eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
587 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
- سلام‌امام‌زمانم'💚! معجزه‌ی‌زنده‌ی‌خدا ... رخ نمیدهے💔؟ (: - أللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیکَ أَلفَرَج
ڪجایند‌دلتنگانِ‌آغوش‌خدا'💔؟ :) 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
🕊✨ داشت‌رو‌زمین‌با‌انگشت‌چیزی‌مےنوشت‌ رفت‌جلو‌ ... چندین‌متـ ـ ـ ـ ـر‼️ ‌دیدن‌صدبار‌‌نوشتہ‌: حسین‌حسین‌حسین‌'❤️! طوری‌ڪہ‌انگشتش‌زخم‌شدھ🥀! ازش‌پرسیدن‌‌: حاجےچیڪار‌مےڪنے؟ گفت: ‌چون‌میسر‌نیست‌من‌ر‌ا‌ڪام‌او... عشق‌بازۍ‌مۍ‌ڪنم‌با‌نام‌او💔(: - شھید‌‌مجید‌پازوڪۍ✨💕
حرفے‌نزدم‌از‌غم‌دوریِ‌تو🚶‍♂ اما ... اۍ‌ڪاش‌بدانے‌، ڪـہ‌چـہ‌آورده‌بہ‌روزم'💔! - دلتنگتم‌رفیق! 『قرارگاه‌یڪ‌رفیق
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- مےگفت: تاڪےبہ‌توازدورسلام'💔؟! اللهم‌الرزقناڪربلا...✨🕊
جامانده را، حرف رسیـــــدن نزنید🚶‍♂! آخر . . . مےسوزد! ولے ساختن بلد نیست :)💔! - جامانده‌ام! 『قرارگاه‌شھیدغلامے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" دستاش رو که از صورتش پایین کشید، از دیدن اشکاش، قلبم تیر کشید. بینی‌ش رو بالا کشید و با بغض گفت: این عکس... میثمه! سرشو روی میز گذاشت و به هق هق افتاد. از شنیدن اسم میثم، قلبم با شدت به تپش های نا منظم افتاد. آروم آروم جلو رفتم و نزدیک میز ایستادم. از دیدن عکس روی مانیتور، دست و پام شل شد. بغض به گلوم چنگ میزد و حس خفگی نفسم رو تنگ کرده بود. نمی‌تونستم و... اصلا نمی‌خواستم باور کنم، این کسی که توی عکس، رو خاکا، به پهلو افتاده و رد خون تموم تنش و حتی، خاک اطرافش رو سرخ کرده، میثمه... حاج باقر، با لحن غمداری گفت: سعید جان اصلا از کجا مطمئنی؟! اینکه چهره‌ش معلوم نیست. سعید سربلند کرد و با چشمای اشکی و لبخند تلخی گفت: یعنی میگین من رفیقمو نمیشناسم؟! از روی عکس، به روی بازوی میثم اشاره کرد و گفت: این برچسبِ «سلام علی شفیع الآخرة»... مال منه! روزی که داشت میرفت ازم گرفت. اشک تو چشمام حلقه زد. بین سکوت خفه کننده‌ی جمع، لب باز کردم و گفتم: یعنی... یعنی شهید شده؟! کسی حرفی نزد و سعید، با ناراحتی پلکاشو رو هم فشار داد و سرشو پایین گرفت. نمی‌دونم چم شده بود. فقط میدونستم از غصه، دارم میمیرم! قدم تند کردم و صندلی سعید رو سمت خودم چرخوندم: تو مگه نگفتی زندست؟! ها؟! تو نگفتی سعید؟! کسی نزدیکم شد اما با اشاره سعید، عقب رفت. با صدای ضعیفی گفت: الانم نگفتم شهید شده! -پس چرا اینجوری گریه میکنی؟! لبخندی زد و گفت: میثم از جونم برام عزیزتره! چطور طاقت بیارم، وقتی میبینم اینطور تو خون خودش غلت خورده؟! از بغض اخماشو به هم گره کرد و گفت: الانم هیچی معلوم نیست. این تنها عکسیه که داعشی ها از مجروح های اون عملیات دارن. زوم شده هم هست... یعنی دستشون بهش نرسیده! حالا اینکه الان کجاست و تو چه حالیه... خدا داند... دو تا دستاشو رو صورتش کشید و نفسی گرفت. از جا بلند شد و رو به رئیسش، گفت: حاجی با زحمتای علی اکبر به یه جمع بندی کلی رسیدیم... یه ساعتی رو مشخص کنید که انشاالله برای ادامه کار برنامه ریزی کنیم. حاج باقر نیم نگاهی به من کرد و رو به سعید گفت: توضیح بده. سعید هم نگاهی به من کرد و با تعجب پرسید: الان؟! حاج باقر لبخند خاصی زد و گفت: از نظر من تایید شده‌ست! بی اختیار پرسیدم: من؟! جای حاج باقر، سعید با ذوق خندید و گفت: بابا مبارکه! یه شیرینیه تپل افتادی ها! حاجیِ ما کم پیش میاد کسیو تایید کنه! بهم فرصتی برای ابراز احساساتم که مثل آتش فشان از قلبم فوران کرده بود و گدازه‌هاش کلِ وجودم رو گرما میبخشید، ندادن. حاج باقر دوباره از سعید خواست توضیح بده و سعید، صداشو صاف کرد و گفت: خب... اینطور که چتِ بینِ اون شماره‌ی ناشناس و خالد اشعر نشون میده، تنها عکسی که از زخمی های ما تونستن بگیرن همین عکسه که از فاصله‌ی دور گرفته شده. فلذا میثم و باقیِ افراد اسیر نشدن! و همچنین طبق تحقیقات انجام شده، از بعدِ روز عملیات، احدی از محدوده‌ی مدنظر خارج نشده! چون اون منطقه از سمتی در محاصره داعش و از سمتی در محاصره نیروهای ما هستن. و بر اساس اطلاعاتی که در دست داریم، در اون منطقه پستی و بلندی ای که مانع از رصد مستقیمِ نیروها، چه خودی و چه دشمن بشه، وجود نداره؛ مگر روستایی که دقیقا وسطِ مرز محاصره ما و داعشی ها قرار داره! در نتیجه... جامونده های ما، در هر وضعی که باشند فی الحال در اون روستا ساکنن! به جای سعید که پشت هم همه چیز رو توضیح داد، من کف کردم. حالی داشتم که از توصیفش عاجزم! متحیر از چیز هایی که تا حالا حتی شبیهشون هم نشنیده بودم... یا هیجان زده از درک اطلاعاتی که من هم مجاز به شنیدنشون بودم... نمی‌دونم! حاج باقر، بر خلاف من با خونسردی گفت: و اقدام لازم؟! سعید در جواب به من اشاره کرد و چیزی نگفت. حاج باقر با لبخند نزدیکم شد و فارق از بحث، پرسید: از ما که ناراحت نشدی جوون؟! نمیتونستم دروغ بگم... سرمو پایین انداختم که خندید و سعید رو صدا زد. سعید، کنارم ایستاد و دستشو دور شونم حلقه کرد: از منم دلخوری؟! از گوشه‌ی چشم نگاش کردم که خندید و گفت: آخه تو چقدر ساده‌ای علی اکبر! واقعا به رفتارهامون شک نکردی؟! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" از تعجب کامل چرخیدم سمتش. سید مهدی، همونکه اولین نفر بهم تیکه انداخته بود، با لبخند نزدیکم شد و دست روی شونه‌م گذاشت: اگر ناراحتت کردم حلالم کن... قصدی نداشتم... سوالی به سعید نگاه کردم بلکه از این همه ابهام نجاتم بده که دستم رو گرفت. رو صندلی گوشه‌ی هال نشوندم و گفت: برای اینکه کسی بتونه وارد محیط کاری ما بشه، باید تو مدتِ بیشتری، نسبت به بقیه گزینش بشه. و خب ما خیلی حیاتی دنبال کسی مثل تو بودیم. حتی اونقدر زمان نداشتیم که مثل کارمندای عادی گزینشت کنیم چه رسد به هفت خانی که همه باید ازش رد شن! در نتیجه، تصمیم گرفتیم صلاحیتت رو به روش خودمون بسنجیم و واردت کنیم به محیط کاری؛ حالا بعدشم که کار ما راه افتاد، آروم آروم گزینش بشی برای استخدام رسمی. چشمام چهارتا شده بود: یعنی همه‌ی اینا نقشه بود؟! دستشو به نشانه‌ی پنجاه پنجاه تکون داد و گفت: یه چیزی تو همین مایه ها... تقریبا همه چی برنامه ریزی شده بود. از طرز برخود من باهات، تا تیکه های بچه ها... خندید و گفت: طفلک سیدمهدی! خیلی اصرارش کردیم تا قبول کرد اون حرفو بهت بزنه. نگاهم رفت سمت سیدمهدی که سرشو پایین انداخته بود. گفتم: پس بگو چرا ازم دفاع نکردی! باز خندید و گفت: بله بله! یکی از چیزایی که یکی مثل ماها باید داشته باشه، شیش متر و نیم زبون و قدرت کلامی بالاست! اینکه بتونی خوب جمله بندی کنی و در لحظه بهترین پاسخ رو بدی! سری به تاسف تکون دادم و پرسیدم: پس اون سیستمی که هک کردم و اون یه شب تا صبح هم همشون الکی بود؟! -اونم تا حدودی... سیستمی که هک کردی، تو خونه‌ی رو به رویی بود. خونه‌ای که نزدیک به سه ماه تحت نظر بوده و یه داعشی که مسئولیت جاسوسی تو ایران و البته جاسوسی بین مامورای ایرانی رو داشته توش زندگی میکرده! که... یه هفته پیش دستگیر شد. همه چی عین فیلما بود! از تعجب دهنم باز مونده بود: اَاَاَاَ... بعد اونوقت من چی رو هک کردم؟! یه ابرو شو بالا داد و با نگاه خاصی گفت: سیستمی که بچه های ما یه شب تا صبح برای هک کردنش وقت گذاشتن! ذوقم کور شد. با چهره‌ی پوکری گفتم: بابا دست خوش! پس من هوا رو هک می‌کردم؟! سعید خندید و گفت: نه بابا! بچه ها دوباره گذاشتنش رو حالت اول! تو دقیقا سیستمی رو هک کردی که ما ها هک کردیم... فقط یه فرق خیلی جزئی داشت! +چه فرقی؟! -اینکه جای دو سه تا صفحه‌ی قفل رو با یه بازی عوض کردیم. که در حالت عادی باید تموم مراحلش رو طی کنی و اگر به غول آخر رسیدی و شکستش دادی، میتونی وارد سیستم بشی! و تو با مراحلی که برای هک کردن گذروندی، مهارتت و با شکستن قفل آخر مدیریتت رو تو بحران های دور از ذهن، به هممون ثابت کردی! برای هضم این برنامه‌ی بی نقص و دقیقی که روم پیاده شده بود، واقعا زمان میخواستم و تو اون شرایط جز سکوت و بهتِ مطلق، عکس العملی نداشتم. چند ثانیه که گذشت، سعید نفس عمیقی کشید و گفت: و... با هک کردن اطلاعات حذف شده، که ما نتونستیم بهشون برسیم، همون پلی که ازش حرف میزدم رو ساختی! در حالی که هیچکدوممون فکر نمیکردیم، همین امروز، بتونی ما رو به چیزی که میخوایم، کیلومتر ها نزدیک تر کنی! لبخندی رو لباش نشست: دلِ خیلی ها رو هم آروم کردی رفیق! سوالی به چشماش نگاه کردم که پیشونیم رو بوسید و گفت: تو خیالمون رو راحت کردی که میثم اسیر نشده! و... احتمال زنده بودنش، که شاید خیلی کمتر از پنجاه درصد بود رو به صد نزدیک کردی! به رضایت سری تکون داد و گفت: همینم شد که حاج باقر، تو همین دیدار اول، لیاقتِ سربازیِ امام زمان (عج) رو تو وجودت دید... دو تا دستامو تو دستاش گرفت و گفت: به جمعمون خوش اومدی رفیق! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ "عاشقانه‌ی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . . محسنات و معـــــایت این عاشقـانہ چیہ؟ از خوندن این قسمت چہ احساسے بهتون دست داد؟ چہ سوالے از نویسنده دارید؟ دوست دارید چے بهش بگید؟ و خلاصہ کہ نظرات شما ...🖇 شرط حیات انگیزه‌ی ماست✨✌️🏻 - https://harfeto.timefriend.net/16305205328654 منتظر پیام‌های شما عزیزان هستم💕 جهت دریافت پاسختون به این کانال مراجعه بفرمایید: - @nooshe_jan ☕✨
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
🌸͜͡🌱』 '💬: 🌹✨ذڪر شریف را زیاد تڪرار ڪنید وخسته نشوید! 🌹✨کہ مداومت بر این ذڪر باعث مےشود خداوند به شما توفق عنایت ڪند...🕊 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
. . .💔!
کسی‌ڪہ‌دوست‌نداشتہ‌باشہ‌ بیاد‌ڪربلا،مومن‌نیست🚶‍♂! علامت‌مومن‌اینکہ هرچند‌وقت‌یڪبار‌دلش‌تنگ‌میشہ ... براۍ‌بین‌الحرمین‌دلش‌تنگ‌میشہ💔! میگه:نمیدونم‌برای‌چے . . . ولے‌دلم‌مےخواد‌برم‌ڪربلا ✨(: -استادپناهیان🌱
-༺⃟💛 مثلِ‌دیوانہ‌ای‌عــــا‌شق✨ ڪہ‌بہ‌معشـــوق‌رسد،💕 ڪـربلا، بینِ‌دو‌گنبـد . . . چہ‌دویــــــدن‌دارد! :)❤️ 『باز‌هم‌ازدور‌،سلام
هر‌که‍‌با‌نفس‌خود‌ در‌راه‌اطاعت‌از‌خدا‌و‌ دوری‌از‌گناهان‌پیکار‌کند، جهاد‌چنین‌فردی‌نزد‌خداوند‌ِ سبحان‌به‌منزلہ‌شهید‌است ...💕 ❲مولاعلی‌؏🌱❳
- لَقَد‌خَلقنَا‌‌الإِنسانَ‌فِۍڪَبَد💔! -رنج‌‌خلق‌‌شده، براۍرشدِتو ...🕊✨ 『قرارگاه‌عاشقے
هدایت شده از ‹بہ‌صرف‌چای›
'🌿!』 - میگویید... خیلی داستان رو قشنگ پیش می‌برین بی‌نهایت منتظر پارت گذاریاتونم😍 ------✿✿----- - می‌گوییم... خاڪ پا بوس حضرت علےاڪبرم کہ اینطور با ملجاء، سرم منت گذاشتن ✋🏻💕 امشب تو حرم آقا دعاگوتون بودم ... بخاطر همین کمے دیرتر از همیشہ پارت جدید رو مےذارم ... اما ممنون از حال خوب و انگیزه‌ای کہ با نظراتتون بہ روح و جانمون حوالہ مےڪنید❤️✨ '🌿!』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "قسمت‌سیزدهم - عاشق ڪیست؟ 📜" صدای زنگ گوشی، چشمای تازه گرم شده‌م رو باز کرد. گوشیم رو از رو میز برداشتم و بدون توجه به شماره‌ای که رو صفحه بود، جواب دادم: بله؟! با صدای سعید، لبخندی رو صورت خوابالودم نشست: عه تویی؟! جانم؟! -خواب بودی؟! ببخشید بیدارت کردم. +نه بابا فدا سرت... دیگه باید بیدار می‌شدم. -اتفاقا برای همین زنگ زدم. ساعت شیش میام دنبالت با هم بریم حسینیه. خوبه؟! دستی به چشمام کشیدم: ساعت چنده الان؟! -پنج. برق از سرم پرید: پنج؟!!!!!!! یعنی من دو ساعته خوابم؟! خندید و گفت: حق داری خب! از صبح بیرون بودی... چشمات خسته شد اینقدر به صفحه مانیتور نگاه کردی! -اوهوم... تو استراحت نکردی؟! +نه فرصت نشد... -نکنه هنوز سرکاری؟! +گیراییت قابل تحسینه! زدم به پیشونیم و گفتم: دیوانه! تا شب از خستگی میمیری سعید! بلند بلند خندید و گفت: مگه اولین باره؟! تو هم کم کم به این بی خوابی ها عادت میکنی! قبل ازینکه حرفی بزنم کسی صداش کرد و تندی پشت گوشی گفت: علی من باید برم. شیش دم خونتونم! -باشه... خداحافظ. +یا علی! گوشی رو از گوشم پایین کشیدم و نفسم رو بیرون دادم. نمیدونم چرا اما.. از صبح، هر بار که سعید به جای علی اکبر، گفت علی، اصلا دلخور نشدم. شاید چون... زیادی برام عزیز شده بود! از جا پاشدم. خواستم بیرون برم که چشمم به روایت عشق افتاد و قلبم برای لحظه‌ای چنان خون رو به تموم وجودم پمپاژ کرد که حس کردم رگام پاره شده. نمیدونم چه سِرّیه... چجوریه که این کتاب، اینطور من رو مجذوب خودش کرده! نگاهی به ساعت انداختم و با حساب اینکه حاضر شدنم نیم ساعت بیشتر طول نمیکشه، نشستم و کتاب رو باز کردم: «یکشنبه بیست و هشت رجب سال شصتم هجری» در بیست و هشت رجب روز یکشنبه، بیست و یک نفر از یاران و خانواده حسین بن علی (ع) از مدینه به سوی مکه راهی شدند. وقتی حسین بن علی (ع) از مدینه خارج شد، گروه بزرگی از فرشتگان با سلاح و اسب زیبا، دور حسین (ع) و یارانش را گرفتند و گفتند: «پیش تر ما جد شما را یاری نمودیم. اکنون نیز برای کمک به شما آمده‌ایم» حسین (ع) فرمودند: «قرار ملاقات من و شما کربلا است که پروردگار برای شهادت من در نظر گرفته است. وقتی به کربلا رسیدم منتظر شما هستم.» ولید همان شب، سربازانش را به دنبال حسین(ع) فرستاد تا از او با خبر شود. از امام خبری نبود. ماموران ولید به او گفتند که حسین (ع) از مدینه خارج شده است. ولید که از اجرای حکم یزید و دستگیری حسین (ع) بیم داشت، خوشحال شد و آسوده نشست و به عاقبت کار فکر کرد. ولید، گویی هنوز خروج حسین بن علی (ع) را آغاز یک اتفاق بزرگ می‌دانست و لرزه های عظیم یک نهضت بزرگ را احساس می‌کرد؛ بنابراین می‌کوشید از ماجراهای پس از مرگ معاویه، خود را دور کند. او به خوبی می‌دانست که گریزی نیست، یا باید در نظام فاسد یزید خدمت کند و یا مسیر پرخطری را انتخاب کند. کاروان کوچک حسین بن علی (ع)، پنج روز در راه بود و سرانجام در سوم شعبان در روز ولادت حسین بن علی (ع) به مکه رسید. «جمعه سوم شعبان سال شصتم هجری» مردم مکه و زائران خانه خدا انتظار نداشتند، حسین بن علی (ع) را در مکه ببینند. حضور ایشان برای آنان مبارک بود. گروه گروه از طبقات مختلف مردم و بزرگان مکه به دیدار حسین(ع) می‌آمدند و ابراز علاقه‌مندی می‌کردند. عبدالله بن زبیر هم گاهی اوقات به دیدار حسین بن علی (ع) می‌آمد ولی او از آمدن حسین (ع) نگران بود و با ورود ایشان جایگاه اجتماعی خود را در خطر می‌دید. خبر مرگ معاویه به همه شهر های اسلامی رسید. نفوذ بنی امیه در ایران و کوفه و شهرهای اسلامی در حوزه شرقی حکومت بنی امیه در جوار ایران، بسیار کم رنگ بود. مخالفت مردم و جنبش های اعتراضی در برابر دستگاه خلافت معاویه و اکنون یزید، کار را به جایی رسانده بود که همه به به دنبال نجات دهنده‌ای بودند تا نماینده واقعی حضرت رسول اکرم (ص) باشد. اما در کوفه که بی‌مهری آنان در زمان حکومت حضرت علی (ع) هنوز فراموش نشده بود، چه می‌گذشت؟ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤