eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
اگہ‌شُما‌بـاآهنگا؎‌فلان‌خوانندھ‌میرید‌تو‌فـٰآز ما‌با‌روضہ‌هاۍ‌ایشون‌میریم‌تو‌ڪُمـٰا🕶🖤'! ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
مادرکوچه‌های‌تنگِ‌زمانه‌مان، بریاریِ‌امام‌ِغائب‌مان.. سیلی‌که‌هیچ! غصّه‌هم‌نخورده‌ایم..💔 تعجیل‌درظهور‌و‌سلامتی‌مولا،شفای‌بیماران . ↲ ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
خدایا ممنونتم😘
_کجایی هستین؟ کدوم شهر؟ + اگر بگم مایل نیستم بگم ناراحت میشید؟ 😕
اوج وفادارى رو سعدی درک كرده كه گفته: چون تو دارم؛ همه دارم، دگرم هیچ نباید ♥️💍🧿 . ↲ ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
محله ای که توش مراسم بود، یه محله بالاشهر و پولدار بود. واقعا تاسف خوردم😞 تعداد خیلی زیادی دختر بودن که حتی شالگردن هم ننداخته بودن گردنشون پر از پسر هایی بود که به شدت شبیه دختر بودن و دخترایی که به شدت شبیه پسر بودن یه دختر و دو تا پسر داشتن از کنار پلیس رد میشدن، با هم بودن و مشخص بود خواهر برادر هم نبودن دختره دسپاچه شد، زود کلاه هودی ش رو کشید سرش چند متر که دور شدن دوباره کلاهشو انداخت یکی نیست به اینا بگه دختر خوب بدن تو، موهای تو، جذابیت هات، شخصیه مال خودت و محرم هاته دوست داری جاذبه هات عمومی بشه و هر مرد و نامردی خیره ات بشه؟ هر پسر هوس بازی مزاحمت بشه؟
آیات نور هدیه به شهید دهقان امیری ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان لبخندی مملو از عشق به قلم ریحانه بانو #Part_60 - بفرمایید ملیحه جون سینی قهوه رو به سمتش می‌گ
- خوبه دیگه، خوبه! اسما چرا دوبار باید هرچیزو بهت بگم؟ اسما- آخه مامان بزرگا گوشاشون سنگینه! و زبونش رو برام به نمایش گذاشت...ملیحه گوشه‌ای نشسته و به کل کل های ما نگاه می‌کنه. - ملیحه یادم بیار تولدش براش یدونه سمعک بخرم. ملیحه می‌زنه زیر خنده، اسما بالشتی رو به سمت ملیحه پرتاب می کنه و بالشتی رو به سمت من... و این یعنی شروع جنگ بالشتی ما *** باصدای‌آلارم گوشیم از خواب می‌پرم، باید برم دانشگاه... ملیحه و اسما غرق خواب بودن تا نماز صبح بیدار بودن و مشغول صحبت باهم بودن اما من زود خوابیدم تا حرف‌هاشون رو نشنوم، روی اسما پتو می‌ندازم و از اتاق خارج میشم.و به طبقه پایین میرم، صدای قلقل کتری سکوت پذیرایی رو می‌شکوند، اما نه! صداهای دیگه‌ای هم میاد: مامان- حالا چیکار کنیم؟ محمدرضا بدجوری جدیه! - خانوم دیگه حق ندارید اسم اون نامرد رو تو خونه من بیارید‌ها! دلم هری فرو می‌ریزه محکم به موهام چنگ می‌ندازم. اینجا چه خبره! - دلم به حالش کبابه نبودی ببینی چطور به صورتش چنگ مینداخت که این محمد من نیست که، شب نمیاد خونه. این، اون محمدی نیست که - بسه دیگه! تا صبح تو کوچه پس کوچه دنبالش گشتم و حسابی قیافه دمغ داداشمو دیدم و به‌روش نیاوردم که دست مریزاد با این بچه‌بزرگ کردنت که کمر بسته یه شب هرچی بند زدمو بشکنه و خورد کنه آفرین به غیرتم که گذاشتم سر سفرم بشینه‌و ناموس منو دید بزنه و لاالله الاالله... یعنی چی شده؟ به هق هق می‌افتم و با هق هق از پله ها میرم بالا... به ساعت نگاه می‌کنم هنوز یک ساعت به شروع کلاسم مونده، ولی حوصله خونه موندن رو ندارم به سمت کمد میرم و برای رفتن به دانشگاه آماده میشم. ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_61 - خوبه دیگه، خوبه! اسما چرا دوبار باید هرچیزو بهت بگم؟ اسما- آخه مامان بزرگا گوشاشون سنگین
کیفم رو بر می‌دارم و از اتاق خارج می‌شم، مامان روی مبل نشسته... مامان- کجا میری اسرا؟ - میرم دانشگاه مامان- صبحونه بخور بعد برو - اشتها ندارم خدانگهدار مامان از جاش بلند میشه و بوسه ای به پیشونیم می‌زنه و میگه: - خدا پشت و پناهت، مراقب خودت باش! جوابش رو با بوسه ای میدم و از خونه خارج میشم. در رو می‌بندم باد سرد پاییزی به صورتم می‌خوره! چادرم رو محکم تر می‌چسبم... سردرد بدی دارم! یعنی چی‌شده؟ چرا ملیحه نخواسته من بشنوم! حرف های صبح بابا چی بود. دلشوره بدی تموم وجودم رو پر کرده، انگار تو دلم دارن به رخت چرک ها چنگ می‌ندازند. از استرس گوشه‌ی لبم رو می‌جوم امروز یک امتحان مهم داشتم اما هرچی خونده بودم از سرم پریده بود... *** رسیدم دانشگاه به سمت کلاسم میرم، کیانا روی صندلی جلویی نشسته و مشغول صحبت با دختر کناریش کنارش می‌شینم. کیانا- سلام اسرا خوبی؟ چرا چشمات قرمزه چی‌شده؟ - هیچی، بعد کلاس میگم! این حرف رو گفتم که استاد وارد کلاس میشه و برگه های امتحان رو بینمون تقسیم می‌کنه... استرس بدی بهم منتقل شد، درس رو خونده بودم اما با اتفاق دیشب هیچی یادم نمیومد. نصف سوال ها رو جواب دادم و برگه ام رو روی میز استاد می‌ذارم و کنار کیانا می‌شینم. با کیانا از کلاس خارج می‌شیم و به سمت کافه‌ی کنار دانشگاه می‌ریم. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛