eitaa logo
به یاد شهید دهقان
436 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
154 فایل
+إمروز فضاے مجازے میتواند ابزارے باشد براے زدݩ در دهان دشمن..[• إمام خامنهـ اے•] ↶ فضیلٺ زندهـ نگهـ داشتن یاد و خاطرهـ ے شہدا ڪمتر از شهادٺ نیسٺ.+حضرٺ آقـا ڪپے با ذڪر صلواٺ✔
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🦋 🌹روایت خواهر شهید محمدرضا دهقان🌹 با هم رفته بودیم کربلا، یک بار دیدم توی رواق روبروی ضریح خوابش برده و من هم برای بقیه جریان خوابیدنش را تعریف کردم. تا اینکه یک روز که مشغول دعا خواندن بودم، آمد کنارم و گفت چقدر دعا می خوانی؟!! برو بنشین با آقا حال کن ،با آقا حرف بزن. میگفت: "خیلی خیلی لذت بخش است که خوابت ببرد ، چشم باز کنی و ببینی شش گوشه ارباب جلوی چشمانت است." بعد از اینکه خبر شهادتش آمد و رفتیم معراج شهدا به او گفتم به خدا اگر می دانستم خوابت در حرم می خواهد این طور بشود و تورا به اینجاها ببرد من هم می آمدم کنارت می خوابیدم @shahid_dehghanamiri
🌟💫✨ وقتی محمدرضا سوریه بود یک روز خیلی دلم برایش تنگ شده بود. به او گفتم: "پسرم حالا میماندی ،درست را تمام می کردی،بعد از تمام شدن دانشگاه می رفتی؟" محمدرضا جواب داد : "مادر ، صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین ع را من الان دارم می شنوم، شما میگویید دو سال دیگر بروم!! شاید آن موقع دیگر من محمدرضای الان نبودم،و شاید دیگر این صدا را نشنوم.... @shahid_dehghanamiri
⚡️🌼🍁 وقتی که بار اول از سوریه اومد گفت: به پوتین هام دست نزن و تمیزشون نکن میخوام بزارمشون کنار ،به این پوتین ها خاک سوریه و جهاد چسبیده میخوام همینطور باشه تا دوباره خانم بطلبه و برم .همینطور هم شد اینبار با این پوتین ها رفت و دیگه برنگشت. @shahid_dehghanamiri
🧡💚❤️💛 چند باری که نمایشگاه قرآن برگزار میشد بابا تعدادی قرآن خریداری میکرد. همیشه میگفت میخواهم اینها را هدیه بدهم. 🔹بعد از شهادت بابا که به عراق میرفتیم خانه ی هر کدام از دوستان بابا که میرفتیم، همان قرآن هایی که بابا خریده بود را می دیدیم. می گفتند بابا این قرآن ها را به آنها هدیه داده، انگار هر جا میرفتیم بابا یک رد پا و نشانه ایی از خودش باقی گذاشته بود. 🔻راوی: دختر فرمانده🔻 @shahid_dehghanamiri
▪️هو الحق▪️ از بیت حضرت آقا و مراسم شب_تاسوعا برمی گشتیم، مادر مثل هرشب محرم، مشغول درس دادن بود: "ما خودمون محمدرضا رو اینطور تربیت کردیم، خودمون خواستیم محمد سربازی کنه، اگه برنگشت، باید مثل بانوی صبر، پشت سرش بایستیم و سربالا بگیریم..." با خودم می گفتم محمد کلی قول داده به من، کلی براش تدارک دیدم، حتما میاد... همون موقع بود که تلفنم زنگ خورد و چشمام برق افتاد، دلم از شعف پیچید، محمد بود....😍 محمدرضا بود اما نه محمدرضای همیشگی، صداش گرفته بود و خسته، دل مادر به تپش افتاد! - محمد جان چی شده؟ حالت خوبه؟ - خوبم، همه چیز خوبه مثل همیشه - چرا صدات گرفته؟؟؟ - مریضم، سرماخوردم - دارو داری؟ لباس گرم چی؟ چیز گرمی داری بخوری بهتر بشی؟؟؟ - پیدا می کنم، نگران نباش... قلبم به درد آمده بود، عزیزم دور از ما، حال خوبی نداشت و از من کاری برنمی اومد، غافل از اینکه فرمانده ش و استادش شهید شدند و دلش نمیاد ما رو نگران کنه. مادر و خواهری که فقط شنیده بودند: "می خوریم، می خوابیم، فوتبال بازی می کنیم" ؛ حالا خبر شهادت بشنوند؟؟؟ دل نازک برادرم طاقت نگرانی مادر را نداشت... حاج_عبدالله_باقری، جلوی چشمش تیر خورده بود، استادش امین_کریمی هم... هر دردی را بفهمم، نمی دانم درد دیدن شهادت همرزم چیست... هرچه بود، محمدرضای شاد و پرنشاط ما رو به غم انداخته بود... شب عاشورا خبر دار شدیم علت حال محمد چه بود! از امشب دیگر همه چیز جدی بود، از امشب ذکر لبم شد: امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود... نگاهم پر بود از تصویر محمد... یعنی واقعا ممکنه برنگرده؟؟... ✍ به قلم خواهر بزرگوار شهید @shahid_dehghanamiri
😇🕌 سال ۹۳ نزدیک اربعین، خیلی دوست داشت پای پیاده بره کربلا.چون پدرش زیارت بود نخواست که تنهام بذاره، کنارم موند. ولی دلش کربلا بود و آرزو میکرد که سال بعد ان شاالله بره کربلا. یکی از دوستان هم دانشگاهیش تعریف میکرد که باهم قرار گذاشتن سال بعد حتما برن کربلا... اما سال ۹۴ ارباب حضورن طلبیدشون...!! شهدا چشم و دلمان به دعاها و چشمان اشکبار شماست در محضر اولیا و اهل بیت. ملتمس دعای فرجیم. @shahid_dehghanamiri
🌺💫✅🦋 سیدحمید درسال ۱۳۳۹در روستای ابودبس شهرستان اهوازمتولدشد.پدرایشان اقانصرالله است که سادات (علیه السلام)هستند حاج حمیددوران ابتدایی خودرا تاکلاس چهارم در روستای خزینه ازتوابع شهرستان شوشترگذارند و کلاس پنجم وششم رادر روستای ابودبس درس خواند ودوران دبیرستان را در دبیرستان سعدی پشت سرگذاشت. قبل ازپیروزی انقلاب دربرگزاری کلاس نقش داشت ودرجلسات سخنرانی شیخ احمدکافی حضورپیدامیکرد درزمان پیروزی انقلاب ۱۸سال سن داشت درسال۱۳۵۸به عضویت سپاه درامدومسولیت هایی همچون فرماندهی سپاه شادگان وجانشینی قرارگاه رمضان درفعالیت های برون مرزی بودوعضوکمیته بازجویی ازاسراوافسران عراقی بود درسال۱۳۵۸بادخترخاله اش ازدواج کرد وبا لباس سپاه درمراسم دامادی اش حاضرشد حاصل این ازدواج سه فرزند هدی،ندا،منا می باشد🍃 باشروع جنگ نبردرزمندگان عراق باداعش جهت اموزش وهدایت برادران مسلمان به کشورعراق میرودو درانجابه معروف میشود🌸 درتاریخ ۱۶دی۱۳۹۳پس ازاتمام نمازظهر عملیاتی به نام (صل الله علیه واله)اغازمیشودوباتعدادی ازنیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش،پیشروی میکنید وبعداز رشادت مورداصابت گلوله تک تیراندازداعشی قرارمیگیرد وبعدازاینکه به همرزمانش وصیت میکند که عقب نروندو وبعداز طلبیدن حلالیت به شهادت رسید🕊 🍁 @shahid_dehghanamiri
🌸🍃🍂🌹 ♦️کلام شهید♦️ میگفت :وقتی به شما میگم که میخوام برم سوریه کسی نباید جلوی رفتنم رو بگیره .هر کسی که با رفتن به سوریه و دفاع از حرم مخالفه باید کل گریه هایی که تو محرم و عزای حسین میکنه بریزه دور ،میدونی چرا؟چون کسی که از ته دل داره برای آقا گریه میکنه برای غریبی و تنهایی اقاست ،داره گریه میکنه و میگه آقا ای کاش ما هم اون موقع بودیم تا به شما یاری میکردیم.الان هم همون وضعیت هست خانم زینب کبری غریب و تنهاست و هل من ناصر گفته . حالا دیگه ای کاشی وجود نداره من صدای حسین زمانم رو شنیدم و باید برم. @shahid_dehghanamiri
🌺 🦋 یکی از خصوصیات شهید این که همیشه به فکر همنوع خود بود و از کمک به فقرا دریغ نمیکردند ایشان از اعضای یکی از گروه های خیریه بودند که در بحث کمک به فقرا فعالیت میکردند. حتی در زمانی که در جبهه مقاومت مشغول دفاع از حرم بودند این کار را انجام میدادند. یادمه سال گذشته تماس گرفتند و گفتند برو از فلانی(دوستان خیریشون) بسته های مواد غذایی رو بگیر و به دست صاحبانشان برسان٬ خیلی جالب بود که در اونجا هم از این امر غافل نشده بودند. @shahid_dehghanamiri
🌱 🌿 ✨ حاج قاسم زیاد به دفتر آقا مهدی رفت و آمد داشتند اما عکسی نمیگرفتند این دفعه که حاج قاسم به دفتر آقا مهدی آمدند . آقا مهدی درخواست کرد که حاجی یه عکس باهم بگیریم حاجی هم با کمال میل پذیرفت در حال عکس گرفتند بودند که یکی از افراد همراه حاج قاسم گفتند هرکی با حاجی عکس گرفته شهید شده آقا مهدی خندشون گرفت گفت خدا کنه شاید گره شهادت ماهم با این عکس باز بشه شادی ارواح پاک شهدا صلوات @shahid_dehghanamiri
✋🏻🤗☘🌸 🤗 🔹حاج حمید روی مبل نشسته بود و مشغول خواندن کتاب📖 بود. من هم تلویزیون رو روشن کردم، کنار حاج حمید نشستم. 📺تلویزیون داشت خاطرات جبهه حضرت آقا رو پخش میکرد. 🔹آقای خامنه ای فرمودند ما توی یه مهلکه ایی گیر افتاده بودیم، که یه بنده خدایی اومد و با ماشین ما رو از مهلکه نجات داد. 🔹حاج حمید،همین طور که سرش توی کتاب بود و با همان مظلومیت همیشگی گفت: اون بنده خدا من بودم. 🔻راوی: پروین مرادی(همسر شهید)🔻 @shahid_dehghanamiri
🌺🌺💫🦋 حاج حمید خیلی از بدش می آمد. یک بار که باهم به جبهه های جنوب رفته بودیم،وارد اردوگاهی شدیم که چراغ هایش روشن بود.💡 حاج حمید به مسئول آنجا تذکر داد که روشن بودن چراغ ها آن هم در روز اسراف است. مسئول اردوگاه هم از تذکر حاج حمید استقبال و تشکر کرد.🤗 یک بار هم با هم به زیارتگاهی رفتیم که قبر ها و آرامگاه های خانوادگی داشت. پنکه های سقفی یکی از آرامگاه ها، روشن مانده بود،وقت خروج از آنجا حاج حمید متوجه این موضوع شد. اما از آن آرامگاه دور بودیم.گفت ای کاش میرفتیم و پنکه آن جا را خاموش میکردیم تا برق اسراف نشود. قبل از اینکه حاج حمید دست به کار بشود، دخترم هدی دوید و پنکه را خاموش کرد. @shahid_dehghanamiri
😔🌱🌹 امروز از ساعت چهار عصر به یکباره دلم گرفت ، بیاد دخترم فاطمه و همسرم که امروز تقریبا هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم عکسها و فیلمهایی که از فاطمه داشتم را نگاه میکردم و در دلم به یاد حضرت رقیه افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله ، در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد ، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست که تماس گرفته حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کنه گوشی رو به دخترم داد دیدم که گریه امانش نمیده ، بهش گفتم چی شده خانم طلا ، باباجانی ، دختر بابا چی شده چرا گریه میکنی گفت بابایی دلم برات سوخته 😭 کی میایی ، من دوست دارم ، بیا بابایی دیدم فاطمه حالش خیلی بده شروع کردم به نوازش فاطمه خواستم حواسش رو پرت کنم گفتم برای بابایی شعر می خونی ؟ در حالی که فاطمه متوجه نشه آروم اشک می ریختم ، اشک من برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا رو گرفت و سر پدر رو براش آوردن 😭 شهید محرم ترک 🌷 تاریخ شهادت:90/10/29 محل شهادت : سوریه @shahid_dehghanamiri
🦋💫✅😍 حامدم وقتی تو کما بود, پرستارها اصلا اجازه نمیدادن حتی با یه دستمال خونها و جای زخمای بدنشو تمییز کنیم. تا اینکه تقریبا سی اُمین روز بود که از دفتر مقام معظم رهبری تشریف آوردن و گفتند که از طرف رهبر چفیه ای آوردیم و ایشون فرموده اند که این چفیه رو به بدن آقا حامد بکشید. و در کنار اون یه انگشتر شرف الشمسی رو هدیه دادند و گفتند آقای سید حسن نصرالله این انگشتر رو به رهبر فرستادن رهبر هم تبرک کردن و فرستادن برای شما. برای این که مریض های دیگه معذب نشن چفیه رو دادم به یکی از پرستارها تا ببرن پیش حامد... یکی دو ساعت که گذشت همون پرستار اومد و گفت می خواییم آقا حامد رو ببریم حموم. یه آن تعجب😳 کردم که تا دیروز اجازه ی دستمال کشیدن هم نمی دادن الان می خوان ببرن حموم؟! از ته دلم خوشحال شدم و دعاشون کردم...☺️🤲 اونجا بود که فهمیدیم به برکت نفس یک سید بزرگوار، نائب امام زمان، این اتفاق افتاد. دکترها و پرستارها میگفتن یک مریض کمایی رو هرگز به حموم نمی برن...اصلا امکانشم نیست!!! وقتی حامد رو آوردن قیافش کلی تغییر کرده بود...خونا از بدنش پاک شده بود و چهره ش عوض شده بود. :) 🌺 به نقل از مادر صبور و آرام شهید حامد جوانی روی نگین انگشتر💍 یه ذکر و آیه ی زیبایی نوشته شده که مرهم درد و زخم دل همه ی خونواده های شهداست. «الا بذکرالله تطمئن القلوب»📿 @shahid_dehghanamiri
🌟💫✨ وقتی محمدرضا سوریه بود یک روز خیلی دلم برایش تنگ شده بود. به او گفتم: "پسرم حالا میماندی ،درست را تمام می کردی،بعد از تمام شدن دانشگاه می رفتی؟" محمدرضا جواب داد : "مادر ، صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین ع را من الان دارم می شنوم، شما میگویید دو سال دیگر بروم!! شاید آن موقع دیگر من محمدرضای الان نبودم،و شاید دیگر این صدا را نشنوم.... @shahid_dehghanamiri
🌺 حمید آقا میگفت سینه زنی خوبه ولی با تامل...با درس گیری از امام ع..... میگفت همینطور سینه نزنید توجه کنید تو خودتون پرورشش بدید...خدا نکرده برای خالی کردن هیجانات نباشه... اشک بریزید چون باعث پاکی دل میشه.. .غم اهل بیت برای روح خودمون خوبه....مگه نشاط بعد از هییت رو ندیدید😔😔😭🌹 @shahid_dehghanamiri
حمید آقا خیلی از غیبت بدش میومد اصلا خوشش نمیومد جایی نشسته کسی غیبت کنه...سعی میکرد مجلس رو ارک کنه...تو خونه همیشه میگفتن دلم میخواد تو خونه من غیبت نباشه...دلم میخواد خدا و ائمه به خونه زندگی من یه جور دیگه نگاه کنن...بسیار مهربان بودن و مودب..رفتارش با فامیل و همسایه زبانزد بود انگار این مرد خوبی تمام رو داشت هیچ وقت عصبانیت ایشون رو نمیشد دید بی اندازه صبور بودن و مدام ذکر لبش این بود ...و کفی بالله ناصرا پایین وصیت نامه هم این ذکر رو نوشتن تا صبوری برای خانوادشون بمونه... روایت_از_همسر_شهید @shahid_dehghanamiri
خیلی به امام حسین علیه السلام ارادت داشت . هر سال روز عاشورا در مقتل شهدای فکه حاضر می شد . اربعین 92 می خواست برود کربلا . بهش گفتم برای من هم جور کن بیام . مدتی گذشت ولی نشد برویم . از هر طریقی اقدام کردیم بسته بود . محمود رضا 27 روز بعد از اربعین در روز میلاد رسول الله ( صلی الله علیه و آله ) در سوریه به شهادت رسید و به زیارت اباعبدالله( علیه السلام ) رفت . ومن همچنان جا ماندم که ماندم . مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد در گوشم گفت : مداح می پرسد شهید کربلا رفته ؟ جا خوردم . با کلی حسرت گفتم : نه نرفته بود . بلافاصله یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که می گفت : (( بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است میان نام ها ، نه ! کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین علیه السلام را راهی به سوی حقیقت نیست )) @shahid_dehghanamiri
بسیار پرکار و تلاشگر بود . تا دیر وقت کار می کرد و گاهی چندین روز به خانه نمی آمد . حتی با اصرار های او در محل کارش تصویب شد که جمعه ها هم سر کار بیایند . یک بار درحضور حاج قاسم سلیمانی شروع کرد به صحبت کردن برای بچه های گروه ، گفته بود : من اینطوری فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پر کار هستند و شهدای ما غالبا همین طور بوده اند . حاج قاسم هم گفته بود : بله همین طور است . یک بار وقتی بعد از شهادتش به سر کارش رفتم دیدم روی کمدش این جمله از آقا را نصب کرده : در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته اید همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است...! @shahid_dehghanamiri
بسم رب الشهدا🌹 خاطرات مادر❣ شنیدن بعضی از معضلات جامعه، مصطفی رو خیلی عذاب می داد 😔 و ساعت ها به فکر فرو می‌برد از جمله مشکلفقر_مالی_مردم بود. این‌که کودکی نتواند ،از کوچکترین امکانات تحصیلی استفاده کند ، زجرش می داد . سل 82 پدر_مصطفی برای پسرا یک مغازه محصولات فرهنگی ، مانند ادعیه،زندگی نامه ی شهدا، سربند، پلاک، تسبیح و ... اجاره کرده بود یه روز مصطفی اومد از من خواهش کرد که با بابا صحبت کن ، تادر کنار کار فرهنگی یک قسمت ازمغازه رو لوازم التحریر بذاریم . وقتی علتش را پرسیدم جواب داد : اگر بتونیم در کنار کار فرهنگی دستی بگیریم ، موفق ترهستیم 🌹 درنظر داشت که لوازم التحریر رو با قیمت پایین و یا به شکل رایگان در اختیار بچه های بی بضاعت قرار دهد. یکی از اولویت های مهم مصطفی در زندگی ، دستگیری و کمک به دیگران بود.👏 🌹🌹🌹🌹🌹 @shahid_dehghanamiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣✌️ 🕊🌱 اوایل امسال با تعدادی از رفقا من جمله سید ابراهیم رفته بودیم برای شناسایی قبل از عملیات منطقه درعا حین برگشت با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده تو منطقه حاشیه راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون خارهای توپی شکل گرفته (اندازه گردو) رشد کرده بود و من را وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون.... بلاخره شروع کردم اوليش و با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی محکم زدم زیرش که بعد از کنده شدن و به هوا پرتاب شد......با خودم گفتم عجب کیفی داد... بعد شروع کردم دومی..... سومی.... تا اینکه سید ابراهیم صدام کرد ابو علییییی گفتم جانم؟ با همون لحن شیرین و قشنگش گفت قربونت بشم آخه اينا هم موجود زنده هستن همین کار باعث ميشه شهادتت به عقب بیفته بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا سید تا کجاهاشو میبینه و نفهميدم کی رسیدیم مقر و فهمیدم تا سيب نرسه از درخت نمیفته بله من و امثال من هنوز کال هستیم و لايق نشدیم شهدا گاهی نگاهی.... پ.ن : البته الان ابوعلی هم شهید شدن و به رفیقشون پیوستن :) @shahid_dehghanamiri
بسیار پرکار و تلاشگر بود . تا دیر وقت کار می کرد و گاهی چندین روز به خانه نمی آمد . حتی با اصرار های او در محل کارش تصویب شد که جمعه ها هم سر کار بیایند . یک بار درحضور حاج قاسم سلیمانی شروع کرد به صحبت کردن برای بچه های گروه ، گفته بود : من اینطوری فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پر کار هستند و شهدای ما غالبا همین طور بوده اند . حاج قاسم هم گفته بود : بله همین طور است . یک بار وقتی بعد از شهادتش به سر کارش رفتم دیدم روی کمدش این جمله از آقا را نصب کرده : در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته اید همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است...! @shahid_dehghanamiri
اوایل دهه هفتاد بود . تازه به محله جدید رفته بودیم . پنج شنبه شب ها یک دستگاه اتوبوس می آمد جلوی مسجد ، نماز گزارها راسوار می کرد و می برد مسجد جامع برای دعای کمیل . راه دوری بود . من بیشتر وقت ها درس را پیش خودم بهانه می کردم و نمی رفتم . ولی محمود رضا هر هفته با یک شور و شوقی می رفت . یادم است بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت گریه کرده بود . پرسیدم چطور بود ؟ گفت : حیف است آدم این دعا را بخواند ولی نفهمد چه می گوید . این حرفش توی گوشم مانده است . هروقت دعای کمیل گوش می دهم محمود رضا می آید جلوی چشمم @shahid_dehghanamiri
💫🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم بسم رب الشهدا و الصدیقین خان طومان 💫♥️ چند روز بود برای پانسمان زخم پهلوش پیش ما می اومد، بهش میگفتیم برات کاور دارم درست سایز تنت، گرم و نرم. می خندید و اکثر اوقات از دستم در می رفت خدا میدونست که با دیدنش چه انرژی ما میگرفتیم، تو این گیر و دار چشمم خورد به انگشتر دستش، گفتم مومن تو که می خوای کورنت نوش جان کنی لااقل انگشتر و بده. راضی نمی شد. میگفت نموشه، تو آون مدتی که تا قبل از مرخصی آمدنش همش راجع به انگشترش حرف میزدم، از شهادت و انگشتر و سید ابراهیم، یه روز اومد اصلا بدون اینکه من بهش بگم گفت داداش ... انگشتر مال تو، فکر کردم تو معذوریت قرار گرفته، گفتم نمی خواد، نوش جان، گفت نه جان تو به قول سید ابراهیم. .. از دستش در آورد و انگشتم کرد بقیه بچه ها کر کشیدن فضا عوض شد. من انگشتر فیروزه ای که از مشهد گرفته بودم و متبرک به حرم های مختلف شده بود و تقدیمش کردم، بعد از اینکه رسید ایران بهش تماس میگرفتم و احوال پرسی. یه روز گفت ... انگشتری که به من دادی و دادم به کسی. ... اصلا بهم بر نخورد چون به هیچ چیز دلبسته نبود فلسفه مقاومتش برای ندادن انگشتر به خاطر این بود که انگشتر و از حاج قاسم سلیمانی زمان آزاد سازی خان طومان گرفته بود خاطره ی يكى از همرزمان شهید @shahid_dehghanamiri
خیلی شوخ بود . در محیط کار با بچه ها شوخی می کرد و اصطلاحا همکارانش را سر کار می گذاشت . ولی نسبت به من یک احترام خاصی می گذاشت . هیچ وقت با من شوخی نکرد . حتی این اواخر وقتی با هم معانقه می کردیم شونه ام را می بوسید . این کارش خیلی خجالت زدم می کرد . بارها شده بود که ازش پول قرض گرفته بودم و محمود رضا هم هرطور شده بود ، حتی با قرض گرفتن از دیگران بهم پول را می رساند و دیگه به رویم نمی آورد . این اواخر یک بار بهم گفت پول لازم دارم و سریع بر می گردونم . گفتم : لازم نیست برگردانی ، من به تو بدهکارم اول باید بدهیم را صاف کنم . گفت : صافیم . یادم می آید نوجوان که بودیم . تقریبا به حد رکوع خم می شد دست پدر و مادر را می بوسید . طوری که پدرم گفت دیگه این کار را نکن! @shahid_dehghanamiri