✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_یازدهم ؛ خوف، خوف من الله ولاغیر !" 📜
آخرین کلاسم تموم شد و خسته و کوفته، بیرون اومدم. وسطای سالن بودم که معین صدام زد و بدو بدو سمتم اومد: «علی؟! علی وایسا!»
نفس سنگینی کشیدم: «معین چرا حالیت نیست؟ من علی نیستم! اسم من علی اکبره! کف دستت بنویس یادت نره!»
برگشتم برم که کولمو کشید: «علی اکبر این نِفله ها چی میگن؟ رفتی قاطی بسیجی ها؟»
اخم ابرو هامو به هم گره زد: «چه طرز حرف زدنه؟»
اخم کرد و با تمسخر گفت: «اوه بله! ببخشید برادر! یادم نبود بسیجی شدی نباید هر حرفی رو جلوت زد!»
بی اهمیت، دستی به نشانه برو بابا تکون دادم و چند قدمی دور شدم. اینبار وحشیانه بازومو کشید: «تو معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ تو رو چه به بسیج آخه؟»
دستم به بازوم بود که سعید از معرکه گیری معین، خودشو بهم رسوند: «چیزی شده علی اکبر؟»
قبل ازینکه جوابی بدم، معین جلو اومد. شونهی سعید رو هل داد و گفت: «تو دیگه چی میگی بچه نازنازی؟ بکش کنار بذار باد بیاد اُمُل!»
سعید صبوری کرد ولی من نه! میتونستم برای حفظ آبرو و آسه رفتن و آسه اومدن از توهین به خودم بگذرم؛ اما وقتی قرار بر توهین به سعید شد، چشمامو روی هر ملاحظهای بستم! سعید برای من برادری بود که هیچوقت نداشتم.
دست معین رو با قدرت از شونهی سعید پایین کشیدم و چسبوندم به کمرش که آخش هوا رفت! نزدیک صورتش شدم و با غیض گفتم: «دفعه بعد خواستی صدای نخراشیدهت رو به رخ بکشی، حواست باشه چی میگی!»
سعید نزدیکم شد. دستم رو عقب کشید و با نگاهش ازم خواست تموم کنم. نمیخواستم ادامه بدم اما معین صداشو بلندتر کرد و گفت: «تو چه مرگت شده علی اکبر؟ تو که تا همین دیروز با من بودی!»
تیز نگاهش کردم: «حرف بیخود نزن معین! من از همون روزی که بدبختِ دخترا شدی و هر روز از یه کافه و یه مهمونی جمعت میکردن، دورت رو خط کشیدم!»
طلبکار گفت: «یعنی من از این بچه صلواتیه پاپتی کمترم؟»
نتونستم تحمل کنم. دست سعید رو پس زدم و سمت معین خیز برداشتم. یقه ش رو توی مشتم گرفتم و هلش دادم سمت ستون وسط سالن: «یه بار دیگه بگو چی گفتی!»
سعی کرد مقاومت کنه اما وقتی فشار دستم رو بیشتر کردم، به زبون اومد: «خیله خب تو خوبی ولم کن! اصلا ببخشید!»
دستشو ول کردم. چند قدم عقب عقب رفت و از درد ناله کرد. انگشتم رو به نشانه تهدید بلند کردم: «کاری به کارم نداشته باش، کاری به کارت ندارم! پر به پرم بگیره، بد میبینی معین!»
از ترس، سرتکون داد!
کولهم که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و راهم رو سمت در خروجی کشیدم. اینقدر تند رفتم که سعید برای رسیدن بهم دویید! دم در، معین صداشو بلند کرد و گفت: «فکر نکن ساکت میشینم! جبران میکنم!»
خواستم برگردم و بگم: «تو شروع کردی! تو معرکه گرفتی! بله خب بایدم جبران کنی!» اما سعید مانعم شد و به زور هلم داد توی حیاط: «علی اکبر معلوم هست چیکار میکنی؟ نزدیک بود دستشو بشکنی!»
اینقدر عصبی بودم که بی اختیار صدامو بالا بردم: «بشکنه؛ به درک!»
دستشو به نشانه «آروم تر» بالا و پایین کرد و گفت: «یعنی چی به درک؟ باشه اصلا اون به درک!! فردا جواب حراستم رو همینجوری میدی؟ حواست هست بعد پنجسال خودت پای خودت رو به حراست باز کردی؟ اصلا اون هر مضخرفی گفت، تو باید جدیش بگیری؟»
از کلافگی دستی به صورتم کشیدم: «سعید اون به تو توهین کرد!»
- «خب بکنه! مگه دفعه اولشه؟ دیگه به معرکه گرفتناش عادت کردم!»
عصبی تو چشاش زل کردم: «تو عادت کردی! من که نکردم!»
- «خب این دلیل میشه که بزنی دستش رو بشکنی مرد مومن؟»
حس علاقه ای که بهش داشتم با عصبانیتم قاطی شد. اخم تندی کردم و گفتم: «خوب گوش کن سعید! برای تو دست معین که سهله! گردن درشت تراشم میشکنم!»
با سرعت ازش دور شدم. گفت: «اشتباه میکنی علی اکبر!»
با همون سرعت برگشتم و گفتم: «بیست و اندی سال سرم عین لاکپشت تو لاکم بود و کار درست رو کردم! حالا میخوام خطا برم! تو کاریت نباشه!»
قدم تند کردم که خودشو بهم رسوند، با تاسف گفت: «خب حالا وایسا برسونمت!»
دم در ماشین مکث کرد و گفت: «درسته خیلی وقتا خیلی کارا به نظر حق طرف مقابل میاد اما .. باید حواست باشه چه جایگاهی داری! ارزش بسیجی بیشتر از اونه که با کسایی مثل معین دهن به دهن کنه! این دفعه بخاطر من کردی؛ دمتم گرم! اما از دفعات بعد بخاطر راه جدیدت نکن!»
حرفش رو پذیرفته بودم اما هنوز همون علی اکبر قُد و یک دنده بودم. خندیدم و گفتم: «چشم پدربزرگ!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73