eitaa logo
به یاد شهید دهقان
438 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
154 فایل
+إمروز فضاے مجازے میتواند ابزارے باشد براے زدݩ در دهان دشمن..[• إمام خامنهـ اے•] ↶ فضیلٺ زندهـ نگهـ داشتن یاد و خاطرهـ ے شہدا ڪمتر از شهادٺ نیسٺ.+حضرٺ آقـا ڪپے با ذڪر صلواٺ✔
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسم رب الشهدا و الصدیقین 🍃 📚 💔 بعد از نیمه‌های شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور✨ می‌گردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من می‌شناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور می‌گشتم.🍃 بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای‌دو تا اخوی‌هایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر می‌شود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهره‌ای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه می‌رفتم و اشک می‌ریختم و دعا می‌خواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم. 🍃 🌷 @shahid_dehghanamiri
🍃بسم رب الشهدا 🍃 ❣️✌🏻 آقامحمد اینجا نشسته بود،من اونجا پایین پای آقا رسول نشسته بودم . دیدم به نشانه ی احترام انگار یهو ایستاد گفتم : چه خبره ؟🤔 گفت : بابای آقا رسول اومدن❗️ شروع کرد با آقای خلیلی صحبت کردن اصرار به آقای خلیلی که ،تا اینجا اومدی ،دم غروب🌄،ماه مبارکه ،کنارآقا رسولم هست دعا کن من شهید شم ✨ پدر شهید خلیلی مصرانه میگفت: ان شاء الله عاقبتت بخیر شی🙂 محمد می گفت : نه اینا چیزا به دردم نمیخوره ،این دعا ها به دردم نمیخوره 😔 ‌شما دعا کن من شهید شم آنقدر کرد که ایشون گفت : ان شاء الله ،ان شاء الله عاقبتت 🌷 آنقدر اون روز ذوق کرده بود می گفت : روزی این ماهمو گرفتم پدر شهید خلیلی برام دعا کرد شهید شم ☺️ هر چی هم گرفت از این گرفت آدم مصری بود 🌸 @shahid_dehghanamiri
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 تو آرزوی شهادت داشتی . به مادر هم همین را گفته بودی . همان آخرین باری که با خانه تماس گرفتی . سه شنبه آخرین تماست بود و هیچ کس گمان نمی کرد این آخرین تماس است... همان سه شنبه آخر هم مثل همه ی تماس ها می خندیدی و شوخی می کردی. اما وقتی اصرار کرده بودی: ((دعا کن من شهید بشم.)) کاملا جدی بودی . مادر نگفت که دعا نمی کند . حتی نگفت دعا می کند. فقط گفته بود:(( محمدرضا، نیتت رو خالص کن.)) شک‌ندارم که راست می گفتی :((به خدا نیتم خالص شده . به والله قسم دیگه یه ذره ناخالصی تو وجودم نیست .)) یعنی خودش هم به حرف خودش باور داشت آن لحظه که گفته بود : (( مطمئن باش این دفعه شهید می شی )) همین جمله کافی بود تا صدای قهقه ات از پشت تلفن بلند شود.خوشحال شدی اما راضی نشدی . گفته بودی : ((یک چیز دیگه بگم؟)) _دیگه خودت رو اینقدر لوس نکن . _یک‌چیز دیگه هم میخوام. _بگو. _ دعا کن اگر شهید شدم،بدنم سر نداشته باشه.‌‌‌‌.... @shahid_dehghanamiri
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 مهدیه می‌گفت در برابر اشتباه، بی تفاوت نبودی. ما خیلی وقت ها به خاطر چندتا باور اشتباه،سرمان را زیر برف می‌کنیم، مثلا می گوییم:((هرکی رو تو‌ گور خودش می خوابونن، یا موسی به دین خود،عیسی به دین خود.)) مهدیه هنوز هم موقع تعریف کردنش به وجد می آید. همان موقع که به آب و آتش می‌زدی تا جواب همان‌خطیب‌مشهور درباره‌ی حضرت آقا را بدهی . یادت هست چقدر با پسرش بحث کردی؟ حتی دوره ولایت فقیه را گذرانده بودی و تعدادی هم کتاب خواندی تا هرجا نیاز بود، با تسلط صحبت کنی. 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 @shahid_dehghanamiri
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
🌹بمناسبت سالگرد شهادت محمدرضای عزیز🌹 📍فروش ویژه و کتاب (یک روایت داستانی و جذاب از زندگی شهید مدافع حرم امیری. 💫کتاب را با و کتاب به یادگار داشته باشید. 💯 ما به شما: % + دفترچه یادداشت شهدا + عکس کارتی شهدا + نشانه کتاب(چوب الف) 📬 برای خرید بیش از ۲جلد 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌎 تهیه کتاب با 5⃣1⃣ درصد تخفیف ◀️ https://plink.ir/xyCFP 📲 ارسال "یک روز بعد از حیرانی" به ◀️ 3000141441 📞 مرکز پخش ◀️ 02537840844 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🍃 ما را دنبال کنید... 📌 انتشارات شهید کاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور 🆔 @nashreshahidkazemi
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شما چند ساعت زودتر از گروهی که بهنام همراهشان آمده بود رسیده بودید، اما چند روز جلو تر بودید. شما به محض رسیدن زیارت کرده بودید و به شهر بعدی رفته بودید. گروه بهنام مدام به خاطر خرابی ماشین و معطلی هواپیما از شما جا می ماندند. فاصله‌تان شاید به اندازه یک شهر بود، اما هر چه می آمدند به شما نمی رسیدند. گویا دو سه روزی طول کشیده تا به هم رسیدید. آن هم چون شما بالاخره در بحوث مستقر شدید. یک جایی دور از منطقه درگیری. به اصطلاح خودتان عقبه. اما صدای درگیری‌ها واضح بود. بهنام بالاخره به تو رسیده بود، اما پیدایت نمی‌کرد. در تاریکی محض دنبال تو می‌گشت. تاریکی محض! چقدر آن شب هاهمه جا تاریک بوده. هرکدام از یگان ها در جای مخصوص به خود مستقر شده بود. با فاصله دویست سیصد متر از یگان های دیگر. بهنام یگان شما را پیدا کرد. بچه ها آنقدر فشرده و متراکم توی سوله جمع شده بودندکه نمی‌شد کسی را پیدا کرد. چشمش فقط دنبال تو بود و از همه سراغ تو را می‌گرفت، غافل از اینکه تو توی آن سوله نیستی. از شانس خوبش مسئول آموزشتان را دیده و از او شنیده بود که : (( بچه های اطلاعات یه چادر زدن. ساکت رو بردار بیا اونجا)) اما تو داخل چادر هم نبودی. رفته بودی توی سوله دنبال بهنام می‌گشتی. یاد فیلم های کمدی اعصاب خردکن می‌افتم. که یک نفر هر چه می رود نمی‌رسد و دو نفر در جاهای مختلف دنبال هم میگردند. فکر کن اگر مثلا ماجرا واقعی نبودو داستان یا فیلم نامه بود می‌شد همینطور چند صفحه ماجرا را کش داد. من اما اگر خواننده همچین کتابی بودم احتمالاً این چند صفحه را ورق می‌زدم. بهنام هم عاقل بود و اجازه نداد این فیلم کمدی کش‌دار شود. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 همان جا داخل چادر اطلاعات ماند تا تو برگردی. بالاخره برمیگشتی دیگر. قرار نبود که برای همیشه از چادر به سوله و از سوله به چادر بروید که. بالاخره بعد از چند روز به هم رسیده بودید. بهنام که خیلی دلتنگ تو شده بود. تو هم دلتنگ بهنام شده بودی؟ از فردای آن روز کارتان شروع شد. تو در یک دسته بودی و بهنام در یک دسته دیگر. کارتان شروع شده بود اما هنوز برای نبرد زود بود. باید کار های دیگری هم یاد می‌گرفتید. همان جا در میدان نبردتمرین نقشه خوانی می‌کردید و کار با قطب‌نما و جی پی اس را یاد می گرفتید. بعد به سمت منطقه حرکت کردید. بهنام و گروهش اولین دسته ای بودند که وارد منطقه شدند. همان شب درگیر عملیات شدید و تا صبح درگیر بودید. در عملیات بعدی شما از پایین ارتفاع آتش می‌ریختید و بهنام و گروهش از بالای ارتفاع. حاج عبداللّه باقری، مسئول دسته بهنام، همان جا شهید شد. شهادتش باعث منحل شدن گروه شد. چون ستون دسته شهید شده بود و یکی دو نفر هم باید با پیکر حاج عبداللّه بر‌می‌گشتند. آن چند نفر باقی مانده هم اختیار داشتند که دسته خودشان را انتخاب کنند. من هم اگر جای بهنام بودم گروه تو را انتخاب می‌کردم. حالا دیگر بهم نزدیک تر شده بودید. شب ها کنارهم می خوابیدید و با هم سر یک سفره می‌نشستید. با اینکه معمولأ هر کس مشغول کاری بود و کم پیش می آمد همه هم‌زمان غذا بخورند،اما تو و بهنام معمولاً با هم بودید. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 این هم‌سفرگی برای تو بد نبود. سهم نوشابه بهنام را هم میخوردی. حالا من هی از مضرات نوشابه سخنرانی کنم، تو که گوش نمی‌کنی. مدیر مدرسه مامان فاطمه سال اول تولدت خوب اسمی رویت گذاشته بود، خرسو. خرسو بودی که می‌رفتید از مسئول آماد غذای اضافه می‌گرفتید. می‌دانستید که همیشه مقداری غذای اضافه هست. مسئول آماد اعتراض می‌کرد که چرا غذای اضافی می‌گیرید. اما بعد تر اگر یک روز نمی‌رفتید می‌گفت :((چرا نیامدید؟ براتون غذا کنار گذاشتم)) کلاً مسؤل آماد از دست شما آسایش نداشت. به تن ماهی هم رحم نمی‌کردید. هر وقت شام خورشت وحشت داشتید_همان غذایی که اصلاً نمی‌دانستید چطور درست شده و قابل خوردن نبود_به تن‌ماهی های آماد تک می‌زدید. همان تن‌ماهی هایی که می‌گفتند خوردنش حرام است، چون بی اجازه برداشته بودید. همان‌هایی که آقا تقی بین بچه ‌ها پخش می‌کرد. بین همان‌ها که نور‌بالا می‌زدند. از شهادتتان می‌ترسید برای همین تن‌ماهی دزدی به خوردتان می‌داد تا ناخالصی هایتان زیاد شود و بمانید برایشان. می‌خندید و می‌گفت این تن‌‌ماهی ها هم نتوانستند جلوی شهادت بچه ها را بگیرند. اگر خوردن غذایی که برای شما تهیه شده‌ بود حرام بود که تو خودت اصلا به بخشش های آقاتقی نیاز نداشتی. خودت به منبعش دسترسی داشتی. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 با همان حال هم انگار از همان اول نور‌بالا می‌زدی. حتی با همان مو های خامه ای. چقدر هم حساس بودی رو مدل موهایت. حالا وسط میدان جنگ نمی‌شد موهایت مدل خامه ای نباشد؟! بهنام خوب اسمی رویت گذاشته بود می‌گفت:(( تو فشن مذهبی هستی)) حالا این فشن مذهبی موهایش بلند شده بود و کسی نبود تا موهایش را مدل دلخواهش کوتاه کند. مگر موقع رفتن موهایتان را نتراشیده بودید؟چطور موهایت آنقدر زود بلند شدند؟ به هر حال آخر سر هم طاقت نیاوردي.کلافه شدی. باید به یکی از آن هایی که ماشین اصلاح آورده بودند اعتماد می‌کردی و مینشستی زیر دستش. اما بنده خدا را کلافه کردی آن قدر گفتی اینجا را اینقدر کوتاه کن و آنجا را این اندازه تا مدل موهایت شد همانی که می‌خواستی. من اگر بودم یکهو ماشین را جوری روی سرت میچرخاندم تا مجبور بشوی همه را از ته کوتاه کنی. وسط معرکه مگر جای این کارها بود؟ چه حوصله‌ای داشت آن بنده خدا. حداقل کاری که می‌شد و نکرد این بود که با همان ماشین توی سرت بزند. حداقل دلش خنک می‌شد. دل من هم همینطور. به آقاتقی و آقارضا هم همین هارا گفتم. گفتم که بعضی وقت ها دلم می‌خواهد محمدرضا را کتک بزنم. خندیدند و گفتند خیالت راحت. از ما به اندازه کافی کتک خورده. مهدیه هم خیالم را راحت کرد که به اندازه کافی کتک خورده ای. می‌دانی آرزویم دو چیز به دلم ماند. هم دلم می‌خواست یک دل سیر کتکت می‌زدم و هم دلم می‌خواست یک یادگاری از تو داشته باشم. در جریان یادگاری ها که هستی. همه را گذاشتند توی ویترین و درش را چند قفله کرده‌اند. از تو فقط چند عکس دارم که آنها را هم از مهدیه گرفته‌ام. هر چه که مامان فاطمه از تو مانده را بلوکه کرده. حتی کم مانده دور ویترین سیم خاردار بکشند. البته حق هم دارند. من اگر بودم شاید دزدگیر هم نصب می‌کردم. چه صحنه بامزه‌ای می‌شود که مثلا یک نفر مهمان خانه شما باشد و بخواهد دور از چشم بقیه در ویترین را باز کند. آن‌وقت آژیر دزدگیر رسوایش می‌کند. من هم به قول خودت گوریل شدم وقتی که به مهدیه گفتم در ویترین را باز کند و گفت در ویترین چندقفله‌ست و کلیدش را هم احتمالا یک نقر قورت داده. آن‌وقت ها که تو را نمی‌شناختم وگرنه باید یادگاری را قبل از پروازت از تو می‌گرفتم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🆔•| @shahid_dehghanamiri
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 مثل بهنام همان کلاهی که از تو گرفت. توی همان دوره‌ای که با اردوی آموزشگاه رفته بودید کوه. بهنام به خاطر آفتاب اذیت می‌شد. تو خودت اذیت نمی‌شدی که کلاهت را به بهنام دادی؟ بعد هم که پس نگرفتی. یا همان تسبیح سبزت که با تسبیح قرمز بهنام عوض کردی. تسبیح قرمز همیشه دستت بود. بهنام هر وقت تسبیح قرمز را می‌دید میگفت: ((حال می‌کنی چه تسبیحی بهت دادم؟)) تو هم می‌گفتی :((تو چه رفیقی هستی؟ تسبیحی که بهت یادگاری دادم کو؟)) از ترس تو تسبیح همیشه همراهش بود. تسبیح را از داخل یکی از جیب هایش بیرون می‌کشید و می‌گفت :((بیا بابا، دستمه. )) برایت مهم بود که بهنام تسبیح را نگه داشته باشد یا فقط میخواستی سر به سرش بگذاری و تلافی کنی؟ چقدر مدت با هم بودنتان کوتاه بود. اما همین مدت کوتاه چه قدر خاطره داشت برایتان. هر روز و هر لحظه اش خاطره بود. من هم که سیر نمی‌شوم از نوشتنشان. زمزمه آخرین عملیات به گوش می‌رسید. آخرین عملیات مربوط به شما. می‌گفتند بعد از این عملیات برمی‌گردید. برگه هایی به دستتان داده بودند و ازتان پرسیده بودند :(( چه کسانی می‌روند و چه کسانی می‌مانند؟)) تو و بهنام هم درس داشتید هم کار. تو در خطر اخراج دانشگاه بودی. قرار گذاشتید بعد از این عملیات برگردید. هدف بعدی‌تان هم عضویت در سپاه قدس بود. انگار سپاه بیشتر به روحیات تو نزدیک بود. تو که به قول خودت در همه این مدت از چیزی نترسیده بودی. همان شب قبل از عملیات که دور آتش نشسته بودید و هر کس تعریف می‌کرد که کجاها ترسیده. تو گفته بودی:((من هیچ جا نترسیدم.)) هر چه می‌گفتند مگر می‌شود نترسیده باشی؟ بازهم سر حرفت بودی. بهنام هم تصدیق می‌کند که تو توی هیچ کدام از موقعیت های خطرناک نترسیده بودی. تو را در حساس‌ترین لحظات دیده بود و می‌دانست که ادعایت از روی احساس یا غرور نیست. تو واقعا نمی ترسیدی. و همین نترسیدنت تا آن سن آن همه بلا به سرت آورده بود. اما نترسیدنت به معنای بی فکر بودنت نیست. نمی‌ترسیدی، اما بی گدار هم به آب نمی‌زدی. حداقل آن جاهایی که پای جان دوستانت در میان بود. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 روز عملیات وارد باغی شدید که زیر آتش بود و حتی از زیر یک درخت تا زیر درخت بعدی هم نمی‌شد رفت. مسعود عسکری دویست متر جلوتر از شما بود فریاد زده بود:((میخوام برم تو ساختمون دوسه نفر با من بیان. )) چند نفر از بچه ها که در فاصله چند متری مسعود بودند آماده حرکت شدند. بهنام هم بلند شد که به آن سمت برود. اما تو پایش را گرفتی و کشیدی سمت خودت. تعادلش را از دست داد و افتاد روی تو. گفته بودی:((بشین. کجا؟ از اینجا میخوای بری دویست متر اونور تر! تا اونجا برسی نفله‌ت می‌کنن.)) با اینکه زیر آتش دشمن بودید، اما خوب پیشروی کردید. خستگی و گرسنگی ولی حسابی از پا انداخته بودتان. خبر نداشتی که بهنام جیب هایش را پر از بيسکوئيت کرده و هرازگاهی یکی می‌خورد تا به قول خودش قندش نیفتد. بهنام خسته هم اگر بود حداقل به اندازه تو گرسنه نبود. سرحال زده بود پشتت : ((چطوری رفیق؟)) +اصلا حال ندارم. خسته‌ام. _چیزی خوردی؟ +نه. یک مشت بیسکویت به سمتت گرفته بود :((بیا بخور حال کن.)) گویا این آخرین باری بود که با بهنام گپ زدید و با هم خندیدید. بعد ماجرای العیس پیش آمد و آن خمپاره که... نه شما خبر داشتید مسلحین داخل شهر هستند و نه آن ها انتظار دیدن شما را داشتند. به ستون و در سکوت وارد شهر شده بودید. تو جلو تر از بهنام بودی. باید از جلو خبر می‌گرفتی تا اجازه بگیرید که جلوتر بروید یا نه. به بهنام گفته بودی :((جلوتر نیا. فاصله بگیر تا اون دو نفر به ما خبر بدن.)) بعد ناگهان آتش خمپاره و گلوله ای که به دیوار خورد و ترکش هایش گردن بهنام را نشانه رفتند. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 بعد دوباره گلوله ای که کنار شما روی آسفالت منفجر شد. این بار چشمهای بهنام سوختندو پاهایش زخمی شدند. بچه ها بهنام را عقب بردند. از درد نمی‌توانست چشمهایش را باز کند. با همان چشم بسته خبر شهادت احمد را شنید. و فکر کرد که فقط خودش زخمی شده و احمد شهید. سوار ماشین که شد به زحمت چشمهایش را باز کرد. یک نفر هم توی ماشین بود که ترکش های زیادی خورده بود و اوضاع خوبی نداشت. راننده پرسیده بود:((دو تا شهید برای شماست؟)) تازه آن‌وقت بود که فهمید به جز احمد شهید دیگری هم هست. حدس زد که یکی از بچه های گردان خودتان باشد. گردنش ترکش خورده بود و برنمی‌گشت. به بیمارستان که رسید احمد را شناخت. از یکی رفقای مجروحش درباره آن یکی شهید پرسید اما کسی جوابش را نداد به تو نگاه کرد می دیدید که تن تو همان لباس هایی است که صبح پوشیده بودی، اما نمی‌خواست باور کند که آن شهید تویی. حتی خواست برت گرداند و صورتت را ببیند اما از حال رفت و حتی نفهمید کی پاهایش را پانسمان کردند و به دستش سرم زدند. تو که جایت راحت بود. از حال بهنام خبر نداشتی که داشت بدترین لحظه های زندگی اش را تجربه می‌کرد. تمام خاطراتتان را مثل فیلم مرور می‌کرد. فهمیده بود آن شهید از هم پاچیده تویی،اما نمی‌خواست قبول کند. از هرکسی هم سراغ تو را می‌گرفت کسی جواب سرراست نمی‌داد. توی بیمارستان حلب فهمید که چهار نفر از بچه‌ها شهید شده‌اند. چه روز های سختی بود روز های بی شما بودن. آن هم با آن تن زخمی روی تخت بیمارستانی که فاصله اش با شما از زمین تا آسمان بود. بهنام به تهران هم که رسید باز باید روی تخت بیمارستان می‌خوابید. به معراج و مراسم تشییع نرسید. به قول خودش معراج برایش همان تویوتایی بود که پیکر تو را دیده بود. مدتی طول کشید تا با پای زخمی و عصا بتواند بیاید سر مزارت. چقدر برایش سخت بود این دیدار. حسرت می‌خورد که چرا شب آخر اجازه ندادی جلوتر برود. می‌گفت بیشتر تیر ها به بدن تو و مسعود خورده. انگار که فدایی بقیه بودید. تحمل دیدن مزار تو را نداشت. اول سر مزار امین کریمی رفت و بعد آهسته آهسته به سمت تو و مزارت که خاکش هنوز تازه بود آمد. نمی‌دانم آن تسبیح سبز هنوز هم توی جیبش بود یا نه. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 مقداد همان خواستگار سمجی که چندین بار آمد و رفت تا دل مهدیه را بدست آورد. هم دل مهدیه را و هم بعدا دل تورا. رسم روزگار یک جوری پیش رفت که باهم رفیق شدید. یک جورهایی شاید شد برادر بزرگ‌ترت. سپاهی بودنش بیشتر از همه خصوصیاتش برای تو جذاب بود و همین سپاهی بودن باعث علاقه‌ات به مقداد شد. به گمانم نقشه کشیده بودی از طریق مقداد یک راهی برای خودت باز کنی. یک راه و مسیری که تو را برساند به سوریه. اشتباه هم نکرده بودی مقداد بود که پای تو را به آموزشگاه باز کرد. البته با شک و تردید. چون مانده بود بین دوراهی. هم علاقه‌ات به مسائل نظامی را می‌دید و هم می‌دانست پدر و مادرت چقدر به درس‌هایت حساس هستند. با این حال یک بار تو را با خودش به آموزشگاه برد تا سر یکی از کلاس‌ها بشینی و ببینی اصلا اهل این کارها هستی یا نه؟ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |
به یاد شهید دهقان
.[﷽]. #روایت #سرِ_سربلند🌹 #قسمت_اول 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 مقداد همان خواستگار سمجی که چندین بار آمد و رفت تا دل مهد
﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 تا حدودی آمادگی جسمی داشتی و خودت فهمیده بودی که قبلا بخشی از راه را طی کرده‌ای. از میزان آمادگی خودت باخبر بودی. برای آموزش مصمم شدی. گرچه بدون راضی کردن مامان فاطمه و بابا علی برایت سخت بود. زبان چرب و نرم همینجا به کار می‌آید. نمی‌دانم با چه کلکی راضی شان کردی که هم درس بخوانی و هم دوره نظامی شرکت کنی. مقداد ذوق و شوقت برای آموزش را می‌دید، اما خیلی سمت تو نمی‌آمد. چون خودش تو رامعرفی کرده بود نمی‌خواست دیگران خیال کنند که برای تو اهمیت بیشتری قائل است. یادم می‌آید وسط خاطره تعریف کردن از تو، می‌گفت که همه تازه وارد‌ها را مثل توپ بسکتبال پرت می‌کردند هوا و می‌انداختند روی زمین. مهدیه چشم‌هایش را ریز کرد و گفت: حتی داداش من رو؟ و مقداد با لبخند گفت: کسی استثنا نبود. و مهدیه دل می‌سوزاند که: الهی بمیرم برای داداشم.... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
به یاد شهید دهقان
﷽]. #روایت #سرِ_سربلند🌹 #قسمت_دوم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 تا حدودی آمادگی جسمی داشتی و خودت فهمیده بودی که قبلا بخشی
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 برای رفتن عجله داشتی اما می.دانستی که به همین راحتی هم نیست. باید مهارتت تکمیل می‌شد. برای تکمیل مهارتت با یکی از هم دوره‌ای‌هایت که نه ماه زودتر از تو مشغول آموزش شده بود قرار گذاشتی که تو به او موتور سواری یاد بدهی و در ازایش از او مباحث نجوم و بقیه چیزهایی که قبلا تدریس شده را یاد بگیری. خوب زرنگی کردی. فقط موتورسواری در برابر این همه اطلاعات؟ با همین زرنگ بازی‌ها خودت را توی دل فرمانده‌ها جا کرده بودی. از پیگیری‌های تو حسابی کیف می‌کردند. آنقدر سماجت به خرج دادی تا بالاخره اعزام شدی. به سوریه هم که رسیدی همراه مقداد نبودی. مقداد در گردان دیگری بود و دوستش مسئول گردان شما. گاهی به مقداد سر می‌زدی و سر به سر هم می‌گذاشتید. مقداد می‌گوید بساط شوخی و خنده‌تان همیشه برپا بود. اما نه در عملیات.ها. فضای عملیات‌ها جدی بود و پراسترس. احتمالا ان روزها خیلی به تو نزدیک نبوده که همچین چیزی می‌گوید . چون تاجایی که می‌دانم آقا تقی می‌گفت در سخت‌ترین شرایط هم بساط خنده و شوخی کردنتان برپا بوده. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
به یاد شهید دهقان
.[﷽]. #روایت #سرِ_سربلند🌹 #قسمت_سوم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 برای رفتن عجله داشتی اما می.دانستی که به همین راحتی هم ن
پریناز🌙: .[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 بعضی‌هایتان شجاع‌تر از بقیه بودند. تو هم از همان شجاع‌تر‌ها بودی. فرمانده‌ها در آموزشگاه از پیگیری‌ات برای یادگیری تعریف می‌کردند و در منطقه از جرئت و جسارتت. خود مقداد هم دیده بود که چه سر نترسی داری. موقع ورود به یکی از شهرک‌ها آتش دشمن سنگی شده بود و جلوی حرکت شما را گرفته بود. همه زیر پناه یک دیوار ایستادند تا تو مسعود عسکری برای سنجش وضعیت زیر آتش رفتید و راه را برای برگشت باز کردید. این نترسیدنت هم بخشی از وجود پر شروشورت بود . مسعود فرمانده دسته بود، اما انقدر روحیاتتان به هم شبیه بود که حسابی با هم رفیق شده بودید. جنگ را اصلا جدی نگرفته بودید. شاید حتی بعد از شهادت عبدالله باقری و امین کریمی هم باز جنگ برایتان ترسناک نبود. قرار بود از چه چیز جنگ بترسید؟ مرگ و شهادت؟ مگر از همان اول قصد و غرضت شهادت نبود؟ باید شما را از چه چیزی می‌ترساندند تا جنگ را جدی بگیرید؟ شاید حتی بعد از شهادت دوستانتان در تصمیمتان جدی‌تر شدید برای ادامه راهشان... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
به یاد شهید دهقان
پریناز🌙: .[﷽]. #روایت #سرِ_سربلند 🌹 #قسمت_چهارم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 بعضی‌هایتان شجاع‌تر از بقیه بودند. تو هم از
•[﷽]• 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 با مسعود عسکری خیلی زود خودتان را به عبدالله رساندید. همان پنجشنبه تاریک اول ماه صفر. مقداد هم اخرین بار همان روز شما را دید. ظهر همان پنجشنبه. بعد از آزادی شهر الحاضر . بعد هم حرکت به سوی العیس و تمام. مقداد کمی بعد از حادثه العیس به شما رسید. بعد از تیراندازی هولناک. فهمیده بودند که عده‌ای فدا شدند اما کدام یکی از بچه‌ها هنوز مشخص نبود. بیشتر از همه نگران تو بود. چون خودش را مسئول تو می‌دانست. مادر و مهدیه، تو را اول به خدا و بعد به مقداد سپرده بودند. از همان روز اول خودش باعث شده بود تا به اینجا برسی می‌ترسید که نکند... استرس به جانش افتاده بود. هم به جان مقداد هم به جان بقیه. اول احمد اعطایی را پیدا کردند و بعد سید مصطفی را. هر دو پرواز کرده بودند. هر دو را پشت ماشین گذاشتند. مقداد دل نگران دنبال تو می‌گشت. چشم می‌چرخاند دنبال تو. خجالت می‌کشید سراغ تو را بگیرد باید غیر مستقیم به تو می‌رسید. از رفیقش پرسیده بود: _فلانی زخمی شده؟ +اره ولی حالش خوبه. چندتا ترکش گرفته به کمرش. _محمد رضا ندیدی؟ +محمد رضا؟ محمد رضا با بچه‌های زخمی‌ها رو بردن عقب. سعی می‌کرد به خودش دلداری بدهد. به گمانم ته دلش می‌دانست که چه اتفاقی برای تو افتاده اما با خودش می‌گفت: خوب ان شاالله که چیزی نشده . سالمه... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
به یاد شهید دهقان
•[﷽]• #روایت #سرِ_سربلند🌹 #قسمت_پنجم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 با مسعود عسکری خیلی زود خودتان را به عبدالله رساندید.
•[﷽]• 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 مقداد خبر داشت که احمد اعطایی، سید مصطفی و مسعود عسکری شهید شدند. اما جرئت نمی‌کرد درباره نفر چهارم سوال کند. به دلش افتاده بود که نفر چهارم تویی، اما هزار نذر و نیاز کرد که آن نفر تو نباشی. بعد از تو چطور باید با مهدیه روبرو می‌شد؟ آن شب تاریک و سیاه هزار سال طول کشید. بالاخره آن صبحی که از آن‌ می‌ترسید رسید. فرمانده یگان تازه از تهران رسیده بود. با همه روبوسی کرد. به مقداد که رسید چشمانش پر از اشک شد و مقداد را محکم بغل کرد. دیگر جای شک نبود. زانوهای مقداد شل شدند. فهمید آن یک نفر تو بودی. اما دیگر نبودی تا مقداد با تو خداحافظی کند. حدود هفت عصر به آرزویت رسیده بودی و دیشب به سمت تهران حرکت کرده و دو نیمه شب توی معراج شهدا بودی. به همین سرعت. آرزو کرده بودی بی سر برگردی. چقدر خوب که آرزو نکرده بودی اصلا بر نگردی. وگرنه الان غم چشم به راهی‌ات هم به غم نبودت اضافه می‌شد. چه خوب که اقتدا کردی به سید الشهدا تا اربا اربا و بی سر برگردی. چه خوب که به مادرسادات اقتدا نکردی. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
به یاد شهید دهقان
•[﷽]• #روایت #سرِ_سربلند🌹 #قسمت_ششم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 مقداد خبر داشت که احمد اعطایی، سید مصطفی و مسعود عسکر
•[﷽]• 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 مقداد دو روز بعد تو رسید اما حس شرم مانع از این بود که به خانه برگردد. مانده بود توی آموزشگاه، اما بالاخره این دیدار باید اتفاق می‌افتاد. تا روز قیامت که نمی‌توانست از چشم خانواده پنهان بماند. به هر سختی‌ای بود خودش را به خانه رساند. همان اول هم با مامان فاطمه رودررو شد. شاید همه بگویند از شانس بدش مامان فاطمه توی حیاط بود. اما به نظر من شانش خوب بوده. یک مرتبه با آن چیزی که از آن می‌ترسید روبرو شد و بخشی از بار سنگین شانه‌هایش را زمین گذاشته. مامان فاطمه تا چشمش به مقداد افتاده نشسته روی زمین و زار زده: پس محمد کو؟ مگه باهم نرفتید؟ الان محمدم کو؟ چرا تنها اومدی؟ خانه پر از جمعیت بود. بابا علی مقداد را در آغوش گرفت. شاید مقداد عطر تورا همراه خودش داشت. چه بزرگ و بزرگوار است این مرد. چقدر مهربان و دل رحم. مقداد همه ماجرا را برایش تعریف کرد قرص و محکم‌گفته بود: اصلا شرمنده نباش... انگار روی آتش شرم مقداد آب خنک ریخته باشند. حال پدر را که دید آرام تر شد. چقدر سخت است پدر بودن. باید کوه صبر باشی و رنج همه خانواده را به دوش بکشی. می‌دانی مهدیه با مقداد چه کرد؟ خودم که گمان می‌کردم سر مقداد جیغ کشیده و با مشت به سینه‌اش کوبید و فریاد زده که چرا تو همراه مقداد نیستی. یا اینکه از همسرش رو برگردانده و غمگین و دلشکسته فقط گریه کرده و اشک ریخته. اما هیچ کدام از اینها نبود. مقداد را در آغوش گرفته و گفته بود: سرت رو بالا بگیر هیچ وقت به خاطر محمد شرمنده نباش. محمد خودش راهش رو انتخاب کرده بود. چه شیرزنی بود خواهرت... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
به یاد شهید دهقان
@shajid_dehghanamiri
🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 چقدر همه هم رزمانت با رمز و راز حرف می زنند. مثلاً علی می‌گوید اولین‌بار همراه‌یکی از قدیمی های آموزشگاه رفته بودی. انگار که خودمان خبر نداریم آن قدیمی آموزشگاه مقداد بوده. یک جوری هم می گویند قدیمی آموزشگاه انگار که چهل سالگی را هم رد کرده باشد.بنده خدا شاید آن موقع هنوز سی‌ساله هم نشده بود.مقداد تورا به علی و بقیه معرفی کرد. آن‌ها هم هم‌سن‌وسال خودت بودند،فقط کمی زودتر از تو آموزش را شروع کرده بودند. زود با علی و بقیه رفیق شدی. علی‌و رفقایش مسئول کارهای اجرایی آموزش بودند. کارهای مربوط به برگزاری کلاس، آماده کردن وسایل، هماهنگی با استاد و کارهای ثبتی بعد‌از کلاس. برای شرکت در کلاس‌ها هم اجازه داشتی. هم کارهای آموزشی می‌کردی و هم مطالب جدید یاد می‌گرفتی. آموزشگاه همان‌جایی بود که سال‌ها آرزویش را داشتی. هم‌آموزش می‌دیدی هم کارهای پرهیجان را تجربه می‌کردی. کارهایی مثل تخریب و انفجار که بیشتر از همه کارهای دیگر دوست داشتی. پیگیری کردن‌هایت یاد علی هم مانده.آن‌قدر که یک‌جورهایی برای یادگیری رشوه می‌دادی. با موتور تا خانه علی می‌رفتی و تا آموزشگاه می رساندی‌اش، بعد دوباره برش می‌گرداندی، فقط برای اینکه چیزی یادت بدهد. شب‌هایی که دورهم جمع می‌شدید ودر آموزشگاه می‌ماندید می‌رفتی سروقت هرکس که بیدار بود. هرکس که یک مطلب بیشتر از تو بلد بود از دستت آسایش نداشت.اگر دوره‌ای برگزار می‌شد و شرایط شرکت تو در آن دوره نبود خودت را به آب‌ و آتش می‌زدی، برای اینکه خودت را به آن کلاس برسانی. مثلا دوره مربیگری راپل که برای دوره شما نبود. به علی گفته بودی:"هماهنگ کن چند جلسه من برای برگزاری کلاس بیام." می‌خواستی به بهانه برگزاری کلاس آموزش را هم ببینی. _اینجوری نمی‌شه.باید یه چیزی به ما بدی تا قبول کنیم. به علی و رفیقش ناهاردادی تا قبول کردند هفته بعد تو کلاس را برگزار کنی. اما دقیقا همان موقع جریان اعزام پیش آمده و یک ناهار شد طلب تو از علی و رفیقش. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🥀•| @shahid_dehghanamiri
به یاد شهید دهقان
@shahid_dehghanamiri
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 آموزش مربیگری راپل از دستت رفت. اگر می‌رفتی هم خیلی به تووفا نمی‌کرد.برای آن مقطع خیلی به‌دردت نمیخورد. برعکس آموزش‌های دیگر که تاجایی که امکان داشت از دستشان نمی دادی.مثل همان اردوی کوه‌نوردی که از عصر پنجشنبه بود تا عصر جمعه.برنامه برای دو گروه تنظیم شده بود. تو توی برنامه هردو گروه شرکت کردی. کل بیست‌وچهار ساعت را. قبل و بعد از آن اردو هم با بچه ها کوه فرحزاد می رفتید و کارهای تاکتیکی را تمرین می‌کردید. برای هرچیزی که دیگران بلد بودند تو بلد نبودی حرص می‌خوردی. مثل همان اردوی شمال که گروه علی یک پله از شما جلوتر افتاده بود و قایق رانی را هم یاد گرفته بودند. چقدر ناراحت شده بودی. گفته بودی:"منم می‌خوام بیام یاد بگیرم." گروه شما بعداز تاریکی هوا به آن بخش رسید. حسابی خسته بودی، اما خوشحال از اینکه آن کار را هم یاد گرفته بودی. سرتاپایت گلی بود و آغشته به لجن، اما برق رضایت توی چشم هایت موج می زد. گاهی توی آموزشگاه از غروب تا آخر شب کار داشتید، اما تو از کار نمی‌زدی. خانه هم که می‌رسیدی تا حوالی صبح بیدار می‌ماندی و درس می‌خواندی. تا حالا فکر می‌کردم بخاطر سوریه و آموزش مهارت‌های نظامی دیگر دانشگاه را جدی نمی‌گرفتی و تقریبا بی خیال دانشگاه شده بودی. اما گویا دانشگاه هم برایت مهم بوده و بین آموزش نظامی و درس توازن برقرار کرده بودی. به درس و دانشگاهت هم می رسیدی. نمی‌دانم اسپای یعنی‌چه؟ یادم باشد از یکی بپرسم. قرار بود بین عید قربان و غدیر عملیات اسپای داشته باشید. قبل از آن هم راپل تمرین کرده بودید. راپل را هم نمی‌دانم یعنی‌چه. یادم باشد این را هم بپرسم. تو توی تمرینات راپل شرکت کردی، اما نتوانستی توی عملیات شرکت کنی. آن‌هم فقط به‌خاطر درس و دانشگاه. دوستانت برای شرکت کردن تو اصرار داشتند و می گفتند:"محمدرضا دیگه اتفاق نمی‌افته، معلوم نیست دیگه قسمت بشه ها." راست می گفتند. معلوم نبود که دوباره قسمت شود. توهم دوست داشتی توی عملیات شرکت کنی، اما درس را هم نمی‌توانستی رها کنی. گرچه کم‌کم آموزش‌های نظامی برایت جدی تر شد و درس و دانشگاه کم‌رنگ‌تر. اگر غیبت‌های یک سال آخر دانشگاهت را بشمرم دود از سر همه بلند می‌شود که پس چرا اخراحت نکردند. شاید اگر اخراجت می کردند بد هم نمی‌شد. چون زمان اعزام اعلام کردند که به دانشجوها اجازه رفتن نمی دهند. علی با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. می‌گفت:"خودشون باید درست کنن. این‌جوری که نمی‌شه." به تو که رسید گفت:" محمدرضا بدبخت شدی. اجازه نمی‌دن‌بیای." 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
به یاد شهید دهقان
@shahid_dehghanamiri
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 اما تو ناامید نشدی. همان شب با خانه هماهنگ کردی. صبح مستقیم رفتی و کارهای خروج از کشور را انجام دادی. دو میلیون تومان برای خروج از کشور واریز کردی. همان دو میلیونی که ماهها طول کشید تا پسش دادند علی هم یک چیزهایی می دانست چون گفته بود چیکار کردی حالا فردا شهید بشی بابات دیگه نمیتونه این پول رو بگیره برای تو اما مهم نبود فقط از ته دل می خواستی بروی که رفتی شاید باید اینجا میگفتم رفتی به همین راحتی اما رفتنت راحت نبود و با هزار دردسر راهی شدی وقتی هم که رسیدی و بالاخره مستقر شدی خیلی از خط دشمن فاصله نداشتی. حدود ۱۰ یا ۵ دقیقه با دوربین به راحتی همه تحرکات مسلحین را می‌دیدید. دشمن همین قدر نزدیک بود و پشت سرهم عملیات داشتید وسط همان عملیات ها هم مشتاق یادگیری بودی از هر کس هر چه که می شد یاد می‌گرفتی باید برای این همه اشتیاق برای یادگیری به تو آفرین گفت حکایت تو حکایت دانش جستن است. زگهواره تا... اصلا بیخیال ول کنیم این حرفها را انگار به این دنیا آمده بودی که فقط یک داغ سنگین روی دل خیلی ها بگذاری و بروی شب آخر دسته شما جلوتر از دسته علی برای عملیات رفته بودید. آنها هم به سمت منطقه عملیات در حرکت بودند که یک مرتبه نور قرمز رنگ توپ ۲۳ را دیدند با خودشان گفتند اگر ۲۳ با ماست چرا دارد به سمت ما شلیک می‌کند و اگر دشمن است دارد چه می کند بچه‌های ما الان آنجا هستند همان موقع فرمانده پشت بیسیم گفته بود بچه ها بیاید شده حتی چراغ روشن بیاید چند بار این را گفت و بچه ها فهمیدند خبرهایی شده برادر علی هم آنجا بود علی به دلشوره افتاده بود با خودش می گفت حتما اتفاقی افتاده چون اولین بار بود که فرمانده را با آن حال میدید به دیواره شهر که رسیدند یک ماشین با چراغ روشن از کنارشان رد شد تعجب کرده بودند که چرا دارد چراغ روشن می رود به منطقه که رسیدند فرمانده گفته بود بچه ها خودتون رو جمع و جور کنید پنج شش تا شهید دادیم تا آن موقع دیده بودند که بچه های سوری یا فاطمیون شهید می‌شوند این بار هم گمان کردند شهدا سوری یا افغان هستند مرگ خوب است اما برای همسایه دلشان نمی‌خواست شهدا یکی از خودشان باشد انگار ضمانت نامه گرفته بودید که قرار نیست برای هیچ کدام از شماها اتفاق بیفتد انگار که قرار بود همان عده که رفته اید همانطور سالم و قبراق برگردید اما مگر این شعر را نشنیده ای نمیدانم از کدام شاعر است به گمانم شعری است از یک شاعر عرب. 🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
به یاد شهید دهقان
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_سوم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 اما تو ناامید نشدی. همان شب با خانه هماهنگ کردی. صبح
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که بر‌می‌گردند یکی دستش را، یکی پایش را، یکی دلش را و حواس پرت‌ترین آن‌ها خودش را جا می‌گذارد. آن دیالوگ پرویز پرستویی را یادت هست؟ همان دیالوگ معروف آژانس شیشه‌ای :« می‌دونی یه گردان بره خط، گروهبان برگرده یعنی چه؟ می دونی یه گروهان بره خط، دسته برگرده یعنی چه؟ می دونی یه دسته بره خط ، نفر برگرده یعنی چه؟» مگر تا آن موقع این چیزها را نشنیده بودند که انتظار داشتند آنهایی که روی زمین افتاده‌اند از خودشان نباشند. دو نفری روی زمین افتاده بودند و علی با خودش گفته بود حتما همین شهدای سوری هستند. نزدیک‌تر که شد با خودش گفته بود چرا لباس‌های ما رو پوشیدن؟ بازهم توجه نکرد. شاید هم می‌خواست خودش را گول بزند که فکر کرد حتما لباس هاشون مثل مائه. آن شب آن قدر تاریک بود که علی تو را پشت ماشین گذاشت، اما تو را نشناخت. اصلا مگر می‌شد تو را شناخت؟ هنوز هم نمی‌دانستند شما از بچه های خودشان هستید، تا اینکه بهدارتان بالا رفت تا ببیند شهدا چه کسانی هستند. اسم احمد را که آوردند بهدار خشکش زد. احمد رفیق و هم مسجدی اش بود. با هم آمده بودند منطقه. اسم احمد که آمد علی تازه فهمید شما از بچه های خودشان هستید. عجب شب عجیبی بود. به گمانم مقداد و علی در یک حال بودند. هردو دل‌واپس و دل‌نگران. آن شب هر جا جمعی در حال صحبت بودند با ورود علی ساکت می‌شدند. هرچقدر هم که از دیگران درباره مجروح‌ها و شهدا می‌پرسید کسی جوابش را نمی داد. سراغ برادرش را می‌گرفت ولی کسی چیزی نمی‌گفت. بعضی ها حتی با دیدن علی مسیرشان را عوض کرده بودند. چه شب سردی بود آن شب. تا صبح توی خیابان‌های سرد العیس پست دادند. دو دسته‌ای که دیشب ناقص شده بودند با هم یکی شدند و قرار شد با گروه علی برای پاک سازی به خط بزنند. بهشان گفته بودند:« بچه‌های زینبیون قراره از روبرو بیان. به سمت روبرو تیر نزنید. ولی از خونه‌ها هرکی بیرون اومد بزنید." 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
به یاد شهید دهقان
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_چهارم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که بر‌می‌گردند یک
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 بعد از اینکه بچه‌ها با زینبیون به هم رسیدند و دست دادند. آمار شهدا را از بلندگو اعلام کردند. همان موقع فهمید که برادرش زخمی شده. مقداد که اسم رفیقش را نگفت. اما حتما همین علی بوده که مقداد دل‌داری‌اش می‌داده. بعد هم که حاج قاسم آمده بود و دل‌داری‌شان داده‌بود. ظهر روز بعدش چه روز سختی بوده برای بچه‌ها. باید وسایل شما را جمع ‌می‌کردند و به خانواده‌‌تان می‌رساندند. هرکس مسئول جمع‌آوری وسایل یکی بود. همه با اشک چشم و خون‌دل وسایل شما را جمع ‌می‌کردند. حتی حال حرف زدن هم نداشتند. دم غروب تصمیم گرفتند برایتتان هیئت راه بیندازند که هم بچه ها آرام شوند و هم بچه های آن گردانی که نزدیک شما بودند و فقط پنج دقیقه تا گردان شما فاصله داشتند برای تسلیت بیایند. رسم بود بینتان که هر گردانی که شهید می‌داد گردان‌های دیگر برای عرض تسلیت می‌رفتند. خبر شهادت شما که پیچید بچه‌های فاطمیون و زینبیون و بچه های گردان بالا و ارکان نیروی قدس برای تسلیت به محل اسکان شما آمدند. تقریبا همه آمدند. هرکس که نزدیک شما بود. چون همه تعریف فاتحین را شنیده بودند و شهرهای الحاضر و العیس شهرهای مهمی بودند. فاتحین! چه اسم خوب و مناسبی روی گردان شما گذاشته بودند. حالا همه برای شهدای فاتحین اشک می ریختند و حسرت می‌خوردند. بعد از مراسم هیئت حدود ساعت نه و نیم شب فرمانده گفت:« جمع و جورکنید که امشب ده دوازده نفر برن تهران کار شهدا و زخمی ها رو انجام بدن.» علی هم جزو آن ده دوازده نفر بود که به تهران برمی‌گشت. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🆔•| @shahid_dehghanamiri |•
به یاد شهید دهقان
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_پنجم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 بعد از اینکه بچه‌ها با زینبیون به هم رسیدند و دست دا
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 علی فقط از تو گفت. از برادر مجروحش چیز بیشتری نگفت. نفهمیدم که درصد جراحتش چقدر بوده و علی بعداز مجروح شدنش کی برادرش را دیده و اصلا چرا همان وقت نرفته سراغ برادرش؟ می‌دانی انگار یک‌جورایی ته‌دلش از تو گله داشت. می گوید:" محمدرضا بعداز شهادتش انگار بچه‌هایی که میشناخته ول‌ کرده ورفته سراغ بچه هایی که نمیشناخته. هرکس خواب تعریف می‌کند غریبه‌ست. کار همه‌رو داره راه می‌ندازه. با دوستم رفته بودیم چهلم محمدرضا. موقع برگشت سوار موتور بودیم. می‌خواستیم به تشییع یکی از دوستامون برسیم. من دوتا گوشی‌م رو گذاشته بودم توی جیبم. توی راه جیبم سوراخ شده بود و هردوتا گوشی افتاده بود. یک‌دفعه دست کردم توی جیبم دیدم نیست. دوباره راه رو برگشتیم. همین طور که برگشتیم. همین‌طور که برمی‌گشتیم کلی به محمدرضا تشر زدیم که هیچ خیری ازت به ما نرسید. گوشی‌مام هم توراه مراسمت گم شد." آن دنیا هم از مردم آزاری دست برنداشتی؟ در گم شدن گوشی علی که نقش نداشتی؟ داشتی؟ چرا به خوابش نمی‌روی و از دلش درنمی‌آوری. اصلا بگذار ببینم چی شده که به خواب غریبه ها می ‌روی و دوستانت را فراموش کردی؟ آن ها را از کجا می‌شناسی که می‌روی سراغشان؟ می‌دانی مهدیه دربارع این کارت چه می‌گوید؟ "تو خیالت از آشناها راحته. تا توی این دنیا بودی،گرفتارشون کردی و خیالت راحته ازت جدا نمی‌شن شوخی که نیست دلشون گیرِ توعه! اما خب غریبه ها این‌طور نیستن. لازمه گاهی سری بهشون بزنی و ازشون دلبری کنی." ببینم من غریبه‌ام یا آشنا؟ چرا من تو را توی خواب نمی‌بینم؟ چرا تکلیفم را روشن نمی‌کنی. مامان فاطمه می گوید خودت انتخاب کردی که من تورا روایت کنم. و من از همان اولش سوالم این بوده که چرا من؟ اگر زحمتی نیست یک تُک پا تشریف بیاور توی خوابم و بگو آنجا چه کسی سفارش من را کرد؟ می‌دانم که این چیزها منطق بردار نیست و نمی‌شود برای هرکسی توضیح داد. اما به گمانم این دیوانگی من در روایت کردن را پسندیدی و خواستی روایتت هم فرق داشته باشد با همه. تو مجنون حضرت عشق بودی و هستی‌ات هم باید مجنون‌وار روایت می‌شد. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚 🌸•| @shahid_dehghanamiri