فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نوای_مهدوی
🏴 تو رو به اضطرار زینب، بیا آقا...
#امام_زمـــان
اللهمعجللولیڪالفرج
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند. دائما می گفت، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست #امام_حسین، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند.
.
••🌱
مَرهَمِاشڪهاۍِرقیھ(س)!
آرامِدِلِحٌسِـین(ع)!
قطرھای ازدریـٰاۍِبیانتھایِصَبرترا
دَراینآشفتگےهـٰایغِیبَتامامِمان
بہدلهاۍِتِشنہمـٰانبِنوشان!🌿
'اللهمعجللولیڪالفرجبحقالزینب'
#امام_زمان
#شهادت_حضرت_زینب🖤
آبروی دو عالم.mp3
13.49M
🖤ای آبروی دوعالم...
#شهادت_حضرت_زینب
#مداحی 🥀
4_5879834202731451036.mp3
10.1M
این دعا درهای آسمان را باز میکند.
حکایت فوقالعاده دعای امّداوود
📚 بحارالأنوار ج۹۵، ص۳۹۷.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#اعمال ام داوود
🔴 دعای ام داوود و حاجت روایی با آن
🔵 امام جعفر صادق علیهالسلام به ام داوود فرمودند:
🔺 چرا غفلت مى كنى از دعاى استفتاح،( دعای ام داوود ) و آن دعایى است كه درهاى آسمان براى آن باز مى شود، صاحبش فى الفور مورد اجابت مى گردد، و براى صاحب این دعا پاداشى جز بهشت نیست .
🌕 بارالها بحق عمه سادات همانطور که دعای ام داوود را در این روز اجابت کردی و پسرش را از زندان آزاد نمودی دعای ما را نیز مستجاب کن و امام ما را هم از زندان غیبت نجات بده.
🌺 خوشا به حال افرادی که حاجت خود را در اعمال ام داوود فرج امام زمان قرار میدهند.
#امام_زمان
#اعمال_منتظران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
4_5798413927880592448.mp3
47.88M
📖همه اعمال ام داود مختصر ( دعای ام داوود )
#شهادت_حضرت_زینب
📃... پانزدهم ماه رجب را روزه بگیرد، در روز پانزدهم، نزد زوال غسل کند و چون ظهر شد، نماز ظهر و عصر را بجا آورد در حالی که رکوع و سجود را نیکو انجام دهد و در مکان خلوتی باشد که چیزی او را مشغول نسازد و انسانی با او سخن نگوید وقتی که نمازش به پایان رسید رو به قبله کند و این سوره ها را بخواند:
1️⃣ سوره حمد، 100 مرتبه
2️⃣ سوره اخلاص(قلهو اللّهاحد)100 مرتبه
3️⃣ آیة الکرسی، 10 مرتبه
❇️خواندن سوره های👇
4️⃣ انعام صفحه128
5️⃣ اسراء (بنی اسرائیل)صفحه282
6️⃣ کهف صفحه293
7️⃣ لقمان صفحه411
8️⃣ یس صفحه440
9️⃣ صافّات صفحه446
🔟 حم سجده (فصّلت) صفحه 477
⏸ - حمعسق (شوری) صفحه483
12 - دخان (حم دخان)صفحه496
13 - فتح صفحه511
14 - واقعه صفحه 534
15 - مُلک صفحه562
16 - ن و القلم صفحه 564
17 - سوره انشقاق صفحه 589 تا آخر قرآن و دعای بعد از آن
🔴نکته مهم : دراین فایل صوتی
📖 سوره های قرآن که باید خوانده شود با سرعت حدر یا تحدیر (سریع) توسط :
🎙 استاد معتزآقایی
🤲 به همراه دعای ام داوود توسط :
🎙حاج مهدی سماواتی
در یک فایل فشرده صوتی درکمترین حجم وکمترین مدت(3ساعت و20دقیقه) به ترتیب ادغام و تهیه شده است
✳️توجه لازم : سوره فصلت و علق دارای آیه سجده واجبه می باشد که پس از تلاوت آیه ذکر سجده تلاوت می شود و به شرایط این دو سوره توجه گردد
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠راز مزار یادبود شهید ابراهیم هادی
سالها از شهادت ابراهيم گذشـت. هيچکس نميتوانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده اي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و.
تا اينکه در سال 1390 شنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا ساخته شود.
ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته ميشد. در واقع يکي از شهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد.
اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم. روزي که براي اولين بار در مقابل سنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم!
چند نفر از بستگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود!
درست بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پسرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به شهادت رسيد. آن زمان ابراهيم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شهادت ايشان به بهشت زهرا آمد. وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميکنه.
بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد! چند سال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشان داده بود، يک شهيد گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجيبي سنگ يادبود ابراهيم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت
#شهید هادی
#پهلوان بی مزار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام من به زهرای زمین کربلا زینب
دارم همیشه آوای روحی لک الفدا زینب
#وفات_حضرت_زینب(س)💔
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
سلام من به زهرای زمین کربلا زینب دارم همیشه آوای روحی لک الفدا زینب #وفات_حضرت_زینب(س)💔
دو زن از قافله کربلا بعد از واقعه عاشورا عمرشان از یک، یکسال و نیم فراتر نرفت
حضرت رباب، که تقریبا یکسال بعد از کربلا وفات یافت...
و حضرت زینب که یکسال و نیم بعد از کربلا از دنیا رفت...
بهتراست بگوییم از غم و غصه دق کردند... 😭
#وفات_حضرت_زینب
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ #سلام_بر_ابراهیم مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ ب
•
.
ابراهیم بھ مهمان نوازی بسیار اهمیت
میداد و میگفت : باید صلهرحم را طبق
دستورات دین و بدونِ تجمل گرایـے
انجام بدیم تا رابطه خانوادهها همیشه
برقرار باشد 🌼°.
| #شھیدابراهیمهادی |
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت سی و دوم:
زهرا آمده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن که خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می آید ...
توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده....
زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالأخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود....
درد های عجیب و غریبی که تحمل میکرد،انقدر به او فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند....
مشکلات تازه هم که پیش می آمد میشد قوز بالای قوز.....
جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود.....
دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد....
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد.....
با زخم باز برگشتیم خانه....
صبح به صبح ک چرکش را خالی میکردم....
میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و به خودش میپیچد.....
حالا وقتی حمله عصبی سراغش میآمد ....
تمام فکر و ذکرش آرام کردن درد هایش بود ....
میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد....
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمیزند....
هول برم داشت .....
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد.
صدایش کردم....
ایوب........؟
جواب نشنیدم.
کنار دیوار بی حال نشسته بود....
خون تازه تا روی فرش آمده بود
نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد...
فوراً آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم...
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب....
میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم....
میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا به قلبش برسد...
چانه ام لرزید....
ایوب جان......چاقو....را ....بده...به ...من...آخر چرا .....این کار را....میکنی؟
اقای نصیری رسید بالا...مچ ایوب را گرفت و فشار داد...
ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....."
بغضم ترکید.....
"بگذار برویم دکتر"
اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد...
"دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..."
بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند.
چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید...
قرص را توی دهانش گذاشتم ...
لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم...
به هوش آمد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم...
یادش نمی آمد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید...
صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد....
ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه ...
گفت"شهلا،هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟"
هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت....
"آره خیلی بزرگ شده،دیگه باید براش جهیزیه درست کنم"
خیلی جدی نگاهم کرد...
"جهیزیه؟اصلاً ......انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید....به دختر باید فقط کلید خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد ،سرپناه داشته باشد..."
-اووووه ،حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!"
دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف "اگر یک روز پسر خوبی ببینم،خودم برای هدی خواستگاریش میکنم"
صورتش را نیشگون گرفتم"خاک بر سرم.....یک وقت این کار را نکنی...آن وقت میگویند...دخترمان کور و کچل بوده"
خنده اش گرفت...."خب می آیند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل....خیییلی هم خانم است"
میدانستم ایوب کاری را که میگوید" میکنم"،انجام میدهد...
برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد....
♦️ادامه دارد....
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت سی و سوم:
عصر دوباره تعادلش را از دست داد.....
اصرار داشت از خانه بیرون برود...التماسش کردم فایده ای نداشت....
محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد....
درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود....
اگر از خانه بیرون میرفت...حتی راه برگشت را هم گم میکرد....
دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلاً کجا میخواهد برود...
از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید ...
تلفن را برداشتم....
با شنیدن صدای مأموران آن طرف،بغضم ترکید...
صدایم را میشناختند....
منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم..."آقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان...آمبولانس بفرستید...ایوب حال خوبی ندارد...از دستم میرود .....میخواهد از خانه بیرون برود"
-چند دقیقه نگهش دارید،الآن می آییم.
چند دقیقه کجا ،غروب کجا......
از صدای بیحوصله آن طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند....
ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود...
دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم تبریز،کاری نداری؟"
از جایم پریدم"تبریز چرا؟"
-میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.....
خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت ...پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم"
-اورا برای چی؟از درس و مشقش می افتد
محمد حسین آماده شده بود ....به من گفت "مامان زیاد اصرار نکن،میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم"
ایوب عصایش را برداشت "میخواهم کمکم باشد،،،محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم"
گفتم پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید.
رفتم توی آشپزخانه"ایوب حالا که میروید کی برمیگردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت"محمد حسین را که فردا برایت میفرستم،خودم....."
کمی مکث کرد...
"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم...."
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت...
ساعت نزدیک پنج صبح بود...جانمازم رو به قبله پهن بود....با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم....
سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود...
گوشی را برداشتم...
محمد حسین بلند گفت"الو.......مامان"
-تویی محمد ؟کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس میزد.
"مامان ....مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم به دیوار
"تصادف؟ کجا؟ الآن .حالتان.خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید ....
پاهایم سست شد....
نشستم روی زمین....
-الو......مامان....من چی کارکنم؟
آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد"خیلی خب محمد جان ،نترس بگو الآن کجا هستید؟تا من خودم را به شما برسانم"
-توی جاده زنجان هستیم....دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم ....به اورژانس هم تلفن کرده ام....حالا میرسد....فعلاً خداحافظ....
تلفنمان یک طرفه شده بود....چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید .....یاد خواب مامان افتادم .....
یک ماه قبل بود....اذان صبح را میگفتند که مامان تلفن زد..."حال ایوب خوب است؟"
صدایش میلرزید و تند تند نفس میکشید گفتم"گوش شیطان کر،تا حالا که خوب بوده چطور؟"
-هیچی شهلا خواب دیده ام....
-خیر است ان شاءالله
-دیدم سه دفعه توی آسمان ندا میدهند"جانباز ایوب بلندی شهید شد"
صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند....اشکم را پاک کردم ....و در زدم....
انقدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک آن را پیدا کردم.
هدی را فرستادم مدرسه....
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند....
محمد حسن و هدی را سپردم به رضا.....میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد....و کنار او آرام تر است ....سوار ماشین آقای نصیری شدم...
زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند....
عقب نشسته بودم....
صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبر ها را رد و بدل میکرد....
ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد....
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده....
کم کم سر وصدای ماشین خوابید.....محسن را دیدم که وسط بیابان ....افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش میکشید....
روی اسب ایوب نشسته بود.....
قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد .......مظلوم و خسته.....
-ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش،.......هیس کشداری گفت....
"هیچی نگو خاله .....عمو ایوب تازه از راه رسیده ،خیلی هم خسته است.....
صدای ایوب پیچید توی سرم......
♦️ادامه دارد...
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت سی و چهارم:
صدای ایوب پیچید توی سرم....
"محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم ......
شانه هایم لرزید.....
زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا؟"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود.....
صدای آقا نعمت را میشنیدم که حالم را میپرسید.......زهرا را میدیدم که شانه هایم را میمالید....
خودم را میدیدم که نفسم بند آمده و چانه ام میلرزد...
هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم....
حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم....
تک و تنها و بی کس.....
با چشم های خسته ای که نگاهم میکند.....
قطره های آب را روی صورتم حس کردم....
زهرا با بغض گفت:"شهلا خوبی؟تو را بخدا آرام باش"
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.....
"ایوب رفت........من میدانم........ایوب تمام شد......"
برگه آمبولانس توی پاسگاه بود.....
دیدمش .....
رویش نوشته بود...."اعلام مرگ،ساعت ده،احیا جواب نداد"
♦️ادامه دارد...
8_ شرط بندی.mp3
2.31M
🔊 #کتاب_صوتی_سلام_بر_ابراهیم
قسمت هشتم: شرط بندی
مدت زمان ویس : سه دقیقه و نیم
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏