eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
586 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
. . . ✋🏻😌❤️
- 🌸⃟✨ یڪ‌جایی‌نوشتہ‌بود: "تڪلیف‌دوست‌داشتن‌هایت‌راروشن‌ڪن☝🏻" باخودم‌گفتم: لاعشق ... الاحسین'؏ ...❤✋🏻 "السلام‌علیڪ‌یا‌حسین‌بن‌علۍ💕🕊"
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
. . . ✋🏻😌❤️
حرف‌ها دارمت اما بھ سکوت میخوانمت بخوان ای‌دل؛ بخوان حدیثِ عشق بھ نام اعظم معشوق . .- حبیبـےیاحسین :)❤️!' 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
هدایت شده از ✿⊰『 ࢪۅح‌وُࢪِیحآݩ🌿』⊱✿
هروقت حس کَردے چیزے براے شُکرگزارے ندارے، نبضِتو بگیر :) 🤍🩺
من‌پناهےجز‌تو‌ندارم . . . - یا حسیـــــن'؏ ❤️✨ 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
سلام علیڪم؛ عرض ادب✋🏻✨ بعد از دو روز وقفہ در پارت گذاری و مدتے سرگردانے در بن‌بست نوشتن ... بالاخره راه باز شد و امروز با یڪ پارت پر حجم و شروعِ هیجان، در خدمتتون هستم. ان‌شاالله امشب قسمت یازدهم "ملجاء'🌿" رو نقدیم نگاهتون مےڪنم. ارادتمند شما: نوڪرالحسین'🌿! در پناه حق 🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ خوف، خوف من الله ولاغیر !" 📜 آخرین کلاسم تموم شد و خسته و کوفته، بیرون اومدم. وسطای سالن بودم که معین صدام زد و بدو بدو سمتم اومد: «علی؟! علی وایسا!» نفس سنگینی کشیدم: «معین چرا حالیت نیست؟ من علی نیستم! اسم من علی اکبره! کف دستت بنویس یادت نره!» برگشتم برم که کولمو کشید: «علی اکبر این نِفله ها چی میگن؟ رفتی قاطی بسیجی ها؟» اخم ابرو هامو به هم گره زد: «چه طرز حرف زدنه؟» اخم کرد و با تمسخر گفت: «اوه بله! ببخشید برادر! یادم نبود بسیجی شدی نباید هر حرفی رو جلوت زد!» بی اهمیت، دستی به نشانه برو بابا تکون دادم و چند قدمی دور شدم. اینبار وحشیانه بازومو کشید: «تو معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ تو رو چه به بسیج آخه؟» دستم به بازوم بود که سعید از معرکه گیری معین، خودشو بهم رسوند: «چیزی شده علی اکبر؟» قبل ازینکه جوابی بدم، معین جلو اومد. شونه‌ی سعید رو هل داد و گفت: «تو دیگه چی میگی بچه نازنازی؟ بکش کنار بذار باد بیاد اُمُل!» سعید صبوری کرد ولی من نه! می‌تونستم برای حفظ آبرو و آسه رفتن و آسه اومدن از توهین به خودم بگذرم؛ اما وقتی قرار بر توهین به سعید شد، چشمامو روی هر ملاحظه‌ای بستم! سعید برای من برادری بود که هیچوقت نداشتم. دست معین رو با قدرت از شونه‌ی سعید پایین کشیدم و چسبوندم به کمرش که آخش هوا رفت! نزدیک صورتش شدم و با غیض گفتم: «دفعه بعد خواستی صدای نخراشیده‌‌ت رو به رخ بکشی، حواست باشه چی میگی!» سعید نزدیکم شد. دستم رو عقب کشید و با نگاهش ازم خواست تموم کنم. نمی‌خواستم ادامه بدم اما معین صداشو بلندتر کرد و گفت: «تو چه مرگت شده علی اکبر؟ تو که تا همین دیروز با من بودی!» تیز نگاهش کردم: «حرف بیخود نزن معین! من از همون روزی که بدبختِ دخترا شدی و هر روز از یه کافه و یه مهمونی جمعت میکردن، دورت رو خط کشیدم!» طلبکار گفت: «یعنی من از این بچه صلواتیه پاپتی کمترم؟» نتونستم تحمل کنم. دست سعید رو پس زدم و سمت معین خیز برداشتم. یقه ش رو توی مشتم گرفتم و هلش دادم سمت ستون وسط سالن: «یه بار دیگه بگو چی گفتی!» سعی کرد مقاومت کنه اما وقتی فشار دستم رو بیشتر کردم، به زبون اومد: «خیله خب تو خوبی ولم کن! اصلا ببخشید!» دستشو ول کردم. چند قدم عقب عقب رفت و از درد ناله کرد. انگشتم رو به نشانه تهدید بلند کردم: «کاری به کارم نداشته باش، کاری به کارت ندارم! پر به پرم بگیره، بد میبینی معین!» از ترس، سرتکون داد! کوله‌م که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و راهم رو سمت در خروجی کشیدم. اینقدر تند رفتم که سعید برای رسیدن بهم دویید! دم در، معین صداشو بلند کرد و گفت: «فکر نکن ساکت میشینم! جبران میکنم!» خواستم برگردم و بگم: «تو شروع کردی! تو معرکه گرفتی! بله خب بایدم جبران کنی!» اما سعید مانعم شد و به زور هلم داد توی حیاط: «علی اکبر معلوم هست چیکار میکنی؟ نزدیک بود دستشو بشکنی!» اینقدر عصبی بودم که بی اختیار صدامو بالا بردم: «بشکنه؛ به درک!» دستشو به نشانه «آروم تر» بالا و پایین کرد و گفت: «یعنی چی به درک؟ باشه اصلا اون به درک!! فردا جواب حراستم رو همینجوری میدی؟ حواست هست بعد پنج‌سال خودت پای خودت رو به حراست باز کردی؟ اصلا اون هر مضخرفی گفت، تو باید جدیش بگیری؟» از کلافگی دستی به صورتم کشیدم: «سعید اون به تو توهین کرد!» - «خب بکنه! مگه دفعه اولشه؟ دیگه به معرکه گرفتناش عادت کردم!» عصبی تو چشاش زل کردم: «تو عادت کردی! من که نکردم!» - «خب این دلیل میشه که بزنی دستش رو بشکنی مرد مومن؟» حس علاقه ای که بهش داشتم با عصبانیتم قاطی شد. اخم تندی کردم و گفتم: «خوب گوش کن سعید! برای تو دست معین که سهله! گردن درشت تراشم میشکنم!» با سرعت ازش دور شدم. گفت: «اشتباه میکنی علی اکبر!» با همون سرعت برگشتم و گفتم: «بیست و اندی سال سرم عین لاکپشت تو لاکم بود و کار درست رو کردم! حالا میخوام خطا برم! تو کاریت نباشه!» قدم تند کردم که خودشو بهم رسوند، با تاسف گفت: «خب حالا وایسا برسونمت!» دم در ماشین مکث کرد و گفت: «درسته خیلی وقتا خیلی کارا به نظر حق طرف مقابل میاد اما .. باید حواست باشه چه جایگاهی داری! ارزش بسیجی بیشتر از اونه که با کسایی مثل معین دهن به دهن کنه! این دفعه بخاطر من کردی؛ دمتم گرم! اما از دفعات بعد بخاطر راه جدیدت نکن!» حرفش رو پذیرفته بودم اما هنوز همون علی اکبر قُد و یک دنده بودم. خندیدم و گفتم: «چشم پدربزرگ!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌‌یازدهم - پیراهن یوسف 📜" کتاب رو از کوله‌م بیرون کشیدم و صفحه‌ای که نشانک بینش بود رو باز کردم: هنگامی که حسین بن علی (ع) وارد خانه شدند، ولید و مروان روی تخت بزرگی نشسته بودند. ولید و مروان که فریب کاری را نزد معاویه آموخته بودند، با دیدن امام برخاستند و پذیرایی گرمی از حسین(ع) کردند. پس از دقایقی، ولید با مکث و احتیاط خواسته‌اش را به حسین بن علی(ع) گفت. حسین(ع) که از ماجرا خبر داشتند رو به ولید کردند و فرمودند: «فردا همه در مسجد پیامبر حاضر شویم تا مردم از ماجرا با خبر شوند و تو نیز در حضور من از آنان بیعت بگیر.» ولید پذیرفت. ولی مروان که نیرنگ بازتر از ولید بود، رو به ولید کرد و با صدای بلندی گفت: «ولید! او می‌خواهد در حضور مردم، یزید و حکومت بنی امیه را افشا کند. همین الان از او بیعت بگیر. او می‌خواهد هر آنچه نباید بگوید را فردا به مردم بگوید و مدینه را به آشوب بکشاند. بهتر است همین الان سر از تنش جدا کنی!» حسین بن علی(ع) وقتی تند خویی مروان را دیدند با صدایی رسا فرمودند: «تو راست می‌گویی. من هیچگاه با مردی فاسد، تبهکار و شراب خوار بیعت نمی‌کنم. همه آنچه که مردم باید بدانند را فردا صبح به آنان خواهم گفت.» جوانان بنی هاشم با شنیدن صدای بلند حسین(ع)، داخل خانه ولید شدند. حسین بن علی(ع) رو به ولید فرمودند: «من هرگز تن به این ننگ نمی‌دهم.» سپس امام، جوانان همراهش را که شمشیر هایشان را از نیام بیرون کشیده بودند، آرام کردند و از خانه ولید دور شدند. همان شب یزید دستور داد، عده‌ای را دستگیر کنند. عبدالله زبیر تحت تعقیب بود. مردم مدینه با دستگیری مخالفان یزید به خانه ولید سرازیر شدند. عبدالله همراه برادرش، جعفر، از مدینه راهی مکه شدند. آشوب شهر را فرا گرفت. صبح روز بعد، حسین بن علی(ع) برای گفتگو با مردم از خانه خارج شدند. آن روز با مردم صحبت کردند و آنان را از شرایط روز آگاه ساختند. مروان که با سربازانش در شهر پرسه می‌زد با دیدن امام جلو آمد و بار دیگر از ایشان خواست با یزید بیعت کند. حسین بن علی(ع) فرمودند: «جد من، رسول خدا، رهبری خاندان ابی سفیان را بر مسلمانان حرام کرده است، آنوقت شما انتظار دارید من با یزید بیعت کنم؟ اگر مسلمانان در دام خلیفه‌ای چون یزید گرفتار شوند، آن وقت باید با اسلام وداع کرد.» مروان، خشمگین و ناراحت از حسین(ع) دور شد و شتابان به سوی خانه رفت. وقتی به خانه رسید، شرح ماجرای آشوب و فرار عبدالله به مکه و گفتگوهایش با حسین(ع) را در نامه‌ای برای یزید نوشت و نامه را به سوی شام فرستاد. -خوش اومدید! چی میل دارید؟! با صدای گارسون، سر بلند کردم و با دیدن سعید که رو به روم نشسته بود، از تعجب یه سکته ناقص زدم! سعید که متوجه تعجبم شد، خندید و بدون نگاه کردن به منو، رو به گارسون گفت: یه رومانو لطفا! از انتخابش مخم سوت کشید. منی که راحت، ماهی دو سه بار میام کافه نمیدونستم این رومانو دقیقا چیه! اونوقت سعید چطور میدونست و حتی به عنوان سفارش انتخابش کرده بود؟! -شما چی میل دارین؟! چشم از سعید گرفتم و گفتم: یه قهوه لطفا! -با شیر یا شکر؟! +هیچکدوم. تلخ باشه... سری تکون داد و دور شد. سعید «خب»ی گفت و دستاشو رو میز به هم قلاب کرد. خواست حرفی بزنه اما دو تا دستامو بالا آوردم و گفتم: صبر کن صبر کن! تو اینجا چیکار میکنی؟! از کِی اومدی؟! اصلا چطور اومدی من نفهمیدم؟! چرا صدام نکردی؟! تو مگه کافه میای که رو منوش مسلطی؟! اصلا تو میدونی این رومانو چیه که سفارشش دادی؟! از لبخندی که نشان از خونسردیِ بیش از حدش بود، لجم گرفت: نه به پشت تلفنت نه به الانت! چرا اینقدر آرومی؟! اصلا ما برای چی اینجاییم؟! با همون لبخند، به پشتی صندلی تکیه داد: تموم شد؟! با حرص، گفتم: گیریم که بله! جواب بده! از عصبانیم به خنده افتاد و گفت: به چشم جناب بازجو! نفسی گرفت و پشت هم به سوالا جواب داد: چیکار که قرار بود بیام پنج دقیقه هم دیر کردم! دو دقیقه‌ست که رسیدم! من مثل همیشه اومدم منتهی جنابعالی خیلی غرق مطالعه بودی نفهمیدی! صدات نکردم چون دلم نخواست! مگه کافه اومدن چه کار شاقی هست که من نکنم؟! بله میدونم! همون اسپرسوئه؛ منتهی با لیمو و شکر! دیگه؟! دو تا دستامو زیر چونه‌م گذاشتم: خودت خوبی؟! خونواده خوبن؟! فکر کنم فهمید کم آوردم که زد زیر خنده و خودش رو بهم نزدیک تر کرد: دیگه با کسی که دو سه سالی هست با بازجو و بازجویی سر و کله میزنه، کل ننداز بچه جون! خب؟! دهنم باز موند: تو؟؟؟؟ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین(مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے @shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
"جئتڪ‌من‌ڪل‌منافےالعمر ...✨" - از تمامِ تبعیدگاه‌ های زندگے بہ سوی تو آمدم ...💕(: 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
004 Khab Mididam.mp3
12.88M
'🎙 - خواب‌مےدیدم ... هنـوزبابام‌ڪنـارمہ💕 دستام‌تودستای‌عمو✨ اما‌نسـوختہ‌پیڪـرم :)💔 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
#ڪربلایے‌حسین‌طاهری'🎙 - خواب‌مےدیدم ... هنـوزبابام‌ڪنـارمہ💕 دستام‌تودستای‌عمو✨ اما‌نسـوختہ‌پیڪـرم
ولـےبعضـیادلشـون‌خـیلےبد‌گرفتـہ! خـستہ... دلشڪستہ... میرن‌توهیئـت!🚶‍♂ هنـوز‌سـخنـران‌سـلام‌اول‌رونـگفتـہ، هـق‌هـق‌هاشـون‌دلبـری‌میڪـنہ‌بـرای حسینِ‌فاطمـہ‌'سلام‌اللہ‌علیهـا' :)💔 '🥀! 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
| ✨پیامبــر اکــرم(ص)💕:⇓ اگرقرارباشدبخشـندگی‌درقالب‌ انـسان‌مجسم‌شود ... آن‌شخص است🕊❤️ •حســینِ‌منـ💚•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌‌یازدهم - پیراهن یوسف 📜" فکر کنم فهمید کم آوردم که زد زیر خنده و خودش رو بهم نزدیک تر کرد: دیگه با کسی که دو سه سالی هست با بازجو و بازجویی سر و کله میزنه، کل ننداز بچه جون! خب؟! دهنم باز موند: تو؟؟؟؟؟؟ سرتکون داد: مونده تا منو بشناسی اخوی! از تعجب شل شدم و رو صندلی وا رفتم. سعید با یه لبخند ملیحی بهم خیره شده بود. با مرور جمله‌ش سینه‌م سنگین شد. به زور نفسی گرفتم و گفتم: کم کم دارم ازت میترسم سعید! لبخندش رو خورد و گفت: سلم لمن سالمکم! حرب لمن حاربکم! تا وقتی مثل الان پاکی، نه فقط از من، که از هیچکس نترس. صداشو پایین تر آورد و گفت: من اگر امروز به اینجا رسیدم، برای این نبود که تو بگی میترسم. برای این بود که دلت قرص شه کسی هست که نترسی. از لحن و نوع بیانش حس کردم ناراحت شده. سرمو پایین انداختم و شرمنده تر از هر زمانی لب زدم: ببخشید. من... نذاشت ادامه بدم. لبخندی زد و گفت: فدای سرت... بگو ببینم تا کجا خوندی؟! به روایت عشق نگاهی کردم و گفتم: تا اونجا که مروان همه چی رو تو یه نامه کف دست یزید گذاشت! ابرو بالا داد: آها کتاب رو ورقی زدم و وقتی چشمم به صفحات قبل، اونجا که امام جوونای بنی هاشم رو صدا زده بود، رسید، آه از ته دل کشیدم و گفتم: آخ سعید... +چیشد؟! -نمیدونی وقتی اون جا رو خوندم که امام از جوونای بنی هاشم خواستن آماده بشن که اگر لازم شد دست به شمشیر ببرن، چطور قلبم از حسرت سوخت. اینقدر دلم میخواست جای جوونای بنی هاشم بودم که امامم بهم تکیه کنه و برای دفاع از خودش منو صدا بزنه... خندید و گفت: اول ببین شمشیر زن هستی بعد حسرت بخور مومن! نیم نگاهی بهش کردم و از غصه لبامو پایین دادم: درد اینه که هستم! حالا شمشیر نه... ولی هم رزمی کارم، هم تیراندازیم خوبه... اینبار سعید بود که تعجب میکرد: جانِ من؟! سرتکون دادم: پس فکر کردی این همه سالو چیکار می‌کردم؟! وقتی عضو هیچ گروه نشی و تو فعالیت ها شرکت نکنی یه جا حوصله‌ت سر میره دیگه... منم حوصله‌م سر رفت، رفتم پی رویاهام... +رویاهات؟! -اوهوم...از بچگی با پسرعموم که همسن خودمه، همش پلیس بازی میکردیم! آرزوم بود شبیه عموم، نظامی بشم... ولی خب... محبت های بابا، نذاشت خواسته‌هاشو از تنها بچه‌ش بی‌جواب بذارم. سعید از تعجب چشاش گرد شده بود: جدی میگی علی اکبر؟! یعنی تو واقعا... -آره... اصلا بخاطر همین رفتم پیِ ورزش های رزمی و تیراندازی و... حتی کامپیوتر... با اینکه میدونستم هیچوقت نظامی نمیشم، ولی دلمو خوش می‌کرد. سعید «عجب»ی گفت و رفت تو فکر... من تو حسرتِ آرزوهام، بچگی هامو مرور میکردم و سعید، در سکوت مطلق، خیره به رومیزی، به چیزی که نمی‌دونستم، فکر می‌کرد... هر دو با اومدن سفارش هامون دل از خیالاتمون کندیم. مشغول بازی با کف های روی قهوه‌م بودم که سعید صدام زد. نگاش کردم که گفت: یه چیزی هست که بدجور دو دلم بگم یا نگم! حس و حال از تنم رفته بود. آروم لب زدم: چرا؟! چند ثانیه ای مستقیم تو چشمام خیره شد و با بیرون دادن نفسش، رو میز با انگشتاش ضرب گرفت. بعد مکث کوتاهی گفت: میتونم بهت اعتماد کنم علی اکبر؟! ناراحت از سوالی که پرسیده بود، دو دستی لیوان داغ قهوه‌م رو چسبیدم: نه! نوچی کرد و گفت: علی قهر نکن! بحثم جدیه! این اعتماد با بقیه اعتمادا فرق داره! خیلی مهمه! -اولا علی نه و علی اکبر! دوما... خودت میفهمی چی میگی؟! نفس سنگینی کشید و گفت: اگر تو شرایط من بودی، درکم میکردی! نمیدونم چرا اما دلم به رحم اومد. انگشتامو تو هم گره کردم و گفتم: اعتماد برای چی؟! نگاهش رنگ امید گرفت و گفت: اینکه هر چی میگم بین خودمون میمونه! اینکه بهم قول بدی هر چی هم شد، هیچکس، هیچوقت از چیزی که امروز بهت میگم چیزی نفهمه! خندیدم و گفتم: چرا مثل فیلما حرف میزنی؟! قضیه چیه؟! سعید باز چند ثانیه ای بهم خیره شد، اما اینبار زیر نگاهش احساس ضعف کردم. ابهت خاصی رو تو چشماش حس میکردم. دستی به صورتش کشید و آروم گفت: توکل بر خدا! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌‌یازدهم - پیراهن یوسف 📜" سر جاش جا به جا شد و با صدای آرومی گفت: ما دنبال یه نیروی تازه نفسیم! یکی که همه جوره رو کامپیوتر مسلط باشه و برنامه نویسی براش مثل آب خوردن باشه! شانه بالا دادم و گفتم: خودت که هستی! -نه! اولا من وقتش رو ندارم! دوما... ماهر تر از خودم میخوام! هیچ حدسی برای ربط حرفاش به خودم تو ذهنم نمیجنگید. گیج و گنگ، خیره به صورتش شدم که گفت: امروز بچه ها یه لیست از تموم کسایی که تو کشور نخبه‌ی کامپیوتر حساب میشن اما تا حالا تو سایه بودن تهیه کردن. هم مثبت... هم منفی! ضربان قلبم بالا رفت. دستام از ترسِ اینکه سعید چیزی از قضیه‌ی دو سال پیش بدونه، یخ کرده بود. سر جام جا به جا شدم و آب دهنمو قورت دادم که سعید، زیرچشمی نگام کرد و گفت: هک کردن چهارتا سایت قمار که اینقدر ترس نداره! برای یک لحظه نفسم بند اومد. به زور اکسیژن حبس شده تو ریه هام رو بیرون دادم و پرسیدم: تو... تو از کجا میدونی؟! -درسته کارت بی نقص بود و رد پایی از خودت به جا نذاشتی؛ اما هیچوقت سپاه رو دست کم نگیر... کاملا بهم ریخته بودم و کنترلی رو رفتارم نداشتم. اینقدر ترسیده بودم که لرزش دستامو به وضوح حس میکردم. حتی صدام هم میلرزید: الان... الان اینا رو برای چی میگی؟! اومدی دستگیرم کنی؟! بلند بلند خندید و گفت: کیو تو یه قرار تو کافی شاپ دستگیر کردن که تو دومیش باشی؟ -پس چی؟! دستای یخ زده‌م رو گرفت و گفت: آروم باش برادر من! درسته هک غیرقانونیه! اما تو نه پولاشونو بالاکشیدی نه اطلاعات شخصیشون رو دزدیدی! سایتشون هم که خلاف بوده جرات شکایت نداشتن! پس شاکی خصوصی هم نداری... دستامو ول کرد و گفت: اتفاقا باید ممنونت هم باشیم! -برای چی؟! نفس عمیقی کشید و گفت: میدونی من برای چی اینجام؟! سرم رو به چپ و راست تکون دادم که گفت: قبل ازینکه اون لیست به دستم برسه، حرفِ جوونی که زد رو دست بچه های ما و جلوتر از اونا کاسه کوزه‌ی سایت های شرط بندیِ یه تیم کشوری رو جمع کرد، نقل محافل بود. همه میگفتن اگر باهامون راه بیاد، بهترین گزینه‌ست. و من وقتی به درستی این انتخاب، اطمینان پیدا کردم که اسم تو رو تو پرونده دیدم! رفتم پیش رئیسم و تو رو معرفی کردم. به عنوان کسی که در عین مهارت بی‌نظیر، معتمد منم هست. نمی‌تونستم چیزی که از ذهنم می‌گذشت رو باور کنم. با لکنت پرسیدم: ا... الان... یـ... یعنی... لبخندی زد و گفت: یعنی اومدم بگم می‌تونی رو سفیدم کنی؟ اینبار از ذوق نفسم بند اومده بود. لبام از خوشحالی میخندید و چشمام از اشک شوق تار شده بود. سخت بود باور رسیدن به یک قدمیِ آرزویی که هیچ وقت فکر نمی‌کردم بهش برسم! سخت بود باور اینکه اگر به حرف بابام گوش کردم و دنبال رویاهام نرفتم، حالا رویاهام دنبالم اومدن! سعید که دید چیزی نمیگم، گفت: رئیسم گفت مسئولیت این انتخاب با خودمه! هر اتفاقی بیوفته، منم که باید پاسخگو باشم! تو چشمام نگاه کرد و گفت: علی اکبر! باید بهم قول بدی که هیچ وقت این اعتمادی که بهت کردم رو خدشه دار نکنی! آبروی من به رفتار های تو بسته‌ست! اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و به جای جواب، پرسیدم: سعید... اینا رو... اینا رو داری راست میگی؟! یعنی... یعنی واقعا من... سر تکون داد و گفت: آره تو... علی اکبری که چند ماه پیش، با گرفتن کتاب روایت عشق، متولد شد! مطمئن باش اگر روحیاتت تغییر نمی‌کرد، هیچوقت دنبالت نمیومدم. از ته دل با اشک خندیدم و خدا رو بخاطر این لطفش شکر کردم. خوشحال بودم اما ناگهان خورد تو ذوقم: سعید... بابام! با خونسردی گفت: نمیفهمه! +مگه میشه؟! -باید بشه! وظیفته که نذاری بفهمه! +چرا؟! -چیزی در مورد لباس شخصی ها شنیدی؟! به لباسش اشاره کرد و گفت: این لباس کار منه! تو هم قراره بیای تو تیم من! دهنم باز مونده بود! همه چی عین فیلما بود! فیلمی که از خوش شانسی، زندگینامه من بود. •♡•♡•♡• تو ماشین باهام حجت تمام کرد و قرار مصاحبه و استخدام گذاشت. وقتی خداحافظی کردم و پیاده شدم، صدام زد و گفت: نمیخوای بدونی پرونده‌ای که توش پا میذاری، پرونده‌ی کیه؟! از هیجان ضربان قلبم بالا رفته بود. نزدیک شیشه ماشین شدم که گفت: پیرهن یوسف به کنعانی ها رسیده! میثم زندست... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌‌یازدهم - پیراهن یوسف
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ "عاشقانه‌ی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . . خوشحال میشم هر حرفی اعم از: نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوڪرالحسین✋🏻" در میون بگذارید'🤝! - https://harfeto.timefriend.net/16302559724384 منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕 جهت دریافت پاسختون به این کانال مراجعه بفرمایید: - @nooshe_jan ☕✨
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
- بہ قول صابر خراسانے: جمعہ هایے کہ نبودی بہ تفریح زدیم...🚶‍♂ چقدر غریبی آقا جان'💔! امروز هر جا هستے، هر ڪار مےکنے، نوش جونت! فقط یادت نره ثانیہ‌هاتو پر ڪنے، از ذڪر: اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج✨💚 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدانے چرا دم غروب دلت مےگیرد؟ غروب بود بہ اسیری گرفتند ... دختران حسین را'💔! 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا