🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_شصت_ام
در دل تاریکی کویر ، نصرانی به تاخت می رود. چشمش به ستاره توی آسمان است تا راهش را گم نکند . گاهی میلن تاخت،سرش را به عقب می چرخاند و به پشت سرش نگاه می کند. کسی دنبالش نیست. صدای زبیر مدام توی گوشش تکرار می شود.
_ مسیح زمانه ات را پیدا کن!
با خودش فکر می کند آخر چگونه ممکن است خدایی که برای هدایت مردمان یک روزگار ، مسیح فرستاده است ، برای هدایت مردمان روزگاری دیگر ، کسی را نفرستاده باشد! توی همین فکر و خیال ها بود که به یک باره شبحی سپید پوش برابرش ظاهر می شود! نصرانی ترسیده و وحشت زده افسار را به شتاب می کشد . تمام تنش می لرزد. گویا یک جن یا شبح در برابرش ایستاده ! اسب شیهه ای می کشد و روی دو پا بلند می شود. نصرانی نمی تواند خودش را روی اسب نگه دارد ! به خاک برهوت می افتد. ترسیده خود را جمع و جور می کند و آشفته دنبال شمشیر و مشک آبش می گردد. شبح سپید پوش با پای پیاده پیش می آید و برابر نصرانی می ایستد . نصرانی با وحشت عقب می رود و می گوید:
_ کیستی ؟!
شبح سپید پوش با صدای گرمی می گوید:
_ تو چه فکر می کنی؟!
نصرانی آرام سر می چرخاند طرف شمشیر. توی این تاریکی چگونه باید شمشیرش را بر خاک برهوت پیدا کند؟! هر چه نگاه می کند خبری از شمشیر نیست. به شبح سپید پوش نگاه می کند و می گوید:
_ شبحی سرگردان در برهوت! یا شاید مرده ای گریخته از گور!
شبح سپید پوش لبخند می زند.
_ کاش همان بودم که گفتی!
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15