eitaa logo
شهید گمنام
3.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
93 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید گمنام
ابراهيم لبخندي زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست عزيز به حرفهاي من فکر کن! بعد خداحافظي کرديم. سو
»بندگان خانواده من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کساني هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع حوائج آنها بيشتر کوشش کنند. عجيب بود! جمعيت زيادي در ابتداي خيابان شهيد سعيدي جمع شده بودند. با ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چي شده!؟ گفت: اين پسر عقب مانده ذهني است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوي بر ميدارد و به آدمهاي خوش تيپ و قيافه ميپاشد! مردم کم کم متفرق ميشدند. مردي با کت و شلوار آراسته توسط پسرك خيس شــده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر! ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکني؟ پســرك خنديد و گفت: خوشــم ميياد. ابراهيم کمي فکر کرد و گفت: کسي به تو ميگه آب بپاشي؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کي آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. ســه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواســت به سمت آنها برود، اما ايستاد.کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ پسر راه خانه شان را نشان داد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ادامه دارد @shahid_gomnam15
این‌را‌هرگز‌فراموش‌نکنید‌تاخود‌را نسازیم‌‌و‌تغییر‌ندهیم....🌱
مبارک آقا جان @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 نصرانی در بهت و حیرت فرو می رود . _ چه می گویی؟! عابد چیزی زمزمه می کند و در برهوت پیش می رود. نصرانی همان طور مبهوت ایستاده . می گوید : _ گفتی علی بن ابیطالب؟! من این اسم را چند بار شنیده ام ! دنبال عابد راه می رود . _ او کیست که همه از او سخن می گویند؟! عابد می ایستد و می گوید: _ اسمش را چند بار شنیده ای ؟! خوشا به حال گوش هایت ! نصرانی برابرش می ایستد . _ گفتی مذهب تو علی بن ابیطالب است؟! عابد سری تکان می دهد. _ آری ! خدای من خدای علی بن ابیطالب است. دین من رضایت اوست ! همان می خواهم که علی بخواهد و همان نمی خواهم که علی نخواهد ! آئین من اطاعت محض از علی بن ابیطالب است. من به دین او در آمده ام ، و اکنون به مدینه می روم تا با او بیعت کنم و دستانم را به دستانش بیاویزم. تو او را می شناسی ؟! دیده ای ؟! نصرانی سری تکان می دهد و می گوید: _ نه دیده ام و نه می شناسم. عابد سکوت می کند. لبخندش می خشکد . نصرانی می گوید: _ من نصرانی هستم . پیرو مسیح ! عابد مبهوت می پرسد: _ نصرانی هستی ؟! _ آری ! عابد لبخندی می زند و سری تکان می دهد. _ پس بدان که من مسیح را دیده ام . آن زمان که چشم داشتم ! نصرانی نا باور نگاهش می کند. _ تو مسیح را دیده ای؟! چه وقت ؟! کجا ؟! عابد سری تکان می دهد و می گوید: _ من مسیح را دیده ام . من موسی و ابراهیم را دیده ام . من سلیمان و نوح را دیده ام ! نصرانی نا باور به عابد نگاه می کند. _ این ممکن نیست ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 عابد لبخند می زند. _ من مردی را دیدم که نشان تمام انبیا در او بود ، مردی که نبی نبود و از همه انبیا بالاتر بود. نصرانی متعجب می پرسد: _ چه می گویی؟! بالاتر از عیسی ؟! نه باور نمی کنم ! عابد عصا بر خاک برهوت می زند و رو به سوی پیش می رود. _ خیال نبود. برابرم نشست . با من نان جو خورد . خواستم مبهوتش کنم ! گفتم : من عالم به علوم غریبه ام ! می خواهی برابرت جنی ظاهر کنم ؟! لبخند زد و هیچ نگفت ! برابرش جنی ظاهر کردم. جن پشت به من ، رو به او ایستاد و برابرش زانو زد ! به او سلام کرد . می فهمی چه می گویم ؟! آن جن که من ظاهر کردم، برابر او ایستاد و زانو زد و سلام کرد . من مات و مبهوت پرسیدم: تو کیستی که جنیان بر تو سلام می کنند ؟! گفت : من وصی آخرین پیامبر خدا هستم ! گفتم : باور نمی کنم تو وصی پیامبر خدا باشی ! مرا به نام صدا زد . او نام پدرم را ، و نام پدران پدرم را می دانست ! از غذایی که خورده بودم خبر داد . از اخبار دیروز و دیروز ها . گفتم : تو جادوگری ! سحر می دانی! لبخند زد و گفت : من علی بن ابیطالب، حجت خدا و ولی خدا هستم ! خدا از علمش هر اندازه که بخواهد به من می بخشد ! عابد در برهوت تاریک پیش می رود و حرف می زند : _ گفتم نشانه ای دیگر بیاور تا باور کنم حجت خدایی! گفت : روز هایی خواهد آمد که تو کور شده ای و چشم هایت قادر به دیدن دنیا نیست . ماجرای امامت من به گوش هایت می رسد و تو برای بیعت با من ، به سوی مدینه خواهی آمد. رو به طرف نصرانی می چرخد و ادامه می دهد: _ دیشب در خواب دوباره او را دیدم. بر منبری از نور نشسته بود و با من سخن گفت. گفت : فردا شب در برهوت راهت را گم خواهی کرد، مردی نصرانی که از دوستان ماست تو را به رله مدینه خواهد برد. او در کیسه اش هفتاد سکه دارد که ده سکه اش را به تو خواهد داد ! سلام مرا به نصرانی برسان و بگو مسیح حجت خدا بود و در خیانت در امانت نمی کرد . تو نیز در امانتی که به تو سپرده اند خیانت مکن ! و به همان راهی برو که عهد کرده ای ! نصرانی نا باور نگاهش می کند. ادامه دارد... @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راستی،روزت مبارک جانباز دهه نودی:)💙 @shahid_gomnam15