شهید گمنام
عد سريع رفت تو رختکن، لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت. از زور عصبانيت به در و ديوار مشـ
باران شــديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود.
چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها،
آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش
نداشت. مخصوصًا زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!
٭٭٭
همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک
کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما، پســر بچهاي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به
صورت ابراهيم خورد.
به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ
شده بود.
خيلي عصباني شــدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا
از ما کتک نخورند.
ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستیک
گردو را برداشت.
#رفیق_شهیدم🥀
ادامه دارد
@shahid_gomnam15