eitaa logo
به یاد شهید دهقان
414 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
154 فایل
+إمروز فضاے مجازے میتواند ابزارے باشد براے زدݩ در دهان دشمن..[• إمام خامنهـ اے•] ↶ فضیلٺ زندهـ نگهـ داشتن یاد و خاطرهـ ے شہدا ڪمتر از شهادٺ نیسٺ.+حضرٺ آقـا ڪپے با ذڪر صلواٺ✔
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 🕊 ‌هو الحق عزیز برادرم چقدر غصه کتاب آقا رسول و آقا محمود رضا رو می خوردی. یه بند غر میزدی: اینهمه از شهادتشان آن گذشته، چرا کتابی درباره شون نیست؟ تو که اینهمه پیگیر بودی، چرا تالیف کتاب خودت اینهمه طول کشید؟ بااینکه اطمینان دارم همه چیزش به انتخاب خودت بود، اما دوست دارم چند خط از کتاب را بخوانی. چقدر ذوق زده ام که بعد از خواندنش بگویی: راضی ام ازت... چه خوش روزی بودی! همرزمانت برایت دو پرچم آورده بودند. پرچمها متبرک حرم بودند با ذکر«لبیک یا زینب» همه میگفتند« محمدرضا خوش روزی بوده که دو پرچم نصیبش شده» میگفتند« پرچم یه نشونه از حضرت زینب بود که میخواست به شما بگه هدیه تون رو پذیرفته» پدر و مادرت چه هدیه ای بهتر از تو داشتند برای تقدیم کردن؟ و چه دلیل و حجتی بهتر از این پرچم متبرک برای قبولی نذر و هدیه؟ پرچم چه به موقع رسیده بود. قلب مادرت با دیدنش آرام شد. یک ربع تمام فقط به پرچم نگاه میکرد. پرچم را روی قلبش میگذاشت و عطرش را به مشام میکشید. وقتی پرچم را روی پیکرت میکشیدند، فرماندهات گفت« صاف و مرتب بکشید. مثل خودش باسلیقه باشید» بس که حتی در سوریه و وسط جنگ به تیپ و ظاهرت می رسیدی. به جز پرچم چیزهای دیگری هم بود که باید همراهت میکردند. انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی و شال عزایت. همان شالی که هیچوقت اجازه نمیدادی شسته شود. به مادرت میگفتی« نشور. مگه کسی شال عزا رو میشوره؟ آیتالله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزاش رو نشست» شالت هدیه مهدیه بود. هفت هشت سال، تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداریها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند. آنقدر بلند که تا روی زانوهایت میرسید. و همیشه یک دور، دور گردنت میپیچیدی. چقدر دوستش داشتی. هر وقت همراه پدرت هیئت میرفتی شال را دور کمرت میبستی. با همان شال دیگ نذری را بلند کرده بودی و شالت چرب شده بود. باز هم اجازه ندادی شسته شود. . آخ به قربان ذوق کردنت و لبخندت... قدم کوچکی بود برای ادای دین به تو. امیدمان این است که بپذیری... . * کتاب یک روز پس از حیرانی، روایتی ست از زندگی شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری که به زودی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ خواهد رسید. نویسنده این کتاب جوانی خوش ذوق و خوش قلم و نگارنده کتابها ارزشمند مانند به سپیدی یک رویا و نیز طلوع روز چهارم است، سرکار خانم فاطمه سلیمانی. فضایی کتاب، کمی ساختار شکنانه، متفاوت و احساسی ست که قطعا از مطالعه آن لذت خواهید برد. امیدواریم قدمی باشد برای نزدیکی و انس بیشتر با محمدرضا. 🍃 💌| @shahid_dehghanamiri
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 روزهایی که برای تهیه مایحتاج به شهر حلب می رفتید مدام سرت را پایین می انداختی. نمیخواستی چشمت به دختر های بی حجاب سوری بیفتد.‌آنها هم که اکثرا بی حجاب بودند. هر چقدر هم آقا تقی شوخی کرده و گفته بود:((بابا کله رو بیار بالا.‌اینا همشون این جوری ان.)) تو باز هم‌سرت را بالا نمی گرفتی . یک بار هم داخل یک مغازه رفتی برای خرید وسایل نظامی‌ اما به چشم بر هم زدنی برگشته و گفته بودی:(( اینجا چیزی که به درد ما بخوره نداره‌.)) اما حرفت باور کردنی نبود. مگر می شد هیچ وسیله به درد بخوری نداشته باشد.‌ تو به خاطر دختری که داخل مغازه بود برگشته بودی. حتما باز هم نمیخواستی چشمت آلوده شود! دلیلش را قبلا به مادر گفته بودی . تهران، حلب یا دمشق برایت فرقی نداشت، چشمانت نذر کس دیگری بود. ما گاهی به عجّل فرجهم های صلوات هایمان بی باوریم! نمیخواهی تعریف کنی ؟ بالاخره با آن چشمان با حیا چه کسی را دیدی؟ شاید چون در غربت و دور از مادر زمین خوردی ، مادر سادات سرت را بر زانو گرفت. سری که نداشتی....😭😭😭 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 🌸با لینک فوروارد شود...🌸 📚|• @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 😭 مرثیه خوانی مهدیه اشک های رفیقت را هم در آورد. آن قدر بلند گریه می کرد که صدای گریه های مهدیه به گوش نمی‌رسید:((خانم دهقان، نبودید ببینید تیر اندازی‌ش درجه یک بود. نه اینکه بشینه و نشونه بگیره . در حال حرکت هم تیراندازی می کرد. میخواستن بهش قناسه بِدن ،تک‌تیر انداز بشه.)) تو توی یک اتاق دیگر آرام گرفته بودی. باز هم به جز تو کسی دیگری را نمی دید. با تو راحت درد و دل می کرد:((محمد، الان باید بیایی و دستم رو بگیری . الان باید من و مامان رو آروم کنی.)) می خواست بغلت کند. نمی دانست کجای بدنت زخمی شده. مسئول معراج گفت؛ بهش دست نزن. به سینه و دست و شکمش دست نزن.)) _پس چطوری داداشم رو بغل کنم؟ _بغل نکن. فقط ببوسش، آرام هم ببوس، اذیتش نکن. مهدیه ناباورانه به صورتت نگاه می‌کرد و می گفت: ((محمد! مگه با خودت چی‌کار کردی؟ چرا اصلا نمی‌شه بهت دست زد؟)) پرچم را که برداشتند صورتت معلوم شد.‌صورت بی سرت . مادرت گفته بود: ((محمد پس چی شد با سر اومدی؟مگه نگفتی سرت نمی آد؟)) نمی دانست فقط صورت داری. یک صورت بی سر. صورتت هم زخمی بود. فقط یک گوشه از پیشانی ات سالم بود‌‌. آرام پیشانی ات را بوسید. پدر گفته بود :((محکم نبوسیدش. دردش می‌آد.)) آرزوی یک بغل و بوسه درست و حسابی به دلشان ماند‌ 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 🌸با لینک فوروارد شود...🌸 📚|• @shahid_dehghan 🎈| @shahid_dehghanamiri
هوالحق عزیزدلم چقدر غصه کتاب آقارسول و آقا محمودرضا رو میخوردی. یه بند غر میزدی: اینهمه از شهادتشان گذشته،چرا کتابی دربارشون نیست؟ تو که اینهمه پیگیر بودی،چرا تالیف کتاب خودت اینهمه طول کشید؟بااینکه اطمینان دارم همه چیزش به انتخاب خودت بود،اما دوست دارم چندخط از کتاب را بخوانی،چقدر ذوق زده ام که بعد از خواندنش بگویی:راضی ام ازت... چه خوش روزی بودی! همرزمانت برایت دو پرچم آورده بودند. با ذکر《لبیک یازینب》 همه می گفتند《محمدرضا خوش روزی بوده که دو پرچم نصیبش شده》میگفتند《پرچم یه نشونه از حضرت زینب بود که میخواست به شما بگه هدیه تون رو پذیرفته》 پدرومادرت چه هدیه ای بهتر از تو داشتند برای تقدیم کردن؟وچه دلیل و حجتی بهتر ازاین پرچم متبرک برای قبولی نذر و هدیه؟برچم چه به موقع رسیده بود.قلب مادرت باددیدنش آرام شد.یک ربع تمام فقط به پرچم نگاه میکرد.پرچم را روی قلبش میگذاشت و عطرش را به مشام میکشید. وقتی پرچم را روی پیکرت میکشیدند. فرمانده ات گفت《صاف و مرتب بکشید. مثل خودش با سلیقه باشید》بس که حتی در سوریه و وسط جنگ به تیپ و ظاهرت می رسیدی. به جز پرچم چیزهایی دیگری هم بود که باید همراهت میکردند. انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی و شال عزایت. همان شالی که هیچوقت اجازه نمیدادی شسته شود. به مادرت میگفتی《نشور مگه کسی شال عزا رو میشوره؟ آیت الله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزایش رو نشست》شالت هدیه مهدیه بود.هفت هشت سال،تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداریها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند.آنقدر بلندکه تاروی زانوهایت می رسید. و همیشه یک دور،دور گردنت میپیچیدی.چقدر دوستش داشتی. هروقت همراه پدرت هیئت میرفتی شال را دور کمرت میبستی. با همان شال دیگ نذری را بلند کرده بودی و شالت چرب شده بود. باز هم اجازه ندادی شسته شود. اخ به قربان ذوق کردنت و لبخندت... قدم کوچکی بودبرای ادای دین به تو.امیدمان این است که بپذیری... *کتاب یک روز پس از حیرانی،روایتی ست از زندگی شهید مدافع حرم،محمدرضا دهقان امیری که به زودی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ خواهد رسید.نویسنده این کتاب جوانی خوش ذوق ک خوش قلم و نگارنده کتابهاارزشمند مانند به سپیدی رویا و نیز طلوع روز چهارم است،سرکار خانم فاطمه سلیمانی. فضای کتاب،کمی ساختار شکنانه،متفاوت و احساسی ست که قطعا از مطالعه آن لذت خواهید برد. امیدوارم قدمی باشد برای نزدیکی و انس بیشتر با محمدرضا. *پست‌مشترک پدر،مادر و خواهر بزرگوار شهید 🆔| @shahid_dehghan
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 جانت را هم به همان راحتی بخشیدی که اموالت را می بخشیدی. کافی بود کسی از لباس یا کفشت تعریف کند. کسی که ازکفش یا لباست تعریف کرده بود به چشم برهم زدنی صاحب آن لباس یا کفش می‌شد. داشته های خودت کم بودند و به داشته های خانواده هم رحم نمی‌کردی. به یادگاری های پدرت از زمان جنگ . مخفیانه و دور از چشمش آن‌ها را بر‌می‌داشتی و گاهی می‌بخشیدی شان. مامان فاطمه تذکر می‌داد که این ها همه یادگاری های زمان جنگ هستند و پدرت آن‌ها‌را دوست دارد، اما تو گوشت بدهکار نبود تا اینکه یک روز همه را وسط گذاشته و گفته بودی:((اینا خوشگلن. من می ‌خوامشون.)) پدر همه را به تو بخشیده بود. اما از میان همه آن‌ها یک انگشتر را نشانت داده و گفته بود:((این یه دونه مال دوست شهیدم، جواد جمشیدیه. استفاده کن اما تو رو خدا این رو به کسی نده.)) 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 @shahid_dehghanamiri
《بسم الرب الشهداء والصدیقین》 📚 💔 مهدیه می‌گفت در برابر اشتباه، بی تفاوت نبودی. ما خیلی وقت ها به خاطر چندتا باور اشتباه،سرمان را زیر برف می‌کنیم، مثلا می گوییم:((هرکی رو تو‌ گور خودش می خوابونن، یا موسی به دین خود،عیسی به دین خود.)) مهدیه هنوز هم موقع تعریف کردنش به وجد می آید. همان موقع که به آب و آتش می‌زدی تا جواب همان‌خطیب‌مشهور درباره‌ی حضرت آقا را بدهی . یادت هست چقدر با پسرش بحث کردی؟ حتی دوره ولایت فقیه را گذرانده بودی و تعدادی هم کتاب خواندی تا هرجا نیاز بود، با تسلط صحبت کنی. 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼 خرید اینترنتی Manvaketab.ir 📞مرکز پخش 02537840844 📲پیامکی 3000141441 🏭مراجعه به کتابفروشی‌های سراسر کشور 🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 @shahid_dehghanamiri