هدایت شده از مدارڪ تبادلاتـــ آرزو:)"
🔴ادمین تبادلات گسترده میشم با جذب بالا.😎✅
جذبم از 800 ممبر تا 1K ممبر هست توی یک روز😍🦋
میتونی مدارکمو ببینی👇🏻🏌🏻♀
💛💛eitaa.com/joinchat/496042055C1e864e1fd1💛💛
آمارت بالای 500 بود بیا پی وی 😻💞
🖖🏻@Z_Boshra313🖖🏻
اگہ از جذبم راضی نبودی از ادی در بیار🙄❌
داخل 200 چنل ادمینم همه از جذبم راضی😘
هدایت شده از مدارڪ تبادلاتـــ آرزو:)"
پایانتــ⏰ــایمتبادلاتـــــ پــــر جـــــذبــــ آرزو💁🏻♀💞
ممنونم از صبوریتونـ🧚🏻♀🦋
لطفا نگاهی ڪنید بـھ بنرها👩🏻💻⇧↻
ادمین ڪاناݪ ها مـــذهــبــے میشم🎒❣
🐚💕امارتون +400
🐣تب برا پیشرفت چنل،لف ندھ جانا🐥
بیش از 300 جـــــذبـــــ در ڪانال مدارڪ🏌🏻♀❤️🎒
اید بندھ🦋:↯
@Z_Boshra313
مداࢪڪ تبادلاتــ🐚💕:↯
💁🏻♀eitaa.com/joinchat/496042055C1e864e1fd1
جــذبـــم روزی 800
•❤️🧣•
بزرگترین چنل تبادلات مذهبی و با جذبهاے فوقلعادھ(:
•💚👒•
اگہ بنرت قرار نگرفتہ فردا حتما میذارم:)!•°
•💛👑•
شعار ادمین تبادل آرزو↯
با ادمین تبادل آرزو ریزش ندارید بلڪہ پیشرفت و جذب اتیشے🔥دارید💙🦋(:
•🧡🦊•
جذبهای تضمینی ادمین تبادل آرزو↯
🍓🥤eitaa.com/joinchat/496042055C1e864e1fd1
منبع اصکے تمامیہ ادمینهای تبادل:)!•°😌😂
هدایت شده از مدارڪ تبادلاتـــ آرزو:)"
تا ساعت 15 پست ممنوع🙅🏻♀
#ادمین_تبادل_آرزو🧸💕
ایدی بندھ↯
➣@Z_Boshra313
اینفو تب.م↯
➣eitaa.com/joinchat/496042055C1e864e1fd1
جذبم روزی 800 الی 1k🙈💎
✨ قسمت #سیزدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید.🚶♀
تق تق🚪
ــ بله... بفرمایید
ــ سلام آقا سید✨
تا گفتم آقاسید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : 🗣
ــ سلام خواهر...بله؟! کاری داشتید؟!
و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد.😒همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت... تا میرفتم تو اتاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
ــ کار خاصی که نه...😊
میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم
ــ شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
ــ چشممممم... ممنونم 😐😬
دلم میخواست بیشتر تو اتاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...✨از اتاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
ــ سلام😒
ــ سلام... اینجا چیکار میکردی؟!
یه پا بسیجی شدیا... از پایگاه مایگاه بیرون میای😄
ــ سربهسرم نزار مینا حالمخوبنیست😕ــ چرا؟! چی شده مگه؟!😯
ــ هیچی بابا...ولش....
ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم... خوب دیگه چه خبر؟!
ــ هیچی... همه چیز اوکیه ولی ریحانه😕
ــ چی؟!😯
ــ خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊
ــ ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن... مگه نگفته بودی بهشون؟!😡
ــ چرا گفتم... ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕
ــ چون نمیخوامش...
اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😐
ــ اِاااا...مبارکه... نگفته بودی کلک...
کی هست حالا این آقایخوشبخت؟!😉
ــ گفتم فک کن نگفتم که حتما هست😑
در حال حرف زدن بودیم
که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.🙄
این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم🙈
ــ ریحانه؟! چی شد؟!😯
ــ ها ؟!؟... هیچی هیچی!😞
ــ اما وقتی این پسره رو دیدی...
ببینم نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!😳
ــ هااا؟!... نه 😕
ــ ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒
ــ چی میگی اصلا تو...
این حرفها نیست... به کسی هم چیزی نگو😒
ــ خدا شفات بده دختر😐
ــ تو توی اولویت تری😒
ــ ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯
ــ میناااا... میشه بری و تنهام بزاری؟!😐
ــ نمیدونم تو فکرت چیه
ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑
ــ بروووو😡👈
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم... نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #چهاردهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران
و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن. ✨
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم
سرم سوت میکشید😔 دلم میخواست خفش کنم😠
وارد دفتر بسیج شدم
و دیدم سمانه نشسته رو صندلی
ــ سلام سمی😒
ــ اِااا...سلام ریحان باغ خودم...
چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😊
ــ ممنون... راستیتش اومدم عضو بسیج بشم😕... چیا میخواد؟!
ــ اول خلوص نیت 😂
ــ مزه نریز دختر... بگو کلی کار دارم😐
ــ واااا...چه عصبانی
خوب پس اولیو نداری ...😁
ــ اولی چیه؟!🙁
ــ خلوص نیت دیگه 😄👌
ــ میزنمت ها😐
ــ خب بابا...باشه...
تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺️
خلاصه عضو بسیج شدم 👌
و یه مدتی تو برنامهها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن...🙄
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت :
ــ ریحانه؟!
ــ بله؟!
ــ دختره بود مسئول انسانی!!☺
ــ آها خب😯
ــ اون داره فارغ التحصیل میشه. میگم تو میتونی بیای جاشا😕
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم :
ــ کارش سخت نیست؟!😯
ــ چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش😊....ولی!!😕
ــ ولی چی؟!😟
ــ باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی😐
وقتی گفت دلم هری ریخت...😢
و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
ــ کار نداره که... بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن😌
ــ دلت خوشه ها😑
میگم کاملا مخالفن با این چیزا😯
ــ دیگه باید از فنهای
دخترونت استفاده کنی دیگه😉
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم...👌
و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم...
ــ مامان؟
ــ جانم؟!
ــ من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!😐
ــ اره که داری ولی ما هم
خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی😊
بابا : چی شده دخترم قضیه چیه؟!
ــ هیچی... چیز مهمی نیست😕✨
مامان : چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی... با ما راحت باش عزیزم
ــ نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم😊
بابا : هییییی دخترم...
ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری... بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد😉
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #پانزدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
بابا: هییی دخترم... ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری... بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد...😉
ــ نه پدر جان...منظور این نبود😐
مامان : پس چی؟!😯
ــ نمیدونم چه جوری بگم... راستش...راستش میخوام چادر بزارم😊
پدر : چی گفتی؟!
درست شنیدم؟! چادر؟!😨😳
مامان : این چه حرفیه دخترم...
تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها😑😟
بابا : معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.😠
ــ هیچی به خدا...
من خودم تصمیم گرفتم😞
بابا : میخوای با آبروی چند سالهی من بازی کنی؟!؟ همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده😠
ــ مامان : اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن...😐
ــ مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!😒
ــ میگم حرفشو نزن😡
با خودم گفتم اینجور که معلومه
اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😕
نمیدونستم چیکار کنم.
کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔
از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به آقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم😞
ولی آخه خانوادم رو نمیتونم راضیکنم😞یهو یه فکری به ذهنم زد.
اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه... بالاخره فرمانده هست دیگه😊
فردا که رفتم دانشگاه
مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید :
تق تق🚪
ــ بله بفرمایید
ــ سلام
ــ سلام...خواهرم
شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه..
گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.👌
ــ نه آخه با خودتون کار دارم
ــ با من؟!؟ چه کاری؟!😨
ــ راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم😕
ــ چه خوب. چه مشکلی؟!😯
ــ اینکه😕اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم😔میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
ــ راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟! شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!😕
ــ اره دیگه 😐
ــ خواهرم! چادر خیلی حرمت دارهها خیلی... چادر لباس فرم نیست که خواهر... بلکه لباس مادر ماست...🌸 میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟ چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه😊 ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.👌
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطر حرف مردم.✋
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #شانزدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ درسته...ولی میدونید!!
آخه کسی نیست کمکم کنه😔خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...😞مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...😥 شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
ــ چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
ــ منظورم کسی هست که بتونم
ازش سوال بپرسم و جوابمو بده 😕
ــ از خود خدا بپرسید ...
قرآن بخونید...
ــ اما من عربی بلد نیستم😐
ــ فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین... نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین... حتما راهی جلو پاتون میزاره... البته اگه بهش معتقد باشین
ــ باشه ممنون😕
گیج شده بودم.
نمیدونستم چی میگه...😣
آخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت😕😣
رفتم خونه و
همش تو فکر حرفاش بودم...
راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم😔😢آخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و آروم بردم تو اتاق
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم :
خدایا🙏من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم😕آداب این چیزها هم بلد نیستم😔 ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم😢 خودت میدونی که درسته بیچادر بودم ولی بیبند و بار نبودم😢خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم😢خدایا تو دوراهی قرار گرفتم.😔 کمکم کن...خواهش میکنم ازت 😔😢
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم.
سوره نسا اومد 📖
ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم. گفتم خدایا واضح تر بگو بهم😔
و قرآن رو دوباره باز کردم
🌟سوره نور اومد
که تو معنیش نوشته بود :
🌼ایپیامبر! به زنان مؤمنه بگو :
دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینهی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود
باز هم شکی که داشتم
تو چادری شدن برطرف نشد😔
گفتم خدایا واضح تر😢🙏من خنگ تر از این حرفاما😢و قرآن رو دوباره باز کردم.
🌟اینبار سوره احزاب اومد
معنی اون صفحه رو
خوندم تا رسیدم به آیه 59
✨یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا✨
✨ای پیامبر! به همسران
و دخترانت و زنان مؤمنان بگو : جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.✨
جلباب؟!؟!؟!🙄
جلباب دیگه چیه؟!😯😯
سریع گوشیم رو
برداشتم و سرچ کردم جلباب...🔍
💥دیدم جلباب در زبان عربی به پارچهی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچهای که زنان روی لباسهای خود میپوشند...
اشک تو چشمام حلقه زد😢😔
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!😢
تصمیمم رو گرفتم..
من باید چادری بشم...😍☝️
ادامه دارد...
پن : ✨قسمت قرآن باز کردن و اینا برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی...✨
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #هفدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
تصمیمم رو گرفتم...
من باید چادری بشم😍😊
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن...
ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت✨اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن :
ــ یه مدت میزاره خسته میشه
فعلا سرش باد داره و از این حرفها😒
خلاصه امروز اولین روزیه که
با چادر وارد دانشگاه میشم☺👌
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😳😐نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران🍃وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد :
ــ وای چه قدر ماه شدی گلم😍
ــ ممنون☺️
ــ بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯
ــ خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟😐
ــ اره... با کمال میل😊
در همین حین بودیم که
زهرا خانم وارد دفتر شد و :
ــ به به ریحانه جان...
چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺
ــ ممنونم زهرا جان😊
ــ امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
ــ منم امیدوارم...
ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن😒
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
سمانه جان آقاسید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پروندهی اعضای جدید رو بگیره... من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده😊
ــ چشم زهراجان برو خیالت راحت☺
زهرا رفت و من و
سمانه تنها شدیم و سمانه گفت :
ــ خب جناب خانم مسئول انسانی😆
این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به آقاسید😉
یهو چشمام یه برقی زد
و انگار قند تو دلم آب شد😯😊🙈
آقاسید اومد و در رو زد و صدا زد:
ــ زهرا خانم؟
سریع پرونده هارو
برداشتم و رفتم بیرون : 🏃♀
ــ سلام😊
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت و همونطوری که سرش پایین بود گفت : 🗣
ــ علیکم السلام...
زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯
ــ نه... زهرا امتحان داشت
پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت :
ــ اِااا...خواهرم شمایید😊
نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺انشاءالله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر..هیچی...🙊
حرفشو خورد و نفهمیدم
چی میخواست بگه و منم گفتم :
ــ انشاءالله... ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊
ــ خواهش میکنم. نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
ادامه دارد ...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #هجدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
با دیدن انگشترش 💍
سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود😞و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد😢 بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
با صدا زدن سمانه
به خودم اومدم که گفت:
ــ ریحانه؟! چی شدی یهو؟!😟
ــ ها؟! هیچی هیچی😕
ــ آقاسید چیزی گفت بهت؟!😯
ــ نه. بنده خدا حرفی نزد😕
ــ خب پس چی؟!
ــ هیچی... گیر نده سمی😒
ــ تو هم که خلی به خدا 😐
خلاصه یکم تو بسیج موندم
و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن🙄فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯😳اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن😌و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺نمیدونم شایدم میترسیدن ازم😂
ولی برای من حسخوبی بود😊
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
ــ یکی میگفت :
حتما میخواد جایی استخدام بشه😐
ــ یکی میگفت :
حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑
و خلاصه هرکی یه چی میگفت ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم.🙁و فقط مینا کنارم مونده بود. ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑
توی خونه هم که بابا و مامان😐😐
.همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد...😏راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کاراش.😤فقط اقا سید تو ذهنم بود✨شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم😕
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت :
ــ دخترم...
عروس خانم.
پاشو که بختت وا شد😄
با خواب آلودگی یه چشممو باز کردم
و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯
ــ پاشو... پاشو که
برات خواستگار میخواد بیاد😊
ــ خواستگار؟!😲 امشب؟؟؟😨
ــ چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺
ــ من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒
ــ اگه به حرف باشه که
هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃
ــ نه مامان اگه میشه بگین نیان😕
ــ نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐
ــ عههههه...شما هم که هیچوقت
نظر من براتون مهم نیست😧😞
ــ دختر خواستگاره دیگه.
هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
'بلند آر ڪھ مردان روزگار،
از همت بلند بھ جایے رسیدھاند!(:
@Dokhtaranesayedali
ازطرفمنبهجوانانبگوییدچشمشهیدان
وتبلورخونشانبهشمادوختهاست
بپاخیزیدواسلامخودرادریابید...•|
سال روز شهادت
@Dokhtaranesayedali
|•.•🍓🥢•.•|
در این آلودگے شهر ،،🤌🏻🌸
چه پوششی بهتر از چادره؟؟
در زبان عربی "چ" نداریم.
چادر یعنی جادُّر یعنی جای 💎دُّر و گوهر
خواهرمـ !
تو مثل دُّر گران قیمت هستی
قدر خودت را بدان 🌿😍
#چادرانہ
👀🌸