eitaa logo
شهید گمنام
3.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
100 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر متعجب نگاهش می کند. _ سارون ؟! کنار آتش زانو می زند و بر تخته سنگی می نشیند . _ سارون شهر جذامیان است ! نصرانی با تعجب زیر لب می گوید: _ شهر جذامیان ؟! زبیر سری تکان می دهد. دستانش را بر آتش می گیرد تا گرم شود . _ آری . هر چند که دیگر خبر و خطری از جذام نیست . اما شنیده ام که مردمان سارون چند سال پیش کوچ کردند و از سارون رفتند . حالا جز چند خانه مخروبه و دیوار فرو ریخته و چند سقف سست چیزی در آن جا نیست . سرش را بر می گرداند طرف نصرانی و می پرسد: _ برای چه کاری به سارون می روی ؟! آن جا شهر مردگان است ! نصرانی متوجه مردی شده است که در قسمت تاریک کنار خیمه نشسته و به آسمان خیره شده است. سرش را کامل بالا گرفته و دارد به آسمان نگاه می کند. انگار چیزی را در آسمان دیده است . گردنش بیشتر از حد معمول بالا رفته ! نصرانی می گوید: _ باید گمشده ای را پیدا کنم! زبیر سری تکان می دهد. _ کسی را گم کرده ای ؟! نصرانی هنوز دارد به آن مرد نگاه می کند. مرد به شکل عجیبی به طاق آسمان خیره است . از وقتی نصرانی او را دیده ، او مشغول تماشای آسمان بوده . نصرانی به زبیر نگاه می کند و می گوید: _ در پی کتابی هستم ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 با دست اشاره می کند به مردی که به آسمان خیره است . _ این مرد چرا اینگونه به آسمان خیره شده؟! زبیر اما انگار پرسش دیگری دارد. می پرسد: _ کتاب ؟! توی شهر جذامیان؟! نصرانی سری تکان می دهد و می گوید: _ کتاب مخفی ! داستانی نیست که بتوانم برایت روایت کنم . دوباره به مرد اشاره می کند و می پرسد: _ چرا این نگاهش را از آسمان بر نمی دارد؟! زبیر به شعله های آتش نگاه می کند و می گوید: _ اگر سی روز قبل او را می دیدی، همچون من و تو عاقل بود ! نصرانی با تعجب می پرسد: _ حالا عاقل نیست ؟! زبیر با هیزمی که در دست دارد ، با زبانه های آتش و ذغال ها بازی می کند. _ او اکنون مردی ست که جز به آسمان ، به هیچ چیز و هیچ کس نگاه نمی کند . بیست و نه روز است که نگاهش را به آسمان دوخته . خواب هم که باشد ، نگاهش به آسمان است . بر آسمان چشم می بندد و به وقت بیداری بر آسمان چشم باز می کند. شعله ها برابرش می رقصند . نصرانی مبهوت به مرد نگاه می کند ‌. زبیر ادامه می دهد: _ داستان این مرد، عجیب ترین داستان تمام عالم است ! نصرانی با تعجب می پرسد: _ چه بر سرش آمده؟! بیمار است ؟! زبیر جواب می دهد: _ منتظر عذاب است ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 نصرانی مبهوت می پرسد: _ عذاب ؟! از آسمان ؟! زبیر سری تکان می دهد: _ آری ! برابر چشم هایش ، رفیق چند ساله اش جان داد و مرد ! نصرانی نا باور می پرسد: _ او برای جان دادن رفیق چند ساله اش به آسمان خیره شده و منتظر عذاب است ؟! نمی فهمم ! زبیر از جایی که نشسته بلند می شود. هیزمی را که در دست دارد، به درون آتش می اندازد و می گوید: _ رفیقش جان داد . اما نه آن جان دادن که تو خیال می کنی! آهسته در میان خیمه ها پیش می رود. خیمه ها را یکی یکی می گذارند و می گوید: _ رفیقش حارث بود . او و حارث با هم سی سال رفاقت کردند . حالا خیمه ها تمام شده . برابرشان برهوت است . همه جا را تاریکی فرا گرفته . _ آن دو در آخرین حج محمد حاضر بودند و وقتی محمد دست علی را بالا برو و مردمان را به پذیرش امامت علی امر کرد ، آن دو نپذیرفتند ! زبیر به نصرانی خیره می شود. _ آخر چگونه امامت کسی را بپذیرند که قاتل عمو ها و پدران و دایی های ایشان است ؟! کمی سکوت می کند. بعد به آرامی ادامه می دهد: _ او و حارث به سراغ محمد رفتند و گفتند : ( ما از علی اطاعت نخواهیم کرد ! ) محمد گفت : ( امامت علی را خداوند از طریق جبرئیل به من وحی کرده ! طغیان بر علی ، طغیان بر خداست ! من پیام رسان خدا هستم و بدون اجازه او شما را به چیزی امر نمی کنم ! ) ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر در دل برهوت پیش می رود. نصرانی در سکوت ، مات و مبهوت نگاهش می کند. زبیر ادامه می دهد: _ حارث دو دستش را رو به آسمان بالا برو و با صدای بلند فریاد زد : ( آهای خدا . صدای مرا می شنوی ؟! من حارث فهری هستم ! اگر آن چه محمد می گوید، راست است و حق است و از جانب توست ، سنگی از آسمان بر من بینداز ! ) مردی که اسب نصرانی را برده بود ، از میان خیمه ها پیش می آید. صدای شیهه اسب نصرانی بر می گرداند . نصرانی اسبش را می گیرد و به زبیر نگاه می کند. _ و بعد ... زبیر ادامه می دهد: _ هنوز حارث دستانش را از این دعا پایین نیاورده بود که سایه سیاهی بر سرش آشکار شد . نصرانی وحشت زده می پرسد: _ عذاب ؟! زبیر سری تکان می دهد و می گوید: _ آری ! سنگی بود که از آسمان به زمین سقوط کرد . نصرانی حیرت زده می پرسد: _ بر سرش افتاد ؟! او را کشت ؟! _ آری! سنگ همچون عذابی آسمانی بر سرش فرود آمد و حارث فهری را کشت ! نصرانی بر اسب می نشیند . زبیر پیش آمده و یال و گردن اسب را نوازش می کند و می گوید: _ از آن روز به بعد ، آن مرد سرش رو به آسمان است و عذاب خود را منتظر است ! مردی که افسار اسب را به دست نصرانی داده ، می پرسد : _ کسی در این راه تو را همراهی می کند؟! نصرانی نگاهش می کند و می گوید: _ نه ! مرد با تردید به تپه ای بالاتر در دل تاریکی اشاره می کند و می گوید: _ اسب سواری آن جا ایستاده و ما را نگاه می کند! گویا انتظار کسی را می کشد ! و یا شاید در تعقیب توست ! ادامه دارد @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر و نصرانی با تعجب به تپه سیاه نگاه می کنند. زیر نور مهتاب ، بر بلندای تپه ، اسب سواری ایستاده . نصرانی نگران سری تکان می دهد و می گوید: _ من او را نمی شناسم ! زبیر مشک آبی را از زمین برداشته و به دست نصرانی می دهد. _ بیا این مشک را با خودت ببر . نصرانی مشک را گرفته و به نشانه تشکر سری تکان می دهد. زبیر شمشیرش را به طرف نصرانی دراز می کند و می گوید: _ این شمشیر را هم با خودت ببر . نصرانی نمی داند چه باید بگوید. زبیر ادامه می دهد: _ راهی که تو می روی در آن آبی نیست . هر چند که پیش از طلوع خورشید به سارون خواهی رسید ! با دست به قسمتی از آسمان اشاره می کند. _ آن ستاره را نگاه کن. جوری برو که آن ستاره همیشه برابرت باشد ! نصرانی به ستاره نگاه می کند. زبیر می گوید: _ نصرانی! به ماجرایی که برایت تعریف کردم فکر کن . خدایی که برای هدایت مردمان ، موسی و مسیح فرستاده ! بی گمان مردمان بعد تر را بدون موسی و مسیح رها نخواهد کرد . هر روزگاری پیامبری و حجتی از جانب خدا دارد . مسیح زمانه ات را پیدا کن! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 در دل تاریکی کویر ، نصرانی به تاخت می رود. چشمش به ستاره توی آسمان است تا راهش را گم نکند . گاهی میلن تاخت،سرش را به عقب می چرخاند و به پشت سرش نگاه می کند. کسی دنبالش نیست. صدای زبیر مدام توی گوشش تکرار می شود. _ مسیح زمانه ات را پیدا کن! با خودش فکر می کند آخر چگونه ممکن است خدایی که برای هدایت مردمان یک روزگار ، مسیح فرستاده است ، برای هدایت مردمان روزگاری دیگر ، کسی را نفرستاده باشد! توی همین فکر و خیال ها بود که به یک باره شبحی سپید پوش برابرش ظاهر می شود! نصرانی ترسیده و وحشت زده افسار را به شتاب می کشد . تمام تنش می لرزد. گویا یک جن یا شبح در برابرش ایستاده ! اسب شیهه ای می کشد و روی دو پا بلند می شود. نصرانی نمی تواند خودش را روی اسب نگه دارد ! به خاک برهوت می افتد. ترسیده خود را جمع و جور می کند و آشفته دنبال شمشیر و مشک آبش می گردد. شبح سپید پوش با پای پیاده پیش می آید و برابر نصرانی می ایستد . نصرانی با وحشت عقب می رود و می گوید: _ کیستی ؟! شبح سپید پوش با صدای گرمی می گوید: _ تو چه فکر می کنی؟! نصرانی آرام سر می چرخاند طرف شمشیر. توی این تاریکی چگونه باید شمشیرش را بر خاک برهوت پیدا کند؟! هر چه نگاه می کند خبری از شمشیر نیست. به شبح سپید پوش نگاه می کند و می گوید: _ شبحی سرگردان در برهوت! یا شاید مرده ای گریخته از گور! شبح سپید پوش لبخند می زند. _ کاش همان بودم که گفتی! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 نصرانی به چشم های بسته شبح نگاه می کند. چشمان شبح با پارچه ای سفید بسته شده است. انگار کور است . نصرانی با خود می گوید: این هنگام از شب، در دل برهوت ، مردی کور چه می کند ؟! شبح می گوید: _ من عابدی هستم از آئین گذشتگان . نصرانی با تعجب می گوید: _ عابدی از آئین گذشتگان؟! با تعجب به ردای سپید عابد نگاه می کند. سن و سال زیادی دارد. پیرمردی ست ، با محاسن و موی بلند و عصایی در دست . لاغر و تکیده و کمر خمیده . عابد می گوید: _ من عابدی هستم بی معبد ! نصرانی او را دور می زند و با حیرت نگاهش می کند. _ پس مسلمان و نصارا و یهودی نیستی ؟! این جا وسط برهوت چه می کنی؟! مرا ترساندی! عابد می خندد. _ من روزگاری آسمان را می پرستیدم و خدایم دریا بود . نصرانی مبهوت نگاهش می کند. چیزی از حرفش نمی فهمد . عابد ادامه می دهد: _ کوه را ستایش می کردم و خدایم جنگل بود . نصرانی سرش را دنبال اسب می چرخاند . در دل تاریکی خبری از اسب نیست . عابد ادامه می دهد: _ آرزو هایم را به خورشید می گفتم و خدایم ستاره بود ! نصرانی مبهوت دنبال مشک آب می گردد. مشک هم نیست! هر چه داشت را به یکباره گم کرد . به عابد نگاه می کند و می گوید: _ چه می گویی ؟! نمی فهمم ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 عابد سری تکان می دهد و می گوید: _ حق داری نفهمی! من تمام عمر نفهمیدم و پنداشتم که می فهمم! هیچ چیز ترسناک تر از پندار فهمیدن نیست ! تو از من پیش تری ، که می فهمی نمی فهمی ! نصرانی دور خود می چرخد . خبری از اسب و مشک و شمشیر نیست . دنبال راهش می گردد . نمی داند از کدام طرف آمده است و به کدام طرف باید برود ! سرش را بلند می کند و به ستاره توی آسمان نگاه می کند. آسمان ابری شده و خبری از ستاره نیست ! عابد می پرسد : _ راه مدینه را می دانی ؟! من به مدینه می روم ! نصرانی مبهوت نگاهش می کند. _ مدینه ؟! برابرش می ایستد و ادامه می دهد: _ من که دو چشم دارم راه خود را گم کرده ام و میان برهوت تاریک حیرانم! تو چگونه با چشمان بی سو و پای پیاده به مدینه می روی ؟! از کجا آمده ای ؟! عابد سری تکان می دهد. لبخند بر لبش می نشیند. _ یک عمر سواره بودم و چشم داشتم ! اما جز گم شدن مرا حاصلی نبود ! دور خود می چرخد و پیش می رود. برابرش گودال کوچکی به چشم می آید. نصرانی دستان عابد را می گیرد و او را نگه می دارد . _ صبر کن پیرمرد! کجا می روی ؟! آستین جامه اش را گرفته و او را نگه می دارد. عابد می ایستد . نصرانی می پرسد: _ مذهب و آئین تو چیست ؟! _ اگر دیروز پرسیده بودی می گفتم مذهب من آب است و آفتاب . نصرانی با تعجب می پرسد: _ آب و آفتاب ؟! _ و یل شاید جنگل و دریا . نصرانی زیر لب تکرار می کند. _ جنگل و دریا؟! عابد آستین جامه اش را از دستان نصرانی بیرون می کشد و به طرفی راه می افتد . _ یا آتش و خاک ! می ایستد و بر میگردد طرف نصرانی . _ اما اکنون تنها یک مذهب دارم و آن علی بن ابیطالب است ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 نصرانی در بهت و حیرت فرو می رود . _ چه می گویی؟! عابد چیزی زمزمه می کند و در برهوت پیش می رود. نصرانی همان طور مبهوت ایستاده . می گوید : _ گفتی علی بن ابیطالب؟! من این اسم را چند بار شنیده ام ! دنبال عابد راه می رود . _ او کیست که همه از او سخن می گویند؟! عابد می ایستد و می گوید: _ اسمش را چند بار شنیده ای ؟! خوشا به حال گوش هایت ! نصرانی برابرش می ایستد . _ گفتی مذهب تو علی بن ابیطالب است؟! عابد سری تکان می دهد. _ آری ! خدای من خدای علی بن ابیطالب است. دین من رضایت اوست ! همان می خواهم که علی بخواهد و همان نمی خواهم که علی نخواهد ! آئین من اطاعت محض از علی بن ابیطالب است. من به دین او در آمده ام ، و اکنون به مدینه می روم تا با او بیعت کنم و دستانم را به دستانش بیاویزم. تو او را می شناسی ؟! دیده ای ؟! نصرانی سری تکان می دهد و می گوید: _ نه دیده ام و نه می شناسم. عابد سکوت می کند. لبخندش می خشکد . نصرانی می گوید: _ من نصرانی هستم . پیرو مسیح ! عابد مبهوت می پرسد: _ نصرانی هستی ؟! _ آری ! عابد لبخندی می زند و سری تکان می دهد. _ پس بدان که من مسیح را دیده ام . آن زمان که چشم داشتم ! نصرانی نا باور نگاهش می کند. _ تو مسیح را دیده ای؟! چه وقت ؟! کجا ؟! عابد سری تکان می دهد و می گوید: _ من مسیح را دیده ام . من موسی و ابراهیم را دیده ام . من سلیمان و نوح را دیده ام ! نصرانی نا باور به عابد نگاه می کند. _ این ممکن نیست ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 عابد لبخند می زند. _ من مردی را دیدم که نشان تمام انبیا در او بود ، مردی که نبی نبود و از همه انبیا بالاتر بود. نصرانی متعجب می پرسد: _ چه می گویی؟! بالاتر از عیسی ؟! نه باور نمی کنم ! عابد عصا بر خاک برهوت می زند و رو به سوی پیش می رود. _ خیال نبود. برابرم نشست . با من نان جو خورد . خواستم مبهوتش کنم ! گفتم : من عالم به علوم غریبه ام ! می خواهی برابرت جنی ظاهر کنم ؟! لبخند زد و هیچ نگفت ! برابرش جنی ظاهر کردم. جن پشت به من ، رو به او ایستاد و برابرش زانو زد ! به او سلام کرد . می فهمی چه می گویم ؟! آن جن که من ظاهر کردم، برابر او ایستاد و زانو زد و سلام کرد . من مات و مبهوت پرسیدم: تو کیستی که جنیان بر تو سلام می کنند ؟! گفت : من وصی آخرین پیامبر خدا هستم ! گفتم : باور نمی کنم تو وصی پیامبر خدا باشی ! مرا به نام صدا زد . او نام پدرم را ، و نام پدران پدرم را می دانست ! از غذایی که خورده بودم خبر داد . از اخبار دیروز و دیروز ها . گفتم : تو جادوگری ! سحر می دانی! لبخند زد و گفت : من علی بن ابیطالب، حجت خدا و ولی خدا هستم ! خدا از علمش هر اندازه که بخواهد به من می بخشد ! عابد در برهوت تاریک پیش می رود و حرف می زند : _ گفتم نشانه ای دیگر بیاور تا باور کنم حجت خدایی! گفت : روز هایی خواهد آمد که تو کور شده ای و چشم هایت قادر به دیدن دنیا نیست . ماجرای امامت من به گوش هایت می رسد و تو برای بیعت با من ، به سوی مدینه خواهی آمد. رو به طرف نصرانی می چرخد و ادامه می دهد: _ دیشب در خواب دوباره او را دیدم. بر منبری از نور نشسته بود و با من سخن گفت. گفت : فردا شب در برهوت راهت را گم خواهی کرد، مردی نصرانی که از دوستان ماست تو را به رله مدینه خواهد برد. او در کیسه اش هفتاد سکه دارد که ده سکه اش را به تو خواهد داد ! سلام مرا به نصرانی برسان و بگو مسیح حجت خدا بود و در خیانت در امانت نمی کرد . تو نیز در امانتی که به تو سپرده اند خیانت مکن ! و به همان راهی برو که عهد کرده ای ! نصرانی نا باور نگاهش می کند. ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 سپیدای صبح نصرانی پا درون خانه پیرزن می گذارد. در چوبی خانه گوشه ای افتاده و پیرزن در میانه حیاط بی جان بر خاک خوابیده . خون تمام پیراهنش را سرخ کرده! نصرانی بالای سر پیرزن می ایستند و نیم نگاهی به او می اندازد. با احتیاط از کنارش می گذرد و چشم می چرخاند دنبال تنور. گوشه حیاط پیدایش می کند‌. آرام به طرف تنور می رود. هنوز بقایای تخته شکسته بالای تنور پیداست. نصرانی خم می شود و با دقت به درون تنور نگاه می کند. چیزی درون تنور نیست. خالی ست ! کنجکاو، به درون تنور می پرد. تکه های چوبی درون تنور خودنمایی می کنند. نصرانی یکی از تخته ها را به دست می گیرد و نگاه می کند! خبری از کتاب نیست. یکدفعه در دیواره تنور ، متوجه شکافی تنگ و تاریک نی شود. جایی که از نور آفتاب دور مانده و از بالای تنور هم پیدا نیست . آرام دست در شکاف فرو برده و کیفی چرمی را بیرون می کشد. همان جا درون تنور کیف را باز می کند و کتاب را بیرون می کشد. آهسته کتاب را ورق می زند. قادر به خواندن خطوط آن نیست ! ناگهان صدایی از بیرون تنور به گوشش می رسد . _ از تنور بیا بیرون ! وحشت زده کتاب را می بندد. چه باید کرد ؟! تامل می کند. سعی دارد فکرش را به کار بیندازد. مدام با خودش می گوید: چه باید کرد ؟! آرام سرش را از تنور بیرون می آورد . سلیمان در حالی که شمشیر برهنه ای را در دست گرفته و آماده نبرد است ، بالای سر تنور ایستاده ! _ بیا بیرون غریبه ! عجله کن ! وحشت زده کتاب را می بندد. چه باید کرد؟! کیست؟! تامل می کند. سعی دارد فکرش را به کار بیندازد. مدام با خودش می گوید: چه باید کرد؟! آرام سرش را از تنور بیرون می آورد. سلیمان در حالی که شمشیر برهنه ای را در دست گرفته و آماده نبرد است، بالای سر تنور ایستاده! _ بیا بیرون غریبه! عجله کن ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 می خندد. نصرانی ایستاده و نگاه می کند. دستانش در تنور پنهان است. سلیمان می گوید: _ دستانت را نشانم بده. می خواهم دستانت را ببینم. نصرانی آرام و آهسته کیف چرمی را که در دست دارد بالا می آورد و آن را نشان سلیمان می دهد. کیف را به گردن آویخته و از تنور بیرون می آید. سلیمان عقب می رود و اشاره می کند به کیف چرمی. _ کیف را از گردنت باز کن . نصرانی نگاهش می کند. انگار خیال ندارد کیف چرمی را تحویل بدهد ! سلیمان دوباره می گوید: _ کیف را از گردنت باز کن . نصرانی فقط نگاهش می کند. سلیمان سری تکان می دهد و می گوید: _ من برای کشتن تو نیامده ام ! فقط دنبال این کیف و کتاب هستم ! پس کاری نکن دستانم به خون تو آلوده شود ! کیف را از گردنت باز کن ! نصرانی می گوید: _ من دشمن تو نیستم ! مرا نمی شناسی که بخواهی بر من شمشیر بکشی. سلیمان سری تکان می دهد و می گوید: _ کیف را از گردنت باز کن و بر خاک بینداز تا بفهمم که دشمن نیستی! نصرانی خم می شود و کیف چرمی را از گردنش باز می کند و آن را بر خاک می اندازد. سلیمان اشاره می کند به شمشیری که نصرانی بر کمر بسته . _ حالا شمشیرت را باز کن ! نصرانی لبخند تلخی می زند. _ پس تو دشمن منی ! سلیمان می گوید: _ گفتم شمشیرت را باز کن ! نصرانی بی حرکت ایستاده و نگاهش می کند. شمشیرش را از کمر باز نمی کند. سلیمان می گوید: _ خیال جنگ داری ؟! اگر خیال جنگ داری بگو. من از جنگیدن هراسی ندارم . شمشیرش تشنه خون است ! نصرانی آرام دست بر دسته شمشیر می گذارد ‌. _ پس رجز را تمام کن و بیا مردانه بجنگیم! ادامه دارد... @shahid_gomnam15