eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
9.1هزار ویدیو
55 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
یَــاصــاحِـــب‌َالـزَّمــان(عَــجّ): 🕊 خوب که به چشمانش نگاه می کنی میبینی خیلی حرف دارد حرف های جنس خدا از جنس مردانگی... از جنس شھادت! خوبتر که نگاه کنی شرمنده میشوی از اینکه همیشه نگاهش به تو بوده و تو از آن غافل بوده ای... نگاھ شھدا و آقاﷻ به ماست! پس گناھ نڪنیم...
یَــاصــاحِـــب‌َالـزَّمــان(عَــجّ): 🕊 خوب که به چشمانش نگاه می کنی میبینی خیلی حرف دارد حرف های جنس خدا از جنس مردانگی... از جنس شھادت! خوبتر که نگاه کنی شرمنده میشوی از اینکه همیشه نگاهش به تو بوده و تو از آن غافل بوده ای... نگاھ شھدا و آقاﷻ به ماست! پس گناھ نڪنیم...
کسانی که برای هدایت دیگران تلاش می کنند، به جای مردن شهید می شوند... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ @shahid_ebrahim_hadi3
...♥️ ✍_برادر آقا ابراهیم مےگفت: دوتا برادر،از جوان های محله ی ما معتاد بودند. آنها هیچڪس را نداشتند. برای همین گرفتار شدند. ابراهیم خیلی برای ترڪ دادن آنها تلاش ڪرد. بالاخره موفق شد. با پیروزے انقلاب، ابراهیم آنها را مشغول به ڪار ڪرد. جنگ که شروع شد آنها را به جبهه برد. به او اعتراض ڪردم که اینها را برای چی به جبهه می بری؟ ابراهیم گفت:«اتفاقا در جبهه از بهترین رزمندگان هستند. اینها ترڪ ڪ‌رده اند. فقط نباید رها شوند. چون ڪسے را ندارند.» ابراهیم ادامه داد:«من حتی به رفقایم سپرده ام ڪه اگر من شهید شدم اینها را رها نڪنید. از توانایی اینها استفاده کنید و نگذارید در محل و در میان دوستان معتادشان رها شوند.» ابراهیم شهید شد. این دو برادر از جبهه برگشتند. یک روز به منزل ما آمدند ساعت ها در فراق ابراهیم گریه ڪردند. آنها اقرار مے کردند که اگر الان زنده‌اند و انسان های سالمی هستند به خاطر ابراهیم بوده. متاسفانه دوستان ابراهیم به دلایلے این دو برادر را طرد ڪردند. آنها دیگر به جبهه بر نگشتند. در شهر ماندند دوباره درگیر موادو... شدند. در سالهاے بعد از جنگ بود که خبر فوت آن دو نفر را شنیدم. بــرادر شــهـــیـــدم ..🌷🕊
🤍 بااتوبوس راهی‌تهران‌بودیم‌بیشتر مسافرین‌نظامی‌بودندراننده‌به‌محض خروج‌ازشهرصدای‌نوارترانه‌رازیادکرد. ابراهیم‌چندبارذکرصلوات‌داد. بعدهم‌ساکت‌شدامابسیارعصبانی‌بود. ذکرمی‌گفت‌دستانش‌رابه‌هم‌فشار می‌دادوچشمانش‌رامی‌بست. حدس،زدم‌به‌خاطرنوارترانه‌باشد. گفتم:می‌خوای‌برم‌بهش‌بگم؟گفت: قربونت‌بروبهش‌بگو‌خاموشش‌کنه. راننده‌گفت:نمیشه‌خوابم‌می‌بره. من‌عادت‌کردم‌و‌نمی‌تونم. برگشتم‌به‌ابراهیم‌مطلب‌راگفتم. فکری‌به‌ذهنش‌رسیدازتوی‌جیبش قرآن‌کوچکش‌رادرآوردوباصدای زیباشروع‌به‌قرائت‌آن‌کرد همه‌محوصوت‌اوشدندراننده هم‌چنددقیقه‌بعدنوارراخاموش‌کرد ومشغول‌شنیدن‌آیات‌الهی‌شد
هـٰادۍشـدھ‌ا‌ۍ..،راھ‌ڪسۍ‌گـم‌نڪند . .🌱'
❥❥ 🌿ڪاری ڪن بعضے وقتـــ ها نمیـدانم در گـرد و غبـار 🌿گنـاه این دنیـا چه ڪنم. 🌿مـرا جدا ڪن از زمیـن دستمـ را بگیـر... میخواهمـ 🌿در دنیاے تو آرامـ بگیرم ♥️
🌱رفیقِ آسمون نشین من دستمو بگیر !
✨ هــٰادے‌ اگر‌ تویـۍ‌ ڪِھ‌ ڪسـے‌ گُم‌ نمی شود ..
✍به چه مینِِگری ای که نگاه هایت پرستیدنی است ... نگاهی هم به ما بینداز..🌿 تا شاید کمی از این دلتنگیمان کم شود و قراری بگیرد این دلِ بی قرار...💓 🍃🌸