از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.»
✫⇠قسمت : 5⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.»
از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!»
گفت: «جانم.»
گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.»
تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.»
گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.»
گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.»
گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
✫⇠قسمت : 6⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را می زدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.»
گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.»
✫⇠قسمت : 7⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
قول دادم و گفتم: «چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود.
✫⇠قسمت : 8⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
چطور می توانستم با این سن کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم.
کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند.
مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
🎀⇠قسمت : 9⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
قسمت : 0⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ عَلی الحُــسین
وَ عَلی عَلی بنِ الحُسین
وَ عَــــلی اَولادِ الـحُـسین
وَ عَـــلی اَصحابِ الحُسین
#اللهم_ارزقنا_کربلا♥️
@Shahid_ebrahim_hadi3
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ،
🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ،
🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید #ابراهیم_هادی صلوات🌹
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨
@Shahid_ebrahim_hadi3
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
@Shahid_ebrahim_hadi3
"🔗🕊"
مولاجانـم!
جانبہدیدارِتویڪروزفداخواهمڪرد؛
تادگربرنڪنمدیدھبہهردیدار؎...🌱
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙حجت الاسلام پناهیان
🔸اگر مومنین مضطرانه برای فرج دعا کنند...
#امام_زمان
اللهمعجللولیڪالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-تکتکنفسهامبرایتو!"
#رهبرانه🌿
▪️بچه هاۍ تفحّص تلاش زیادۍ کردند،اما شهیدۍ
پیدا نمی شد یکۍ از دوستان نوار مرثیه #ایام_فاطمیه
را گذاشت اشک همه جارۍ شد.
🔸آن روز ، رمز حرکت ما نام مقدس مادر رزمندگان بود مشغول جستجو بودیم که یک دفعه استخوان یک بند انگشت نظرم را جلب ڪرد.با سرنیزه مشغول کندن شدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد مطمئن شدم شهیدۍ در اینجاست با ذکر یا زهرا خاک ها را کنار زدیم متوجه شدیم شهید دیگری هم در کنارش قرار دارد به طوری که صورت هایشان رو به همدیگر بود.
🔸وقتی پیکر شهدا را خارج کردیم،با کمال تعجب
مشاهده کردیم که پشت پیراهن هردو شهید نوشته شده:
«می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥کسانی که در محشر به صورتشان خون پاشیده میشه...!!!!
💥#استاد_عاملی
حدیث کساء.mp3
5.42M
بیست و چهارمین روز از چله حدیث کساء به نیابت از 🕊#شهید_حمیدرضا_زمانی 🕊
🔹به نیت سلامتی و تعجیل فرج مولایمان ابا صالح المهدی عجل تعالی فرجه الشریف
#حدیث_کساء
4_5944945949888482515.mp3
6.32M
ترجمهی خواندنی صفحه ۲۴
🌹 هدیه به محضر حضرت بقیه الاعظم روحنا فداک 🌹
🕊به نیابت از #شهید_حمیدرضا_زمانی
https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb
🔹 https://rubika.ir/qurandelan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 روضه #شهیدگمنام وحضرت زهرا(سلام الله علیها ) وامام حسین(علیه السلام سلام )💔🥀
مداحی:حاج مهدی رسولی
📣 خواندن آیه اول آیت الکرسی بسیار سفارش شده است
در کتاب امالی از شیخ صدوق علیه الرحمة آمده، امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) فرمود:
🔸اگر بدانید آیت الکرسی چه اندازه با اهمیت و با ارزش است در هیچ حالی آنرا ترک نمیکنید.
🔸برای رفع و از بین بردن مشکلات خود به آیت الکرسی پناه ببرید، اگر مشکلی دارید و یا اگر گرفتارید، اگر بیمارید، اگر تمام درهای این عالم به روی شما بسته شده است چرا از آیت الکرسی غافلید.
🔸با ایمان کامل و اعتقاد به اثر بخوانید و نتیجه بگیرید کما اینکه خواندن و نتیجه گرفتند
🔸بهتر است بالای بام و زیر آسمان خوانده شود.
به نیت دفع فتنه از بلاد اسلام💐
🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم شهید حمیدرضا زمانی هستیم 🕊
نـام پـدر :رمضانعلی
تـاریخ تـولـد۱۳۶۵/۱۲/۷
مـحل تـولـد : تهران
سـن :۲۸
متأهل و صاحب دو فرزند
شـغل : تراشکاری
مسئولیت نظـامی :تخریب چی
🔹 شهید زمانی دوره تخریب را در کربلا گذرانده بود.
💠در یکی از عملیاتها با تعدادی از نیروها منطقه را پاکسازی میکردند. قبل از شهادت به دوستانش گفته بود که فرصت برای نوشتن وصیتنامه نشد بیایید به هم قول دهیم که اگر هر کداممان شهید شدیم پیکر یکدیگر را به عقب بیاوریم.
💠 اگر من شهید شدم یادتان باشد که به خانوادهام بگویید مرا در قطعه ۲۶ بهشت زهرا دفن کنند. در آخر هم خواسته بود که یک عکس حجلهای بگیرند.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم شهید حمیدرضا زمانی هستیم 🕊 نـام پـدر :رمضانعلی تـاریخ تـولـد۱۳۶۵/۱۲/۷
شهید زمانی مشغول خنثیسازی مین بودند، مین آخر را که خنثی میکنند که پایش داخل تله انفجاری میرود و منفجر میشود.
💠شدت انفجار به قدری زیاد بوده که بدنش تکه تکه میشود و تنها سر و دست چپش را میآورند.به دلیل اینکه منطقه در دست دشمن بود لحظه شهادت نتوانسته بودند پیکرش را به عقب بیاورند.
💠 سه روز بعد که منطقه را پس میگیرند دست و سر شهید حمیدرضا زمانی را پیدا میکنند.
💠 تکههای تنش را همان جا در کربلا دفن کردند و سر و دست چپش را آوردند. الان شهید حمیدرضا یک مزار در تهران و یک مزار در کربلا دارد.🍃
#شهید_حمیدرضا_زمانی"
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم شهید حمیدرضا زمانی هستیم 🕊 نـام پـدر :رمضانعلی تـاریخ تـولـد۱۳۶۵/۱۲/۷
همسر شهید نقل می کند : 4 ماه بعد از شهادت حمیدرضا وقتی قرار بود فرزند دوم به دنیا بیاید
🌷 مادرشهید زمانی در خواب دیده بود که حمیدرضا با لباس نظامی وارد منزل شده بود، نوزادی که نورانی بوده را به او سپرده و گفته بود "فرزندم را به شما می سپارم مواظبش باشید " همین خواب باعث شد مادرشهید اصرار کنند که نام حمیدرضا را برای فرزندش انتخاب کنیم.🍃
🌺وی با اشاره به اینکه حمید فرزند دومش را ندید، اظهار داشت: حمیدرضا 4 ماه بعد از شهادت پدرش بدنیا آمد هربار که اسمش را صدا میزنم احساس می کنم قرار است این حمیدرضا راه حمیدرضای شهید مدافع حرم که پدرش بود را ادامه دهد🍃.
#شهید_حمیدرضا_زمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محال است به لبخندش نگاه کنے
و حال دلت عوض نشود
لبخندش فرق دارد چون
از جنس لبخند خداست...
سلام_بر_ابراهیم
برای شادی روح شهیدابراهیمهادی
یکمرتبه آیت الکرسی وصلوات بخونید
روحش شاد🌸🌸🌸🌸
❣اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج❣