eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
🔴ادمین تبادلات گسترده میشم با جذب بالا.😎✅ جذبم از 800 ممبر تا 1K ممبر هست توی یک روز😍🦋 میتونی مدارکمو ببینی👇🏻🏌🏻‍♀ 💛💛eitaa.com/joinchat/496042055C1e864e1fd1💛💛 آمارت بالای 500 بود بیا پی وی 😻💞 🖖🏻@Z_Boshra313🖖🏻 اگہ از جذبم راضی نبودی از ادی در بیار🙄❌ داخل 200 چنل ادمینم همه از جذبم راضی😘
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
پایان‌تــ⏰ــایم‌تبادلاتـــــ پــــر جـــــذبــــ آرزو💁🏻‍♀💞 ممنونم از صبوریتونـ🧚🏻‍♀🦋 لطفا نگاهی ڪنید بـھ بنرها👩🏻‍💻⇧↻ ادمین ڪاناݪ ها؁ مـــذهــبــے میشم🎒❣ 🐚💕امارتون +400 🐣تب برا؁ پیشرفت چنل،لف ندھ جانا🐥 بیش از 300 جـــــذبـــــ در ڪانال مدارڪ🏌🏻‍♀❤️🎒 اید؁ بندھ🦋:↯ @Z_Boshra313 مداࢪڪ‌ تبادلاتــ🐚💕:↯ 💁🏻‍♀eitaa.com/joinchat/496042055C1e864e1fd1 جــذبـــم روزی 800 •❤️🧣• بزرگترین چنل تبادلات مذهبی و با جذب‌هاے فوق‌لعادھ(: •💚👒• اگہ بنرت قرار نگرفتہ فردا حتما میذارم:)!•° •💛👑• شعار ادمین تبادل آرزو↯ با ادمین تبادل آرزو ریزش ندارید بلڪہ پیشرفت و جذب اتیشے🔥دارید💙🦋(: •🧡🦊• جذب‌های تضمینی ادمین تبادل آرزو↯ 🍓🥤eitaa.com/joinchat/496042055C1e864e1fd1 منبع اصکے تمامیہ ادمین‌های تبادل:)!•°😌😂
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
تا ساعت 15 پست ممنوع🙅🏻‍♀ 🧸💕 ایدی بندھ↯ ➣@Z_Boshra313 اینفو تب.م↯ ➣eitaa.com/joinchat/496042055C1e864e1fd1 جذبم روزی 800 الی 1k🙈💎
✨ قسمت 📗 یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید.🚶‍♀ تق تق🚪 ــ بله... بفرمایید ــ سلام آقا سید✨ تا گفتم آقاسید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : 🗣 ــ سلام خواهر...بله؟! کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑 نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد.😒همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت... تا میرفتم تو اتاق اون بیرون میرفت و از این کارها. ــ کار خاصی که نه...😊 میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم ــ شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. ــ چشممممم... ممنونم 😐😬 دلم میخواست بیشتر تو اتاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...✨از اتاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم ــ سلام😒 ــ سلام... اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا... از پایگاه مایگاه بیرون میای😄 ــ سربه‌سرم نزار مینا حالم‌خوب‌نیست😕ــ چرا؟! چی شده مگه؟!😯 ــ هیچی بابا...ولش.... ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم... خوب دیگه چه خبر؟! ــ هیچی... همه چیز اوکیه ولی ریحانه😕 ــ چی؟!😯 ــ خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊 ــ ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن... مگه نگفته بودی بهشون؟!😡 ــ چرا گفتم... ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕 ــ چون نمیخوامش... اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😐 ــ اِاااا...مبارکه... نگفته بودی کلک... کی هست حالا این آقای‌خوشبخت؟!😉 ــ گفتم فک کن نگفتم که حتما هست😑 در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.🙄 این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم🙈 ــ ریحانه؟! چی شد؟!😯 ــ ها ؟!؟... هیچی هیچی!😞 ــ اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!😳 ــ هااا؟!... نه 😕 ــ ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒 ــ چی میگی اصلا تو... این حرفها نیست... به کسی هم چیزی نگو😒 ــ خدا شفات بده دختر😐 ــ تو توی اولویت تری😒 ــ ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯 ــ میناااا... میشه بری و تنهام بزاری؟!😐 ــ نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑 ــ بروووو😡👈 مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم... نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن. ✨ اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😔 دلم میخواست خفش کنم😠 وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته رو صندلی ــ سلام سمی😒 ــ اِااا...سلام ریحان باغ خودم... چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😊 ــ ممنون... راستیتش اومدم عضو بسیج بشم😕... چیا میخواد؟! ــ اول خلوص نیت 😂 ــ مزه نریز دختر... بگو کلی کار دارم😐 ــ واااا...چه عصبانی خوب پس اولیو نداری ...😁 ــ اولی چیه؟!🙁 ــ خلوص نیت دیگه 😄👌 ــ میزنمت ها😐 ــ خب بابا...باشه... تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺️ خلاصه عضو بسیج شدم 👌 و یه مدتی تو برنامه‌ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن...🙄 یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت : ــ ریحانه؟! ــ بله؟! ــ دختره بود مسئول انسانی!!☺ ــ آها خب😯 ــ اون داره فارغ التحصیل میشه. میگم تو میتونی بیای جاشا😕 وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم : ــ کارش سخت نیست؟!😯 ــ چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش😊....ولی!!😕 ــ ولی چی؟!😟 ــ باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی😐 وقتی گفت دلم هری ریخت...😢 و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟! ــ کار نداره که... بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن😌 ــ دلت خوشه ها😑 میگم کاملا مخالفن با این چیزا😯 ــ دیگه باید از فن‌های دخترونت استفاده کنی دیگه😉 توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم...👌 و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم... ــ مامان؟ ــ جانم؟! ــ من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!😐 ــ اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی😊 بابا : چی شده دخترم قضیه چیه؟! ــ هیچی... چیز مهمی نیست😕✨ مامان : چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی... با ما راحت باش عزیزم ــ نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم😊 بابا : هییییی دخترم... ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری... بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد😉 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 بابا: هییی دخترم... ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری... بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد...😉 ــ نه پدر جان...منظور این نبود😐 مامان : پس چی؟!😯 ــ نمیدونم چه جوری بگم... راستش...راستش میخوام چادر بزارم😊 پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟! چادر؟!😨😳 مامان : این چه حرفیه دخترم... تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها😑😟 بابا : معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.😠 ــ هیچی به خدا... من خودم تصمیم گرفتم😞 بابا : میخوای با آبروی چند ساله‌ی من بازی کنی؟!؟ همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده😠 ــ مامان : اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن...😐 ــ مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!😒 ــ میگم حرفشو نزن😡 با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😕 نمیدونستم چیکار کنم. کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔 از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به آقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم😞 ولی‌ آخه خانوادم رو نمیتونم راضی‌کنم😞یهو یه فکری به ذهنم زد. اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه... بالاخره فرمانده هست دیگه😊 فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید : تق تق🚪 ــ بله بفرمایید ــ سلام ــ سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.👌 ــ نه آخه با خودتون کار دارم ــ با من؟!؟ چه کاری؟!😨 ــ راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم😕 ــ چه خوب. چه مشکلی؟!😯 ــ اینکه😕اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم😔میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟! ــ راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟! شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!😕 ــ اره دیگه 😐 ــ خواهرم! چادر خیلی حرمت داره‌ها خیلی... چادر لباس فرم نیست که خواهر... بلکه لباس مادر ماست...🌸 میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟ چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه😊 ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.👌 من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطر حرف مردم.✋ ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 ــ درسته...ولی میدونید!! آخه کسی نیست کمکم کنه😔خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...😞مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...😥 شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟! ــ چه کسی میخواید بهتر از خدا؟! ــ منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده 😕 ــ از خود خدا بپرسید ... قرآن بخونید... ــ اما من عربی بلد نیستم😐 ــ فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین... نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین... حتما راهی جلو پاتون میزاره... البته اگه بهش معتقد باشین ــ باشه ممنون😕 گیج شده بودم. نمیدونستم چی میگه...😣 آخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت😕😣 رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم... راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم😔😢آخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و آروم بردم تو اتاق قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم : خدایا🙏من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم😕آداب این چیزها هم بلد نیستم😔 ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم😢 خودت میدونی که درسته بی‌چادر بودم ولی بی‌بند و بار نبودم😢خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم😢خدایا تو دوراهی قرار گرفتم.😔 کمکم کن...خواهش میکنم ازت 😔😢 یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم. سوره نسا اومد 📖 ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم. گفتم خدایا واضح تر بگو بهم😔 و قرآن رو دوباره باز کردم 🌟سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود : 🌼ای‌پیامبر! به زنان مؤمنه بگو : دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسری‌های خود را بر سینه‌ی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد😔 گفتم خدایا واضح تر😢🙏من خنگ تر از این حرفاما😢و قرآن رو دوباره باز کردم. 🌟اینبار سوره احزاب اومد معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به آیه 59 ✨یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا✨ ✨ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو : جلباب‌های خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.✨ جلباب؟!؟!؟!🙄 جلباب دیگه چیه؟!😯😯 سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...🔍 💥دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه‌ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه‌ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند... اشک تو چشمام حلقه زد😢😔 گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!😢 تصمیمم رو گرفتم.. من باید چادری بشم...😍☝️ ادامه دارد... پ‌‌ن : ✨قسمت قرآن باز کردن و اینا برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی...✨ 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 تصمیمم رو گرفتم... من باید چادری بشم😍😊 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕 هرکاری میشد کردم تا قبول کنن... ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت✨اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن : ــ یه مدت میزاره خسته میشه فعلا سرش باد داره و از این حرفها😒 خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺👌 از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😳😐نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران🍃وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد : ــ وای چه قدر ماه شدی گلم😍 ــ ممنون☺️ ــ بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯 ــ خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟😐 ــ اره... با کمال میل😊 در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و : ــ به به ریحانه جان... چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺ ــ ممنونم زهرا جان😊 ــ امیدوارم همیشه قدرشو بدونی ــ منم امیدوارم... ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن😒 زهرا رو کرد به سمانه و گفت : سمانه جان آقاسید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده‌ی اعضای جدید رو بگیره... من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده😊 ــ چشم زهراجان برو خیالت راحت☺ زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت : ــ خب جناب خانم مسئول انسانی😆 این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به آقاسید😉 یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم آب شد😯😊🙈 آقاسید اومد و در رو زد و صدا زد: ــ زهرا خانم؟ سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون : 🏃‍♀ ــ سلام😊 سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت و همونطوری که سرش پایین بود گفت : 🗣 ــ علیکم السلام... زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯 ــ نه... زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏 یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت : ــ اِااا...خواهرم شمایید😊 نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺ان‌شاءالله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر..هیچی...🙊 حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم : ــ ان‌شاءالله... ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊 ــ خواهش میکنم. نفرمایید این حرفو دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم ادامه دارد ... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 با دیدن انگشترش 💍 سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود😞و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد😢 بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت: ــ ریحانه؟! چی شدی یهو؟!😟 ــ ها؟! هیچی هیچی😕 ــ آقاسید چیزی گفت بهت؟!😯 ــ نه. بنده خدا حرفی نزد😕 ــ خب پس چی؟! ــ هیچی... گیر نده سمی😒 ــ تو هم که خلی به خدا 😐 خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن🙄فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯😳اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن😌و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺نمیدونم شایدم میترسیدن ازم😂 ولی برای من حس‌خوبی بود😊 خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. ــ یکی میگفت : حتما میخواد جایی استخدام بشه😐 ــ یکی میگفت : حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑 و خلاصه هرکی یه چی میگفت ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏 یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊 تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم.🙁و فقط مینا کنارم مونده بود. ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑 توی خونه هم که بابا و مامان😐😐 .همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد...😏راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کاراش.😤فقط اقا سید تو ذهنم بود✨شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم😕 تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت : ــ دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 با خواب آلودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯 ــ پاشو... پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊 ــ خواستگار؟!😲 امشب؟؟؟😨 ــ چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺ ــ من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒 ــ اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃 ــ نه مامان اگه میشه بگین نیان😕 ــ نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐 ــ عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧😞 ــ دختر خواستگاره دیگه. هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐 خوشت نیومد فوقش رد میکنیش ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
شش پارت امروز تقدیم‌نگاهتون
'بلند آر ڪھ مردان روزگار، از همت بلند بھ جایے رسیدھ‌اند!(: @Dokhtaranesayedali
ازطرف‌من‌به‌جوانان‌بگویید‌چشم‌شهیدان‌ و‌تبلور‌خونشان‌به‌شما‌دوخته‌است بپاخیزید‌واسلام‌خودرا‌دریابید...•| سال روز شهادت @Dokhtaranesayedali
سلام دوستان بنده ی مشکلی برام پیش اومده بود ناونستم بزارم حلال کنید
خـوش بہ حـال فـرش هـای عاقبـت بخـیر حـرم💔:)
|•.•🍓🥢•.•| در این آلودگے شهر ،،🤌🏻🌸 چه پوششی بهتر از چادره؟؟ در زبان عربی "چ" نداریم. چادر یعنی جادُّر یعنی جای 💎دُّر و گوهر خواهرمـ ! تو مثل دُّر گران قیمت هستی قدر خودت را بدان 🌿😍 👀🌸
210تا بشیم 5برنامه فوق العاده میزارم براتون