eitaa logo
به یاد شهید دهقان
416 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
154 فایل
+إمروز فضاے مجازے میتواند ابزارے باشد براے زدݩ در دهان دشمن..[• إمام خامنهـ اے•] ↶ فضیلٺ زندهـ نگهـ داشتن یاد و خاطرهـ ے شہدا ڪمتر از شهادٺ نیسٺ.+حضرٺ آقـا ڪپے با ذڪر صلواٺ✔
مشاهده در ایتا
دانلود
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 بعد دوباره گلوله ای که کنار شما روی آسفالت منفجر شد. این بار چشمهای بهنام سوختندو پاهایش زخمی شدند. بچه ها بهنام را عقب بردند. از درد نمی‌توانست چشمهایش را باز کند. با همان چشم بسته خبر شهادت احمد را شنید. و فکر کرد که فقط خودش زخمی شده و احمد شهید. سوار ماشین که شد به زحمت چشمهایش را باز کرد. یک نفر هم توی ماشین بود که ترکش های زیادی خورده بود و اوضاع خوبی نداشت. راننده پرسیده بود:((دو تا شهید برای شماست؟)) تازه آن‌وقت بود که فهمید به جز احمد شهید دیگری هم هست. حدس زد که یکی از بچه های گردان خودتان باشد. گردنش ترکش خورده بود و برنمی‌گشت. به بیمارستان که رسید احمد را شناخت. از یکی رفقای مجروحش درباره آن یکی شهید پرسید اما کسی جوابش را نداد به تو نگاه کرد می دیدید که تن تو همان لباس هایی است که صبح پوشیده بودی، اما نمی‌خواست باور کند که آن شهید تویی. حتی خواست برت گرداند و صورتت را ببیند اما از حال رفت و حتی نفهمید کی پاهایش را پانسمان کردند و به دستش سرم زدند. تو که جایت راحت بود. از حال بهنام خبر نداشتی که داشت بدترین لحظه های زندگی اش را تجربه می‌کرد. تمام خاطراتتان را مثل فیلم مرور می‌کرد. فهمیده بود آن شهید از هم پاچیده تویی،اما نمی‌خواست قبول کند. از هرکسی هم سراغ تو را می‌گرفت کسی جواب سرراست نمی‌داد. توی بیمارستان حلب فهمید که چهار نفر از بچه‌ها شهید شده‌اند. چه روز های سختی بود روز های بی شما بودن. آن هم با آن تن زخمی روی تخت بیمارستانی که فاصله اش با شما از زمین تا آسمان بود. بهنام به تهران هم که رسید باز باید روی تخت بیمارستان می‌خوابید. به معراج و مراسم تشییع نرسید. به قول خودش معراج برایش همان تویوتایی بود که پیکر تو را دیده بود. مدتی طول کشید تا با پای زخمی و عصا بتواند بیاید سر مزارت. چقدر برایش سخت بود این دیدار. حسرت می‌خورد که چرا شب آخر اجازه ندادی جلوتر برود. می‌گفت بیشتر تیر ها به بدن تو و مسعود خورده. انگار که فدایی بقیه بودید. تحمل دیدن مزار تو را نداشت. اول سر مزار امین کریمی رفت و بعد آهسته آهسته به سمت تو و مزارت که خاکش هنوز تازه بود آمد. نمی‌دانم آن تسبیح سبز هنوز هم توی جیبش بود یا نه. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
به یاد شهید دهقان
•[﷽]• #روایت #سرِ_سربلند🌹 #قسمت_ششم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 مقداد خبر داشت که احمد اعطایی، سید مصطفی و مسعود عسکر
•[﷽]• 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 مقداد دو روز بعد تو رسید اما حس شرم مانع از این بود که به خانه برگردد. مانده بود توی آموزشگاه، اما بالاخره این دیدار باید اتفاق می‌افتاد. تا روز قیامت که نمی‌توانست از چشم خانواده پنهان بماند. به هر سختی‌ای بود خودش را به خانه رساند. همان اول هم با مامان فاطمه رودررو شد. شاید همه بگویند از شانس بدش مامان فاطمه توی حیاط بود. اما به نظر من شانش خوب بوده. یک مرتبه با آن چیزی که از آن می‌ترسید روبرو شد و بخشی از بار سنگین شانه‌هایش را زمین گذاشته. مامان فاطمه تا چشمش به مقداد افتاده نشسته روی زمین و زار زده: پس محمد کو؟ مگه باهم نرفتید؟ الان محمدم کو؟ چرا تنها اومدی؟ خانه پر از جمعیت بود. بابا علی مقداد را در آغوش گرفت. شاید مقداد عطر تورا همراه خودش داشت. چه بزرگ و بزرگوار است این مرد. چقدر مهربان و دل رحم. مقداد همه ماجرا را برایش تعریف کرد قرص و محکم‌گفته بود: اصلا شرمنده نباش... انگار روی آتش شرم مقداد آب خنک ریخته باشند. حال پدر را که دید آرام تر شد. چقدر سخت است پدر بودن. باید کوه صبر باشی و رنج همه خانواده را به دوش بکشی. می‌دانی مهدیه با مقداد چه کرد؟ خودم که گمان می‌کردم سر مقداد جیغ کشیده و با مشت به سینه‌اش کوبید و فریاد زده که چرا تو همراه مقداد نیستی. یا اینکه از همسرش رو برگردانده و غمگین و دلشکسته فقط گریه کرده و اشک ریخته. اما هیچ کدام از اینها نبود. مقداد را در آغوش گرفته و گفته بود: سرت رو بالا بگیر هیچ وقت به خاطر محمد شرمنده نباش. محمد خودش راهش رو انتخاب کرده بود. چه شیرزنی بود خواهرت... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•