رفتم بالا. در زدم و بدون سلام علیک دوییدم سمت شوفاژ. بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن. خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت.
_ چیه خب ؟ سردم بود.
با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام و علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو. .
.
فاطمه سادات_ خب بچه ها اگه کسی سوال داره بپرسه. امروزو میخوایم سوالا رو جواب بدیم.
منم که منتظر فرصت سریع گفتم _ من من
فاطمه سادات _ بگو عزیزم
_ مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟ پس چرا این همه ادم نماز میخونن گناه هم میکنن؟ چرا هیچ تاثیری نداره؟
فاطمه سادات _خیلی سوال خوبیه.
بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست ، نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها، نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاس. نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم ، به نظرتون اینا نمازه؟ نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر. میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد ، میشد عشق، دوا، آرامش……
تو نماز فکرمون پیش همه هست غیر از خدا ، تازه خوندش هم که ماشالا. ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون میوفته باید نماز بخونیم بعدشم اگه سرعتی که تو نماز داریم رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم . آره قوربونت برم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز ….. طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دو دل بودم رو قطعی کردم.
بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم خونشون .
فاطمه _ زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون ؟ ?
_ نه. نخند عه. میریم خودمون.
فاطمه_ دوباره منو جا نذاری وسط کوچه بدویی تو خونه. ?
_ نه بیا بریم ?
فاطمه_پس زود بریم تا هوا تاریک نشده.
_ فاطمه
فاطمه_ جونم؟
_من تصمیمو گرفتم. میخوام نماز بخونم…
فاطمه با ذوق دستاشو زد به هم و گفت _ این عالیه.
لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم ، نگران این که نتونم نماز واقعی بخونم ، نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی بشه ، که نمازم بشه مسخره بازی.
کل راه تا خونه با سکوت طی شد وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ در رو زدیم و وارد شدیم. خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از این که مهمون آغوش پرمهرش شدیم گفت _ بدویید که کلی کار داریم.
.
.
.
فاطمه_ خب دیگه مامان اینم از سالاد ، دیگه؟
خاله مرضیه_ هیچی دیگه برید استراحت کنید.
_ خاله? . کلی کاری که میگفتید این بود؟
خاله مرضیه_ اره دیگه.
با فاطمه راهی اتاقش شدیم. تازه ساعت ۵ بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت ۷ میومدن.
_ فاطمه؟ میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی خیلی یادم نیست؟
فاطمه _ اره عزیزم حتمااااا.
فاطمه باذوق رفت و دوتا سجاده با چادر اورد و سجاده هارو پهن کرد رو زمین. یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت ، با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد . فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یادآور شد ، یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم ، خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکر ها و طریقه نمازخوندنو یادم اومد .
با شنیدن صدای الله اکبر ، آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات شناخته بودم رو ستایش نمیکردم.
با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه بشم قامت بستم.
_ سه رکعت نماز مغرب میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله . الله اکبر…….
نماز عشق میخوانم قربه الله
#رمان_مذهبی #رمان