eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
604 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
393 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ گمشده را راه نشان، کربلاست !" 📜 چند ثانیه طول کشید تا شک کنم بین راه چیزی توی سرم خورده. باورم نمیشد که منتظر شنیدن جوابی از عقل و دلم بودم! ناراحت از تصمیمی که نمیتونستم بگیرم، کیفم رو بغل گرفتم و روی صندلی نزدیک دفتر نشستم. دستی به صورتم کشیدم که چشمم به کتابِ روایت عشق خورد که از لای زیپ باز کیفم، دست تکون میداد. از دیدنش، ناخوداگاه رفتم به دیدار اول. تو عالم خواب... وقتی که نه اسمی به یادم مونده بود و نه خطی بود که ببینم! فقط یک جمله بود، که چشم دنیا بینِ من، توان دیدن و خوندنش رو داشت: «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» عقل و دل هر دو رو کنار زدم. باید چشم دلم رو قاضی می‌کردم. تصمیمم رو گرفتم و با اطمینان از جا بلند شدم. یه «برو کنارتا باد بیاد» تمیز به عقلم گفتم و بی توجه به تلاشش برای منصرف کردنم، خودمو به دفتر محمدرضا رسوندم. تقه ای به در زدم. منتظر شنیدن "بفرمایید" نشدم و رفتم داخل. از دیدن و بودن سعید که تا کمر تو برگه های روی میز بود، همه صورتم شد یه لبخند بزرگ. نیم نگاهی بهم کرد و گفت: «به به! اخوی علی اکبر! منور فرمودید!» خندیدم و مشغول احول پرسی با محمدرضا شدم. وقتی کسی پیگیر دلیل اومدنم نشد، خودم رفتم جلو و رو به روی سعید نشستم: «چیکار میکنی سعید؟» شماره ای رو زمزمه کرد و روی برگه نوشت. نفس سنگینی کشید و گفت: «تازه میفهمم میثم چی میکشیده! طفلک هر بار تا غروب میموند، برگشتی نای حرف زدنم نداشت!» ابروهام از تعجب بالا رفت: «تا این حد یعنی؟» خندید و سرتکون داد. منّی و منّی کردم و پرسیدم: «دست تنها سختت نیست؟» نگاه گذرایی بهم کرد و مشکوک، گفت: «چرا خب...» آب دهنم رو قورت دادم استرسم رو رو ضرب پاهام به زمین خالی کردم. میدونستم احوالم تقصیر عمری بود که به دور ازین جاها سپری شد و حالا پذیرش حضور مداوم تو این سبک کارا، برام سخت بود! دسته کولمو تو مشتم فشار دادم و پرسیدم: «میگم... چرا جانشین نمیاری برا خودت؟» اینبار نگاهش بهم طولانی تر شد. برای اولین بار وقتی بهم نگاه کرد، چشماش عصبانی بود. اخم کرد و نفس سنگینی کشید. همینطور که زیر برگه ای رو امضا میکرد، خیلی جدی گفت: «اومدی بگی کسی دیگه ای روجات بیارم؟ باید بهت بگم که خیلی کار اشباهی کردی! الانم وقتت رو تلف نکن! اگر هیچوقت هم نخوای بیای، اسمت رو حکم جانشینی رو با هیچ اسم دیگه ای عوض نمیکنم!» سرشو بلند کرد و خیره به چشمام گفت: «اینو آویزه گوشت کن علی اکبر! عوض نمی‌کنم!» قند تو دلم آب شد. از ذوق چنان لبخندی زدم که گوشه های توی گونه هام احساس درد کردم! از فشاری که به خودکار توی دستش میداد، میشد فهمید جقدر عصبانیه! سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم: «تو مگه عصبانی شدن هم بلد بودی؟» بدون اینکه سرشو بلند کنه یا اخمش رو باز کنه، گفت: «رو رفیق غیرت دارم! اینم آویزه گوشت کن!» نگاهم برگشت سمت محمدرضا. از رفتارش استرس میبارید! با دیدنش فقط یک سوال توی سرم پیچید: «یعنی سعید اینقدر ترسناک بود؟» زدم زیر خنده که باتعجب اما همچنان با اخم سربلند کرد. - «با اخم هم جذاب میشیا!» چشای سعید گرد شد. محمدرضا از زیر میز آروم لگدی به پام زد و وقتی نگاش کردم گوشه لبشو گاز گرفت! جواب سوالم رو گرفتم و با خودم گفتم: «سعید ترسناک نیست ولی .. عجب اقتداری داشت من نمیدونستم! پیش من که از مظلومیتش دل آدم به رحم میومد!» سعید که سرشو پایین انداخت، کولمو کنارم گذاشتم و رفتم کنارش نشستم. دستمو دور شونش حلقه کردم و گفتم: «گل گاو زبون بیارم فرمانده؟!» حرفی نزد. شونشو بالا کشیدم و صافش کردم: «بابا چرا جوش میاری؟ دمت گرم که اینقدر هوا رفیقاتو داری! ولی بذار منم حرف بزنم خب!» خیلی جدی گفت: «حرف بزن خب!» باز آب دهنم رو قورت دادم و با مکث کوتاهی گفتم: «اومدم بگم... یعنی نگم... اومدم زیر حکمم رو امضا کنم!» اخماش باز و چشاش گرد شد: «حکمِ چی؟» خندیدم: «همچین میگی حکم چی انگار چند تا حکم برام اومده! حکم جانشینی‌ت دیگه!» لبش به لبخند باز شد: «جدی میگی؟» - «نه حالا اونقدرام جدی ولی خب یه جورایی!» از خوشحالی خندید و بغلم کرد. صدای تبریکاشون با هم قاطی شده بود و من رو هر لحظه از تصمیمی که گرفتم مطمئن تر میکرد. سعید که به محمدرضا گفت حکمم رو بیاره، زیرگوشش گفتم: «جدی میشی خیلی ترسناک میشی!» نیم نگاهی بهم کرد و خندید. 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ گمشده را راه نشان، کربلاست !" 📜 حکم که اومد و سعید امضاش کرد، خودکار رو گرفتم که منم امضا کنم اما با صدای سعید مکث کردم: «این راه، راه سختیه رفیق! برای شروعش از ارباب کمک بگیر! بذار خودشون دست نوکر تازه کارشون رو بگیرن!» حال قشنگی تو وجودم میچیدید. سعید من رو هم «نوکر» خطاب کرده بود. (: جانم تازه شده بود. اینقدر که بی اختیار زمزمه کردم: «صلی الله علیک یا اباعبدالله!» سعید با رضایت لبخند زد: «بسم الله...» برگه که امضا شد، سعید باز بغلم کرد و صورتم رو بوسید. بعد برگه رو برداشت و دست من رو گرفت و دنبال خودش کشید. رو به محمدرضا گفت: «محمد خدا اجرت بده، بشین اینا رو جمع و جور کن. من برم این رفیقمون رو راه بندازم!» از در که بیرون اومدیم، جای اینکه بپرسم منو کجا میبری، پرسیدم: «محمدرضا ازینکه اون بود و من انتخاب شدم ناراحت نیست؟ هر چی هم نباشه سابقه‌ش که از من بیشتره!» سعید لبخندی زد و گفت: «برا نوکر آبدارخونه و فرماندهی فرقی نداره! مهم اصل نوکریه که روزیش بشه!» تا رسیدن به جای نامعلومی که سعید من رو میبرد، غرق جمله‌ش بودم. از خودم می‌پرسیدم: «چی میشه آدم به دنیا و تعلقاتش اینقدر بی اهمیت میشه؟ چطور روح آدما اینقدر بزرگ میشه که می‌فهمن خدا و اهل بیت همه‌ان و خودشون هیچن؟ چطور یه آدم تو بیست و پنج سالگی، اینقدر بزرگ میشه که شبیه پیرغلاما حرف میزنه؟» به خودم اومدم دیدم وسط مسجد دانشگاه، رو به روی حاج آقا رشتی، روحانیِ دانشگاه نشستم! مثل اینکه اون هم باید برگه رو امضا میکرد. چیزخاصی جز ماشالله و صلوات، نگفت اما وقت امضا کردن لبخند از لبش و رضایت از نگاهش نمیرفت! امضا رو که گرفتیم با سعید بدو بدو رفتیم دفتر ریاست دانشگاه. متاسفانه اونم باید پای برگه رو امضا میکرد! داخل دفتر که شدیم و حکم رو جلوش گذاشتیم، با لحن بدی سعید رو بیرون کرد. خیلی دلم میخواست اعتراضی کنم اما الان فقط خودم نبودم که تو دردسر میوفتادم، پای سعید هم گیر بود! با رفتن سعید اینقدر حرف زد که خودش هم خسته شد. بی مبالغه، فقط نوار پر کرد؛ بی محتوا! یک ریز از بدیِ بسیج و بسیجی ها گفت و منو از ورود بهش منع کرد! تا وقتی ازم پرسید: «خب؟! حالا تصمیمت چیه؟» سکوت کرده بودم اما بعد با خونسردی گفتم: «مگه قراره تصمیمم عوض شه؟ امضا کنید لطفا.» انگار که توقع دیگه ای داشته، گفت: «اما علی اکبر...» حرفش رو قطع کردم و با اطمینان گفتم: «اگر سعید دوست صمیمیم و نمره الف و رتبه برتر دانشگاه نبود، مطمئن باشید حرفتون رو میپذیرفتم! اما از متاسفانه یا خوشبختانه، همین سعید فرمانده بسیجه!» برای رئیس دانشگاه، شنیدن این حرفا از زبون منی که تا همین ماه قبل، سرم جلو استاد و عوامل دانشگاه پایین بود و هر کی هر چی میگفت جز چشم ازم چیزی نمیشنید، گرون تموم شد. این رو از مشت گره کرده و چشمای سرخش راحت میشد فهمید! برگه رو که امضا کرد، برش داشتم و با تشکر مختصری از در بیرون رفتم. سعید رو نیمکت نشسته بود و سرش رو بین دستاش فشار میداد. با قدم های بلند نزدیکش شدم: «سعید؟ خوبی؟» سربلند کرد و اول از همه به برگه نگاه کرد: «امضا کرد؟» سرتکون دادم که با خوشحالی از جا بلند شد: «مردم از استرس! گفتم الان مغزت رو میشوره!» پوزخندی زدم و راه افتادم: «عمراً! متوهم های عقده ای!» سعید با تعجب نزدیکم شد و گفت: «صداتو بیار پایین! بشنوه پوستت رو میکنه!» بیخیال شاته بالا دادم و گفتم: «بشنوه! مگه غیر اینه؟! باید با حقیقت کنار بیان دیگه!» ایستاد. گفت: «الان یعنی واقعا نمیترسی؟» برگشتم و دست رو شونش گذاشتم: قبلاً چرا؛ اما خودت یادم دادی، آدم فقط باید از خدا بترسه! نه خلق خدا!» خودمم نمیفهمیدم چطور یهو اینقدر شجاع و نترس شدم که تو رو رئیس دانشگاه هم ایستادم! قبلا شنیده بودم بندگی خدا رو کردن، عزت میاره! اما تا این حدش رو فکر نمیکردم...! فقط خوب میدونستم، راهی که امروز بهش قدم گذاشتم، تهش به همون عاقبت بخیری ای میرسه که صبح مامان ازش میگفت! این راه، همون راه فراره! فرار به سمت حسین علیه السلام! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
شفاعہ‌الحسین'؏ . . .🕊✨
💕🕊 با عشق حسین هر ڪه سر و ڪار ندارد خشڪیده نهالیست ، پـر و بـال ندارد🚶‍♂ ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم🔥 آتش بہ‌ محبان ڪار ندارد🖇 ❤️ ✋🏻✨
- بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین❤️! عرض سلام و ادب و احترام ...✋🏻✨ - شاعر مےفرماید: گو کلامے تا گره باز ڪنم ...💬 گره از دل، گره از کار، همگے باز ڪنم! در @nooshe_jan شنوای کلامتان هستیم؛ بہ صرف چای ...☕️✨ بہ طعم رفاقت ...🤝💕 'نقد، نظر، پیشنهاد، دلگویہ، واگویہ ...🖇' - هر چہ از دل برآید ...💛 بےدرنگ بر دل نشانیـــم ^^! - https://harfeto.timefriend.net/16296221354770 پاسخگوی شما هستیم: ✨💛:) 🕊🌸 '🌿!
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
. . .💕(:
- حالا که از میانِ تمام دلخوشےهای دنیا دلخوشےام داشتنِ محبت توست، "فَاشفَع لی عند ربڪ✨" پس شفاعت کن پیشِ خدایت کھ تورا از من نگیرد . . .!❤️(: '؏ 🕊💕 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
شفاعہ‌الحسین'؏ . . .🕊✨
اگر بہ یاد امام حسین'؏ افتادید ... ✨ تردید نکنید ڪہ آقا هم بہ یاد شماست'💕! 🖇-آمیرز‌اسماعیل‌دولابۍ!
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه #قسمت_دهم ؛ گمشده
جوانے خدمت امام جواد'؏ رسید و گفت: حالم خوب نیست! از مردم خستہ شده‌ام🚶‍♂ با تهمت، غیبت و ... چہ ڪنـــم؟ نَفَسم در این بلاد بالا نمےآید💔! امام فرمودن: به سوی حسین'؏ فرار ڪن ...✋🏻🕊✨ 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا