eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
578 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
393 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
امام حسنے ام '! ^^💚
من حسینے شدھ ..✨ به دستِ امامِ حسنم (؏) !💚 اصلا بگذارید بگویم ؛ چرا در پردھ بماند ؟ امام حسن (؏) بودند ڪه ما آشنا با شهدا و سیدالشهدا شدیم ! ❤️(:
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
امام حسنے ام '! ^^💚
شهدا را ..💕 این رفاقت چند ساله را ..✨ با شهدا بودن را ..💕 این ملجاء را ..✨ اشڪ بر اهل بیت را ..💕 آن هیئت را ..✨ چرا سختش ڪنیم ؟ این حیات را ..❤️ همه از اربابم دارم !✋🏻 میشناسید مرا ؟ نوڪرالحسنم '!💚(:
https://eitaa.com/gordan_224/569 و علیڪم السلام !❤️(: حال و احوالتون چطورھ ؟ از دلاتون چه خبر ؟ خونه خداست دیگه ، نه ؟ بیت عشقِ آقامون امام زمانه دیگه ، نه ؟ خودش یه پا ڪربلاست دیگه ، نه ؟
آنقـدر عاشقم عاشقم مےگویم؛ تا آخر عاشق شماری ام مولا '!💚(: | 🌸بـه نـامِ خـدایِ 🌸 |
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
+ شهادت اتفاقے نیست !❤️(: - #حاج_حسینِ_ما🌸 -
Γ . بار ها ساعت را از دیوار پایین ڪشیدم و عقربه هایش را دور به دور چرخاندم اما .. گویے زمان در بند عقربه ها نبود ڪه هر چه ڪردم ، عقب نرفت💔 تا باری دگر .. چشم دوخته به تابلوی " قطعه پنجاھ " ، چشم هایم را ببندم و زیر لب به گوش باد بخوانم : ای ڪه مرا خواندھ ای؛ راھ نشانم بدھ✨'! و ببینم ناخواسته حاضر شدھ ام سر مزار برادر ؛ آن قطعه از بهشت !❤️(: . L
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
+ شهادت اتفاقے نیست !❤️(: - #حاج_حسینِ_ما🌸 -
- 💚! منظـومہ عشــق🌱، قطعہ‌ۍ پنجـاھ ... آغوش عزیز برادرمـ❤️(:
هیس '! چند لحظه دنیا آرام☝️🏻'! گوش ڪن .. مےشنوی ؟ انگار صدای " الغوث الغوث الغوث " در آسمان پیچیدھ✨ چیزی نماندھ تا نیمه شب .. سجادھ .. مفاتیح و .. صد بند نام تو ؛ جانا '! (: چیزی نماندھ تا یڪ دم صدایت بزنم ، چشمِ تر ، دستِ دعا و هر بند یڪبار التماس : خَلِصنـٰا مِنَ النـّٰارِ یـٰا رَب '!🕊 راستے .. جوشن ڪبیر را ورق زدھ ام ؛ چیزی نماندھ تا چند بار صدایت بزنم : ملجاء ! ملجاء جانم ! (: ملجاء ڪل مطرود .. ملجاء العاصین .. ملجاء جانم ؛ سلام من را به اربابم ، آقا امام حسن (؏) برسان ..✋🏻 حرف من این است ، هر طور صلاح مےدانے بگو - روز میلادتان غبار از دل زدود و فتح الباب ڪرد ؛ در هفت قفل شدھ ی ملجاء را .. دوبارھ راهم دادید ؛ قول مےدهم اینبار سفت تر در آغوش بگیرم ، امانتتان را ..❤️ قول '! 💕(: ــــــــــــــــــــ ـــ از امشب شانزدهم رمضان✨، یڪ روز پس از میلاد امام حسن (؏)💚، " ملجاء ..🌿'! " دوشنبه ها و پنج‌شنبه ها ؛ حوالے نیمه شب🌸'! دورهمیم با رفاقت در : 🌱+ @shahid_gholami_73
https://eitaa.com/shahid_gholami_73/6333 و الحمدلله ڪه لطف خدا شامل حالِ این قلم شد و ملجاء جوری رقم خورد ڪه برای برگشتنش ، ڪسی شڪر بگه .. الحمدلله '!❤️(:
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』‌
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ویڪم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" اینقدر حال خودش بد بود که جایی برای شوکه شدن از حرفاش نمونده بود. نفسش تنگ شده بود. خس خس گلوش رو به وضوح میشنیدم. با نگرانی نگاهی به حسین کردم اما هیچکدوم توانِ مقاومت در برابرش رو نداشتیم و چاره هم، نه! بین هر کلمه‌ای که میگفت، یکبار نفس عمیق میکشید. نفسی که عجیب میلرزید: حقم نبود و برای همین سعید به هر دری میزنه تا بره حقم رو بگیره! علی اکبر میدونی رضایت دادی که سعید بره جلوی کیا بجنگه؟ همون بی صفت هایی که امروز ردِ گلوله‌شون به حرم افتاده، عروسِ منو کشتن! پتوی ریحان رو تو مشتش گرفته بود و به زحمت نفس می‌کشید. خواستم چیزی بگم، کاری کنم اما حرفش رو که زد، لحظه‌ای واینستاد. با قدم های بلند، دور شد و به چشم به هم زدنی از درِ فرودگاه بیرون رفت! حسین دنبالش دویید و من، با یه کوه نفرت و دردی که از نگاه و کلامِ مجتبی میبارید، تنها موندم! فشار سنگینِ داغِ حرف های مجتبی، نه فقط رویِ من که روی عقربه های ساعت هم سنگینی می‌کرد. ثانیه ها بی اندازه معطل می‌کردن. می‌ایستادن و جلوتر از خودشون، ثانیه های قبل رو جا می‌دادن؛ ثانیه هایی که مجتبی با کلامش آتیش به دل می‌پاشید! بی اختیار پشتِ هم نفسِ های عمیق کشیدم. احساس می‌کردم شُش هام زیر سنگِ ده تنی گیر کردن و اکسیژن بیشتری برای حرکت کردن تمنا می‌کنن! اما ... من فقط شنونده بودم، وای به حال اونکه دچارش شده بود! وای از داغِ دل و فشارِ روحیِ مجتبی! تصویر رو به روم بهم ریخت. تا اون لحظه، مجتبی خیره به نقطه‌ی نامعلومی، بیرون از سالن فرودگاه ایستاده بود اما حالا، جمعیتی که از بینشون فقط سعید و ایمان و سیدمهدی رو میشناختم، سمتِ مجتبی ای اومدن که سرجاش تلو تلو میخورد، دست روی سینه‌ش گذاشته بود و به پیرهنش چنگ میزد! ضربانِ قلبِ کند شده‌م، از نگرانی تند شد اما کاری ازم برنمیومد! دکتر راست میگفت، دستی که عصبش آسیب دیده، تحت فشار های عصبی، از کار میوفته! تنهای تنها، خیره به صحنه دلهره آورِ رو به روم بودم. ایمان، بچه رو از دستِ مجتبی گرفت؛ مهدی کمک کرد بشینه و سعید، از تو جیبش، چیزی رو بیرون کشید. چشم ریز کردم تا درست ببینم. چیزی که میدیدم رو باور نمی کردم! اون اسپری رو آخرین بار دستِ زن عموم دیدم که آسم داشت! اسپریِ هوا! چند دقیقه طول کشید تا التهابِ جمع خوابید و هر کس گوشه‌ای نشست. از بینِ همه، حسین گرایِ من رو به سعید داد و سعید، بعد لگدی که به حسین زد، به قدم هاش سرعت داد و داخلِ سالن، نزدیکِ من شد. از دور، دستش رو به نشانه‌ی عذرخواهی رو سینه‌ش گذاشت و گردن کج کرد: من شرمندتم! این حسین درست بشو نیست که نیست! بعد دو ساعت تازه میگه فلانی هم هست... اخمی از سر کنجکاوی کرد و پرسید: صبر کن ببینم! تو و حسین چه ربطی به هم دارین؟ حس و حال حرف زدن نداشتم. آروم زمزمه کردم: سلام! پسرعمومه. زد به پیشونیش و بعد اونهمه حرف زدن، شروع کرد به احوال پرسی و من به کوتاهترین شکل ممکن جوابش رو دادم. متوجه کسلیم شد. رویِ نزدیک ترین صندلی به من نشست و پرسید: خوبی؟ نیم نگاهی بهش کردم و خیره شدم به مجتبی. از لحنم غم میبارید: آسم داره؟ رد نگاهم رو گرفت. گفت: نه... این یه نوع اختلال تنفسیه که بر اثر افسردگی حاد به وجود میاد! آهی کشید و ادامه داد: بعد شهادتِ خانومش به این روز افتاد! اشک چشمام رو گرفت. تصویرِ مجتبیِ زارِ غمدیده، تار شده بود. ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷