قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
یه جور دیگه رفیقم '!💚(((:
قرارگاھ ..
قابِ دیدارِ رویایِ حرم !✨🕊
هیئت ..
زیر سایهی نامِ اربابِ نوکرانِ امامحسنے !🌸
- الحمدلله ڪه دارمتان آقا !💚(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
امام حسنے ام '! ^^💚
من حسینے شدھ ..✨
به دستِ امامِ حسنم (؏) !💚
اصلا بگذارید بگویم ؛ چرا در پردھ بماند ؟
امام حسن (؏) بودند ڪه ما آشنا با شهدا
و سیدالشهدا شدیم ! ❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
امام حسنے ام '! ^^💚
شهدا را ..💕
این رفاقت چند ساله را ..✨
با شهدا بودن را ..💕
این ملجاء را ..✨
اشڪ بر اهل بیت را ..💕
آن هیئت را ..✨
چرا سختش ڪنیم ؟
این حیات را ..❤️
همه از اربابم دارم !✋🏻
میشناسید مرا ؟ نوڪرالحسنم '!💚(:
هدایت شده از ‹گردانِ یازهرا سـلاماللّٰهعلیھـا›
https://eitaa.com/gordan_224/569
و علیڪم السلام !❤️(:
حال و احوالتون چطورھ ؟
از دلاتون چه خبر ؟
خونه خداست دیگه ، نه ؟
بیت عشقِ آقامون امام زمانه دیگه ، نه ؟
خودش یه پا ڪربلاست دیگه ، نه ؟
آنقـدر عاشقم عاشقم مےگویم؛
تا آخر عاشق شماری ام مولا '!💚(:
| 🌸بـه نـامِ خـدایِ #صـٰاحِبُنـٰا🌸 |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ شهادت اتفاقے نیست !❤️(:
- #حاج_حسینِ_ما🌸 -
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
+ شهادت اتفاقے نیست !❤️(: - #حاج_حسینِ_ما🌸 -
Γ
.
بار ها ساعت را از دیوار پایین ڪشیدم
و عقربه هایش را دور به دور چرخاندم
اما ..
گویے زمان در بند عقربه ها نبود ڪه هر
چه ڪردم ، عقب نرفت💔 تا باری دگر ..
چشم دوخته به تابلوی " قطعه پنجاھ " ،
چشم هایم را ببندم و زیر لب به گوش باد
بخوانم :
ای ڪه مرا خواندھ ای؛ راھ نشانم بدھ✨'!
و ببینم ناخواسته حاضر شدھ ام سر مزار
برادر ؛ آن قطعه از بهشت !❤️(:
.
L
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
+ شهادت اتفاقے نیست !❤️(: - #حاج_حسینِ_ما🌸 -
- 💚!
منظـومہ عشــق🌱،
قطعہۍ پنجـاھ ...
آغوش عزیز برادرمـ❤️(:
هیس '! چند لحظه دنیا آرام☝️🏻'!
گوش ڪن .. مےشنوی ؟
انگار صدای " الغوث الغوث الغوث " در آسمان پیچیدھ✨
چیزی نماندھ تا نیمه شب ..
سجادھ .. مفاتیح و ..
صد بند نام تو ؛ جانا '! (:
چیزی نماندھ تا یڪ دم صدایت بزنم ،
چشمِ تر ، دستِ دعا و هر بند یڪبار التماس :
خَلِصنـٰا مِنَ النـّٰارِ یـٰا رَب '!🕊
راستے ..
جوشن ڪبیر را ورق زدھ ام ؛
چیزی نماندھ تا چند بار صدایت بزنم :
ملجاء ! ملجاء جانم ! (:
ملجاء ڪل مطرود ..
ملجاء العاصین ..
ملجاء جانم ؛
سلام من را به اربابم ، آقا امام حسن (؏) برسان ..✋🏻
حرف من این است ، هر طور صلاح مےدانے بگو
- روز میلادتان غبار از دل زدود و فتح الباب ڪرد ؛ در هفت قفل شدھ ی ملجاء را ..
دوبارھ راهم دادید ؛ قول مےدهم اینبار سفت تر در آغوش بگیرم ، امانتتان را ..❤️
قول '! 💕(:
ــــــــــــــــــــ ـــ
از امشب شانزدهم رمضان✨،
یڪ روز پس از میلاد امام حسن (؏)💚،
" ملجاء ..🌿'! "
دوشنبه ها و پنجشنبه ها ؛ حوالے نیمه شب🌸'!
دورهمیم با رفاقت در :
🌱+ @shahid_gholami_73
https://eitaa.com/shahid_gholami_73/6333
و الحمدلله ڪه لطف خدا شامل حالِ این قلم شد و ملجاء جوری رقم خورد ڪه برای برگشتنش ، ڪسی شڪر بگه .. الحمدلله '!❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- آنچه در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 (قسمت های اول تا بیست و دوم ) 🌷' #قسمت_اول : شاید مقدمه💕↓ https://e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستویڪم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
اینقدر حال خودش بد بود که جایی برای شوکه شدن از حرفاش نمونده بود.
نفسش تنگ شده بود. خس خس گلوش رو به وضوح میشنیدم.
با نگرانی نگاهی به حسین کردم اما هیچکدوم توانِ مقاومت در برابرش رو نداشتیم و چاره هم، نه!
بین هر کلمهای که میگفت، یکبار نفس عمیق میکشید. نفسی که عجیب میلرزید:
حقم نبود و برای همین سعید به هر دری میزنه تا بره حقم رو بگیره! علی اکبر میدونی رضایت دادی که سعید بره جلوی کیا بجنگه؟
همون بی صفت هایی که امروز ردِ گلولهشون به حرم افتاده، عروسِ منو کشتن!
پتوی ریحان رو تو مشتش گرفته بود و به زحمت نفس میکشید. خواستم چیزی بگم، کاری کنم اما حرفش رو که زد، لحظهای واینستاد.
با قدم های بلند، دور شد و به چشم به هم زدنی از درِ فرودگاه بیرون رفت!
حسین دنبالش دویید و من، با یه کوه نفرت و دردی که از نگاه و کلامِ مجتبی میبارید، تنها موندم!
فشار سنگینِ داغِ حرف های مجتبی، نه فقط رویِ من که روی عقربه های ساعت هم سنگینی میکرد.
ثانیه ها بی اندازه معطل میکردن. میایستادن و جلوتر از خودشون، ثانیه های قبل رو جا میدادن؛ ثانیه هایی که مجتبی با کلامش آتیش به دل میپاشید!
بی اختیار پشتِ هم نفسِ های عمیق کشیدم.
احساس میکردم شُش هام زیر سنگِ ده تنی گیر کردن و اکسیژن بیشتری برای حرکت کردن تمنا میکنن!
اما ... من فقط شنونده بودم، وای به حال اونکه دچارش شده بود! وای از داغِ دل و فشارِ روحیِ مجتبی!
تصویر رو به روم بهم ریخت.
تا اون لحظه، مجتبی خیره به نقطهی نامعلومی، بیرون از سالن فرودگاه ایستاده بود اما حالا، جمعیتی که از بینشون فقط سعید و ایمان و سیدمهدی رو میشناختم، سمتِ مجتبی ای اومدن که سرجاش تلو تلو میخورد، دست روی سینهش گذاشته بود و به پیرهنش چنگ میزد!
ضربانِ قلبِ کند شدهم، از نگرانی تند شد اما کاری ازم برنمیومد! دکتر راست میگفت، دستی که عصبش آسیب دیده، تحت فشار های عصبی، از کار میوفته!
تنهای تنها، خیره به صحنه دلهره آورِ رو به روم بودم. ایمان، بچه رو از دستِ مجتبی گرفت؛ مهدی کمک کرد بشینه و سعید، از تو جیبش، چیزی رو بیرون کشید.
چشم ریز کردم تا درست ببینم. چیزی که میدیدم رو باور نمی کردم! اون اسپری رو آخرین بار دستِ زن عموم دیدم که آسم داشت! اسپریِ هوا!
چند دقیقه طول کشید تا التهابِ جمع خوابید و هر کس گوشهای نشست.
از بینِ همه، حسین گرایِ من رو به سعید داد و سعید، بعد لگدی که به حسین زد، به قدم هاش سرعت داد و داخلِ سالن، نزدیکِ من شد.
از دور، دستش رو به نشانهی عذرخواهی رو سینهش گذاشت و گردن کج کرد: من شرمندتم! این حسین درست بشو نیست که نیست! بعد دو ساعت تازه میگه فلانی هم هست...
اخمی از سر کنجکاوی کرد و پرسید: صبر کن ببینم! تو و حسین چه ربطی به هم دارین؟
حس و حال حرف زدن نداشتم. آروم زمزمه کردم: سلام! پسرعمومه.
زد به پیشونیش و بعد اونهمه حرف زدن، شروع کرد به احوال پرسی و من به کوتاهترین شکل ممکن جوابش رو دادم.
متوجه کسلیم شد. رویِ نزدیک ترین صندلی به من نشست و پرسید: خوبی؟
نیم نگاهی بهش کردم و خیره شدم به مجتبی. از لحنم غم میبارید: آسم داره؟
رد نگاهم رو گرفت. گفت: نه... این یه نوع اختلال تنفسیه که بر اثر افسردگی حاد به وجود میاد!
آهی کشید و ادامه داد: بعد شهادتِ خانومش به این روز افتاد!
اشک چشمام رو گرفت. تصویرِ مجتبیِ زارِ غمدیده، تار شده بود.
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستویڪم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
لبخندِ تلخی روی لب های سعید نشست.
لحنش، خیلی دلتنگ بود:
اینجوری نگاش نکن! مجتبی یکی بود، بدتر از ایمان! لازم نبود حرفی بزنه، همینکه پاشو تو یه جمعی میذاشت، دیگه نمیشد تو اون جمع بحثِ جدی کرد!
هر جا میرفت، صدایِ خنده همه رو بلند میکرد. اینقدر که هر وقت حالِ یکی گرفته بود، چه غریبه، چه آشنا، مجتبی رو میبردیم پیشش! تا اون بود، همه غمای طرف یادش میرفت.
آهی کشید و گفت: حالا نمیدونم برای کسی که ژلوفنِ روحِ همه بود، کی رو بیارم تا غماشو از یادش ببره؟ تا دوباره بخنده!
مثل قبل هم نه، یه بار، فقط یه بار دیگه صدای خندهشو بشنویم، ببینیم لباش میخنده، چشماش غم نداره، برامون بسه!
لبخندِ تلخش، پررنگ تر شد: تا همین سه ماه پیش، یه عکسِ درست و حسابی نداشت! اصلا هیچکس چهرهی عادیشو ندیده بود. بس که یا همیشه میخندید و دندوناش معلوم بود، یا دیگه اگه خیلی گرفته بود، لبخند میزد!
انگار نوبت بندی کرده بود. یک بار لبخندِ تلخ میزد، یکبار آه میکشید: اما از سه ماه پیش که خانومشو از دست داد، حسرت به دلِ همه مون گذاشته!
دلِ همه مون برای مجتبیِ قبل، مجتبی ای که میشناختیم تنگ شده! برا شوخی هاش، خنده هاش، اداهاش ...
نگاهش رو دوخت به رفیقش و پرسید: فکر میکنی چند سالشه؟ چند بهش میخوره؟
چند بار پلک زدم تا نمِ اشک از چشمام بره.
رو صورتش دقیق شدم. در عینِ زیبایی، پخته و جا افتاده بود! موهاش، به پرِ کلاغ طعنه میزد اما چند تارِ سفید، بدجور به چشم میومد.
من و منی کردم و گفتم: بین سی تا سی و پنج سال!
سعید خندید اما خندهش از صدتا گریه غم انگیز تر بود. گفت:
داغ خانومش این بلا رو سرش آورده! البته ... حق داره!
خیلی سخته جلوی چشمات، خانومت رو به جایِ تو، به رگبار ببندن و پیکر بی جون و غرقِ خونش، خونهای که هنوز از نویی بوی رنگ میده رو از صدای افتادنش، بلرزونه! داغِ سنگینیه!
داغی که برای جوونِ بیست و چهار ساله، شمایلِ مردِ سی و چند ساله میسازه! داغی که فقط توی سه ماه، وجودش رو میشکنه! (:
خیره به صورتِ سعید، به چشمام التماس میکردم خیس شدن رو تحمل کنن و اشک، نبارن!
من قول داده بودم، عهد بسته بودم! من هم یک پسر بودم که از وقتی زبون باز کرد بهش یاد دادن بگه: مرده و قولش!
سکوت کردم؛ یعنی .. زبونم بند اومده بود!
فقط از سر تنفر از باعث و بانی این کار، بی اختیار اخم کردم و با رگِ گردنِ ورم کرده و صورت سرخ شده، یک جمله پرسیدم: کی... کی اینکارو کرد؟
نگاه از من گرفت. صداش رو پایین تر آورد و گفت: سگایِ هار و کفتار هایِ دولتِ -به دروغ- اسلامیِ عراق و شام! داعش!
حرفی که میزدم دستِ خودم نبود: پس شماها چیکاره این؟ چرا کاری نمیکنین؟
گفتم و در لحظه از گفتهم پشیمون شدم ؛ اما برای پشیمونی خیلی دیر بود!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمتبیستویڪم - گفتمنر
از نوزدهم اسفند تا امروز ؛ جرعه جرعه دلتنگے نوشیدم💔'!
و امشب ، مشتاق یڪ جرعه از احوالات آشنای عاشقے ..✨
مےچشانیدم ؟❤️(:
+ payamenashenas.ir/shahidgholami
هدایت شده از ‹گردانِ یازهرا سـلاماللّٰهعلیھـا›
Shab08Moharram1398[04].mp3
8.26M
میرھ علے اڪبر (؏) ؛
آهسته آهسته
میرھ تا تنها شم .. (:
خیرھ موندم سمتش ؛
دلواپسِ چشماشم !💔
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
آنقـدر عاشقم عاشقم مےگویم؛
تا آخر عاشق شماری ام مولا '!💚(:
| 🌸بـه نـامِ خـدایِ #صـٰاحِبُنـٰا🌸 |
٫ ¹¹ . ⁶⁶ ٫
- قَـد ظَلَمْنـٰا أَنفُسَنـٰا '!🚶♂
+ با خودمون هم مهربون نبودیم ..💔
ولے ..
تو با ما مهربونے ڪن ! خب ؟❤️(: