eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.4هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.3هزار ویدیو
111 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🌾☘🌾☘ بشنوید از 💠بعضی ها هنوز فکر می کنند مجید آلمان یا ترکیه رفته است. 🔸«آقا افضل» بارها میان صحبت‌هایش از مجید بی‌هوا می‌گوید:. «تعریف کردن فایده ندارد❌. کاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید خیلی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود💞. 🔹وقتی رفتیم وسایلش را تحویل بگیریم. حرم ✨حضرت رقیه✨ رفتم و درست همان‌جایی که مجید در نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم. 🔸گفتم هر طور که با درد و دل کردی❤️ حرف من همان است اگر دوست داری و بمانی حرفی نمی‌زنیم🔇. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است✓. 🔹از وقتی شده خیلی‌ها خوابش😴 را می‌بینند. یک‌بار بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما هستید؟ من هم گفتم بله. 🔸گفت من مشکل سختی😣 داشتم که پسر شما حاجتم را داد.من فقط یک‌بار مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یک لباس سفید⚪️ پوشیده است. 🔹 را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا می‌توانستم . با گریه😭 می‌گفتم کجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. 🔸حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم 🚫اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش . بدجوری دلم برایش تنگ‌شده💔 است.». 🔹تحول و مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عده‌ای باور نکرده‌اند.هنوز فکر می‌کنند مجید یا رفته است؛ ⚡️اما مجید تمام راه دویده است. مادرش هنوز نگران است. 🔸نگران نمازهای ، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید که آن‌قدر گذشت که نتوانست ⭕️آنها را به‌جا بیاورد. 🔹نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد📛 «گاهی گریه می‌کنم😭 و می‌گویم. پسرِ من نرسید را بخواند. گرچه آخری‌ها خوان هم شده بود؛ ⚡️اما آن‌قدر زود رفت که قضا دارد 🔸اما دوستانش می‌گویند. مهم است که به گردنش نیست❌ و چون مطمئنم حق‌الناس نکرده، دلم آرام می‌گیرد.» 🌷 💚 کانال و 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷 «بسم الله الرحمن الرحیم» 🌷 🌺از زبان :👇 🔸وقتیکه ایشون میخواستن از بنده اجازه بگیرن واسه رفتن به ،احساس میکردم که واقعا نمیتونم رو به روی (س) بایستم 🔹اما از طرفی هم نمیتونستم تو اون شرایط بسیار سخت،تو و نیاز،به ایشون راحت اجازه بدم که برن😔. 🔸بنده فقط سکوت کردم😶،تنها کاری که کردم سکوت کردم و چیزی . دیدم که ایشون هی چشماشون رو کوچیک میکردن☺️ و سر تکون میدادن تا اجازه بدم که . 🔹من باز چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم دیدم که دیگه صداشون نمیاد🔇 و ساکت شده بودن،وقتی برگشتم و نگاشون کردم👀 دیدم نشسته بودن روی پله آشپزخانه و سرشون رو انداخته بودن پایین و از چشماشون😭 سرازیر میشد. 🔸وقتیکه من ایشون رو دیدم،دیگه واقعا نتونستم مقاومت کنم🚫 چون خیلی به ایشون داشتم و همیشه میخواستم که به خواسته هاشون برسن و هر آرزویی که دارن بهش برسن و درنهایت بهشون گفتم که باشه مشکلی نیست،برین✅ 🔹فقط به بهشون گفتم که وقتی رفتین اونجا یه وقت ... ایشونم خندیدن😄 و گفتن:نه من میخوام سال خدمت کنم مثل فرمانده مون جعفرخان تو سن چهل سال به بعد شم. 💚 کانال و 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
#عاشقانه_شہدا 🌹 اولین بار براے صحبت کردن زمان #خواستگارے💐 وآخرین بار هـم براے صحبت کردن قبل از اعزام به #سوریه به #گلزار_شهدای قصر فیروزه تهران محل رفتیم.😍 محل دلداگے ما همین امامزاده بود💚 #شهید_عباس_دانشگر 🌷 @shahid_hadi124
🌷 🌹 🌿 من خیلے مخالف رفتن عباس به بودم☹️ و اصلا اجازه ندادم که بره! ولے با حرف هاش منو کرد...😔 🌿روزی که مےخواست به سوریه بره من بودم و از روزهای قبل هم داشتم نتونستیم زیاد باهم صحبت کنیم و فقط برام یه نوشته بود💌 🌿وقتی اونو خوندم خیلے شدم😰 چون نوشته هاش طوری بود که مشخص می شد آخرین نوشته هاشه خیلی نوشته بود💞😭 🌿نوشته بود رفتم تا نشوم😓 چون مےترسید به دنیویش زیاد وابسته بشه! و نتونه دل بکنه💔 و فراموش کنه که در اون طرف مرزها چہ اتفاقاتی دارد میافته!💚 🌷 @shahid_hadi124
خواب شهادتشو🌷 دیده بودم.میدونست پیمانه اش پره.کفن خریده ومتبرک کرده بود.⚡️امایه مدت بوددائماسفربه #سوریه لغومیشد.بامادرش صحبت کرد،گفت:رفتن من بند #رضایت شماست،من پیمانه ام پره...گفت:اگه رضایت بدین،پسرم مهدی #فرزندشهید میشه واگررضایت ندین واینجابمیرم بچه یتیم میشه!همون شب مادرش راضی شدو فرداش راهی سوریه شد😊 #شهید_ابوالفضل_شیروانیان @shahid_hadi124
🌷 شهید مدافع حرم محمد بلباسی 🔹محمد بلباسی متولد ۱۳۵۸ از شهرستان بود که در روز ۱۷ اردیبهشت ۹۵ در سوریه طی محاصره گروهک‌های تکفیری به شهادت رسید🕊؛ از این شهید ۴ فرزند به یادگار مانده که فرزند چهارم او شش ماه از شهادتش🌷 به دنیا آمد 🔹این شهید قائمشهری مسئول اردویی کربلای مازندران بود و در ایام مختلف سال، در مناطق محروم کشور🇮🇷 به می‌رفت و در خدمت رسانی به مردم مناطق کم‌برخوردار🏚 شرکت می‌کرد. 🔹محسن بهاری مدافع حرم مازندرانی که درحماسه خان طومان حضور داشت، نحوه شهید بلباسی را اینگونه روایت می‌کند: 👈شهید کابلی با اصابت خمپاره💥 به رسید. 🔹 که در مناطق عملیاتی راهیان نور همیشه با او بود، رفت که شهید کابلی را بیاورد، شهید بریری🕊 هم برای کمک به بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تنها نباشد🚫. 🔹وقتی پیکر کابلی⚰ را روی ماشین 🚐گذاشتند، با هر دو را از پشت زدند😭. شهید بلباسی را اگر ببینید صاف دراز کشیده و پشت سرش جاری شد. 🔹این‌ها واقعا مردانه ایستادند✊. من خط به خط عقب می‌آمدم و این قضایا بودم 🔹محبوبه بلباسی شهید محمد بلباسی حدود یک سال بعد از شهادت🌷 همسر خود در می‌گوید: اگر باز هم به فروردین ماه ۹۵ برگردیم باز هم خودم کیف سفرش💼 را می‌بندم و باز هم خودم از زیر قرآن📖 عبور می‌دهم تا به این راه برود، زیرا راهی که رفت بود. 🌷 @shahid_hadi124
🔶 چرا #حرمله های زمان از #شیرخوارگان #حسینی می هراسند؟ چون خوی #کودک_کشی خودشان را رسوا میکند.. چون #کودکان ما را از #نوزادی عاشورایی و ضدظلم بار می آورد.. #خشونت #کودک #شیرخواره #محرم #علی_اصغر(ع) #عاشورا #کربلا #شهدای_کربلا #مقاومت #صهیونیسم #انگلستان #قمه #فلسطین #یمن #سوریه #حقوق_کودک #نذر #قیام #انتظار #بیگناه #پاک 💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇 @shahid_hadi124
🌷 🌷 عاشق دوچرخه🚲 بود. قرار بود برای تولدش که 31 فروردینه براش دوچرخه بخریم.🙂 🌷10 فروردین بود؛ سید محمد یک دفعه گریه اومد😭 و میگفت: حتما باید همین برام دوچرخه بگیرین. دیدیم ساکت نمیشه، رفتیم براش دوچرخه گرفتیم، آبی🚲، همون رنگی که دوست داشت. 🌷دوچرخه همش تو خونه بود و سید محمد ، رو فرش دوچرخه رو برونه🚳. 🌷تا اینکه 14 فروردین اعزام شد به .هر روز که زنگ میزد☎️ و صحبت میکردیم، هم از من و هم از سید محمد از دوچرخه بازیش میپرسید. 🌷تا روز آخر، ، 15 اردیبهشت، وقتی تماس گرفت📞، بازم از سید محمدو دوچرخه اش پرسید. گفتم: سید محمد خوب می تونه دوچرخه رو برونه، برای چی همیشه این سوال رو میپرسی؟؟ 🌷آقا رضا گفت: می خوام# مطمئن بشم.فرداش 🕊 شد و هیچ وقت دوچرخه بازی سید محمد رو ندید.😔 🌷حالا سید محمد موندو یه دوچرخه آبی🚲 و آرزوی اینکه ای کاش بود تا بهش نشون بده که چقدر خوب👌 می تونه دوچرخه رو برونه.😔😭 نقل از 👇 یک شبانه روز بدون گناه @shahid_hadi124
✍🏻 💖 تا آخر بخوانید (هو الحَقُّ المُبین) همیشه روضه شنیده ایم ⚡️اما هم عالمی دارد... 💞▫️صحنه اول: محمدرضا از تماس گرفته؛ پشت تلفن التماس میکند: -مامان! توروخدا دعا کن بشم. +تو شو، شهید میشی... -به خدا دیگه خالص شدم. دیگه یه ذره ناخالصی تو دلم نیست🚫. +پس شهید میشی🕊. _ حالا که راضی شدی، دعا کن برگردم. 💞▫️صحنه دوم: مهمان شدیم. قرار است بدنِ پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع کنیم. بعد از روز دلتنگی، با خودم گفتم محکم در آغوشش می گیرم و التماسش میکنم سلام و ارادت و دلتنگی مرا به برساند. اما... ⇜ به سینه اش دست نزن🚫. ⇜نمی شود در آغوشش بگیری. ⇜صورتش را آرام ببوس و اذیتش نکن. ⇜به زیاد دست نزن. مضطر به روی ماهش نگاه کردم و پرسیدم: ! چه کردی با خودت⁉️ 💞▫️صحنه سوم: شب قبل از است. مادر بی تاب شده، قرار ندارد. دست به دامان شهدای شدیم . مادر با همرزم محمدرضا در کهف خلوت کرده: _ بگو محمد چطور شهید شد؟ +بگذرید... _ خودش گفت دوست دارد بی سر برگردد. +همانطور که دوست داشت شد؛ و ... 💞▫️صحنه چهارم: برای بدرقه اش نشسته ایم کنار منزل جدیدش بی ترس و بی درد و آرام. متحیر ایستاده و این پا و آن پا می کند، _ پس چرا نمیخوانی⁉️ _ نیست که تکان دهم و تلقین بخوانم... ❣حالا میدانیم ⇜اربا اربا یعنی چه😔 ⇜ یعنی چه،😔 ⇜ یعنی چه، 😔 ⇜ یعنی چه😔 💞از تو ممنونیم که به اندازه بال مگسی، سیدالشهدا را به ما چشاندی، گوارای وجودت نازنینم. 🌾آسان و سختِ عشق، سوا كردنى نبود! 🌾ما نيز مهر و قهر تو در هم خريده ايم ❣ ❣ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
✍ کاظم عبدالامیر کیست⁉️⁉️ 💜توی اردوگاه تکریت۵، مسئول شکنجه‌ی اسرای ایرانی، جوانی بود بنام یکی از برادران کاظم اسیر ایرانیها، و برادر دیگرش هم در جنگ با ایران کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه مشکلات خودش می دانست❗️ 🌺کاظم ، آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به همین خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت،😔 اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت❗️ کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا بویژه استفاده می کرد تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود.😍 💞خانواده کاظم به روحانیون و سادات احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی 💖یکروز با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ و گفت:بیا اینجا کارت دارم...😳 ❤️ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و... اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.😍 🌺وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت: 🌺 اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود.😍 ❤️بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب (س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده.😔صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی⁉️، حلالت نمی کنم...😔 💞حالا من اومدم که حلالیت بطلبم کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون،😍 💖بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود.😢 💖وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برا خداحافظی با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد.😍 💞او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد.وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به شدت متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود.😢 🌺کاظم از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذره.حتی می رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت می طلبید 💖تا اینکه کاظم بعد از تحول و با پیدایش داعش ، به رفت و در دفاع از (س) به شهادت رسید💔 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 📙منبع:کتاب مدافعان حرم،ص۲۴ : 💖هرچقدر هم کج رفته باشیم، با یه توبه واقعی و مردونه و جبران خطاها ، میشه ... 😢کاظم اونقدر خطا کرد که حضرت زینب(س) پیش مادرش از شکایت کرد، اما وقتی توبه کرد و به سمت خدا برگشت ، خریدارش شد و در راه دفاع از حرم شهید شد💔 (برای با خدا شدن هیچوقت دیر نیست،) . 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
نام : #شهید_عباس_دانشگر. محل شهادت: #سوریه. تاریخ شهادت : 95/3/20 👇👇👇👇
💠من یک روز شهید می‌شوم 🌷 #حسین_ولایتی_فر در شش تیرماه 1375 در شهرستان #دزفول دیده به جهان گشود. هشت سالگی عضو #جلسات_قرآن مسجد حضرت مهدی(عج) شد. حضور چندین ساله در فضای مسجد و جلسات تاثیر به سزایی در شکل گرفتن #روحیات حسین گذاشت. 🌷در 20 سالگی جذب سپاه شد. دوره‌های #تکاوری را پشت سر گذاشته بود. محل خدمت حسین بعد از گذراندن دوره‌های ابتدایی #اهواز بود. 🌷در جمع رفقای هیئتی حسین لقب #سردار داشت. همیشه می‌گفت: «من یک روز شهید می‌شوم.» 🌷هیچ‌وقت اهل ریا نبود، اما یکجا #ریا کرد آنجایی که گفت:«بذار تا ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند، من می‌دانم شهید می‌شوم.» همیشه می‌گفت: «من یک روز #شهید می‌شوم.» 🌷حتی یکبار هم در همان سنین نوجوانی به علت بازیگوشی معلم او را از کلاس بیرون کرد. حسین هم می‌گوید: «حالا که مرا از کلاس بیرون می‌کنید حرفی نیست، اما حواستان باشد که دارید #شهید_آینده را از کلاس بیرون می‌کنید.» 🌷چند وقتی پیگیر اعزام به #سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند #مدافع_حرم شود. سرانجام روز 31 شهریور ماه 97 در حمله تروریست‌ها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتی فر در سن 22 سالگی به #شهادت رسید. 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
#رسـم_خـوبان 💟تا پیش از سفر #کربلا خیلی پسر شری😈 بود، همیشه #چاقو در جیبش بود، خالکوبی🌀 هم داشت. 💟وقتی از سفر کربلا برگشت مادرش ازش #پرسیده بود چه چیزی از امام حسین💞 ع خواستی؟! مجید گفته بود یه نگاه به گنبد امام #حسین (ع) کردم 💟و یه نگاه به #گنبد حضرت عباس (ع)انداختم😔 و گفتم آدمم کنیدسه چهار ماه قبل رفتن به #سوریه به کلی متحول شد، بعد از اون همیشه در حال دعا و گریه😭 بود. نمازهایش را اول وقت میخواند 💟خودش #همیشه میگفت نمیدانم‼️ چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه #دعا بخوانم و گریه کنم و در حال عبادت باشم.😇 📎از قلیان کشیدن و خالکوبی تا پاک شدن در خانطومان #شهید_مجید_قربانخانی🌷 🌸🍃 @shahid_hadi124 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸
༻﷽༺ ⭕️ 🔰متولد سال ۷۱ بود و متولد مشهد. پدرش متولد مشهد بود اما اصالتا افغانی ولی مادرش اصالتا ایرانی است. 🔰اولین بار در ۱۹سالگی راهی شد.همسرش باردار بود ولی چون هنوز نمیدانست فرزندش ، دختر است یا پسررفقایش او را ... (۳نقطه) صدا میکردند... 🔰عاقبت در ۲۱ سالگی به دست گروه تکفیری داعش شد و بـه جرم اینکه بـه مـولایش ، ناسـزا نگفت چون ارباب بی کفن، سرش از تن جـداشـد😔🕊 ♠️🍃 @shahid_hadi124 ♠️🍃🍃♠️🍃🍃♠️🍃🍃♠️
❌ حرفم اول با خودمه بعد بقیه👌 بیایین جـــــدی فڪر💭ڪنیم... ڪجا و ما ڪجا... ما ڪه د‌غدغه روز و شبمون... شده اینستاگرام و تلگرام📱 و... شهــــــــــدا🌷 بخاطر رفتن... اینهمه شهــــــــــید میاد از ... ڪی به روے خودش میاره... یڪم بیشتر حواسمون به باشه... بیشتر حواسمون به ڪارامون باشه. ما ... ما منتظر آقاییم........ بیاین کمتر گناه کنیم... بهتر هست اصلا گناه نکنیم به نگاه نکنیم تنها در حدضرورت با نامحرم صحبت کنیم تا بتوانیم از بروز هر فتنه و فسادی در زندگیمان جلوگیری کنیم مایی که ادعای مذهبی بودنمون میشه. اگر عکس با میگیریم حداقل شهدایی هم عمل کنیم...✊ خودمون رو جای تصور کنیم..... بببینیم چه طوری رفتند که ما آزاده زندگی میکنیم..... قدر داشته هامونو بدونیم👌 حرفم با کسایی هست که رو میکنند اما عمل نمیکنند📛 به خودت بیا.....!!!!! حواست باشه چه کار میکنی... 🛑 ♨️تقوا یعنی... 👈 تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه از همه‌ی کارهای ما فیلم گرفتند و گفتند اعمال هفته‌ی گذشته‌ات در تلویزیون پخش شده،ناراحت نشویم ♠️🍃 @shahid_hadi124 ♠️🍃🍃♠️🍃🍃♠️🍃🍃♠️
🔸وحید ۴ سال در از حرم دفاع کرد👊 و بخاطر شایستگی‌هایی که داشت حاج قاسم او را به نزد خود فرا خواند و توفیق همراهی👥 با خود را به او داد. و از آن پس او را به عنوان حاج قاسم می شناسند. 🔹وحید بود و ریه اش به شدت مشکل داشت و فقط برادرش از آن خبر داشت این روزها اگر پای درد و دل بنشینید از چند چیز سخن می گوید از دلتنگیش💔 نسبت به فرزند با ایمان و جوانش و از غصه هایی که نسبت به وحید دارد نامزدی که عمر نامزدی او دو ماه بیشتر نبود😔 📎امنیت و عزت امروزمان را مدیون و امثال او هستیم♥️ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌷 💠آخرین دیدار 🔰عصر 14فروردین 95 بود، جلسه دورهمی خانمای خونه آبجی حمیده. محمدتقی هم خانمش رو آورد. غروب شد🏜 محمدتقی دوباره اومد اونجا با لباس کار گفتیم چرا لباس کار پوشیدی⁉️ 🔰گفت: می خواستم برم شالیزار🌾 به بابا کمک کنم که زمین رو برای نشا آماده کنه، که زنگ زد وگفت: نیا🚷 ما داریم میایم خونه. اون روز ما خواهر برادرا دور هم جمع بودیم و کلی با هم میگفتیم و . 🔰گوشی محمدتقی زنگ خورد📳 پشت خط یکی از دوستاش بود که برای زنگ زده بود؛ وقتی صحبتاش تموم شد، گفتم دوستت بود؟ می خواست بره ازت خداحافظی کرد⁉️ گفت آره...بعد سرش و پایین آورد و با تکون داد. لبخندی زد، به ما نگاهی کرد وگفت: ماموریت..!! 🔰آخه کردستان وکرمانشاه و....این جور جا هم شدن ماموریت؟؟!!😏 گفتم پس بنظر تو ماموریت ؟ سوریه؟؟؟!! با همون لبخند نگام کرد وبا صلابت گفت: "وسسطططط تلاویو" بند دلم یهو پاره شد. چیا تو سرش بود😢 🔰چند ساعتی با هم بودیم، بعد هر کدوممون رفتیم خونه هامون🏘 حدود ساعت یازده ونیم شب بود که اومد خونمون؛ اون شب عارفه بود. بچه‌ها داشتن کیک🎂 میخوردن. اومد تو. گفت: به به تنهایی ها رو میخورین!! بعد شروع کرد کیک های ته مونده بشقاب بچه‌ها رو میخورد. 🔰گفتم داداش این دهنی بچه هاست؛ صبرکن برات یه بشقاب کیک بیارم🍰 گفت نه...نه...اسراف میشه، اینجوری بیشتر می چسبه😋 بهش گفتم چرا تنها اومدی؟ زنداداش نرگس وذ جون و چرا نیاوردی؟ از جاش بلند شد وگفت: عجله داشتم اومدم . گفتم کجا به سلامتی❓ 🔰نگاهی بهم کرد، نمیدونست چجوری بهم بگه‼️ اینجور موقع ها حالت بخصوصی داشت، هرکی داداش و میشناسه میدونه چه حالتی میشد این جور مواقع. دستاش و رو هم میزاشت روی دلش، کمی سرش رو پایین می نداخت. با احساسی توی صورتش بود☺️ و... 🔰این حالت رو که میگرفت، همیشه میکردم، اما اون شب یهو دلم ریخت😥 وقتی گفت می خوام برم دنیا روسرم چرخید. بغض کرده بودم، نمیتونستم حرف بزنم😔 فقط به زور گفتم ما که تا چند ساعت پیش باهم بودیم، چرا چیزی نگفته بودی! گفت ای شد.. 🔰خیلی سعی کردم گریه نکنم😭شوهرم یواشکی بهم اشاره میکرد که نکنم. مادرمون هم همیشه سفارشمون میکرد که هر وقت میره ماموریت گریه نکنین❌ موقع خداحافظی. بچه ام دلش میگیره. اون شب واقعاً نتونستم خودمو کنترل کنم😭 اومد جلو بغلم کرد، یهو بغضم ترکید. 🔰شوهر وبچه هامم زدن زیر گریه. قد من به سینه ش میرسید هی می بوسیدمش هم سرمو میبوسید. خودشم بغض کرده بود اشکش در اومده بود😢 گفت: آبجی تو رو خدا منو شرمنده نکن وقتی اینجوری میشی، دلم میگیره💔 گفتم داداش گلمی، خدا نکنه شرمنده باشی!! مابه تو و شغلت میکنیم. 🔰گریه م فقط از سر دلتنگیه دست خودم نیست. گفت آبجی جون نباش، ایندفعه زیادطول نمیکشه🚫 گفتم: گولم نزن؛ دفعه قبل نزدیک دو ماه بودی. گفت باورکن این دفعه فرق میکنه، قول میدم دیگه خونه باشم. اگه مستقیم از خودش نمی شنیدم شاید بعدا باورم نمیشد. ولی خیلی محکم و قاطع گفت: هفت روز دیگه . نگفت حدودا مثلاً هفت هشت روز دیگه ممکنه بیام؛ فقط گفت هفت روز📆 دیگه میام ومثل همیشه سر قولش بود😔 🔰تا دم در باهاش رفتم هی میرفت و برمیگشت نگام میکردو با میگفت خداحافظ. رفت وگفت برم از آبجی محبوبه هم خداحافظی👋 کنم. از در که رفت بیرون شروع کرد به دویدن🏃‍♂ دلم می خواست یواش بره من بتونم بیشتر اما دوید و دقیقه ای نشد که از جلو چشمام رفت و رفت و.... .....😞 و دیگه هیچوقت اون خنده ها وصورت زیباش وندیدم.. اون بود تا هفت روز دیگه که برگشت ومن دیدمش اما کجا⁉️ چه طوری..😔 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
گفتگوی اختصاصی نویدشاهد با همسر شهید.: 🌸هر بار که اسم را می آورد دلم می لرزید و راضی نمی شدم. یک روز به من گفت مانده ام با این همه اعتقاداتی که داری چرا راضی نمی شوی به سوریه بروم😔 . جواب را خودت بده... در باورم نمی گنجید که بخواهم جلیل را به این زودی از دست بدهم. نگاهم در نگاهش قفل شد. (با خود می گفتم مرا به که واگذار کردی ... راه برگشتی برای من نگذاشتی...) شرمنده شدم سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم جلیل را به سپردم. گفتگوی نوید شاهد فارس با همسر شهید 👇👇 🌸 در تیر ماه 1356 در روستای امیرحاجیلو فسا دیده به جهان گشود . او را جلیل نامیدند تا باهمان معنای پر محتوای نامش عالی قدر و رفیع رشد کند. دوران کودکی را در همان روستای محل تولد با بازیها و سرگرمی های خاص خود و درس و مشق دبستان گذراند . بعد از آن به همراه خانواده به فسا عزیمت کرد . دوران دبیرستان را به انتها نرسانده مشتاق خدمت در نهاد سپاه پاسداران گردید. در سال 74 در آستانه 18 سالگی با گذراندن یک دوره آموزشی در پادگان شهید حبیب الهی اهواز به پاسداران وطن پیوست. پس از طی دوره های آموزشی در پادگان خاتم الانبیاء تهران و توپخانه موشکی 56 یونس (ع) سروستان ، در گردان جندالله به عنوان فرمانده قبضه مشغول خدمت گردید. و در سال 76 ازدواج کرد. 🌸 زهرا رستمی همسر شهید خادمی 18 سال با زندگی کرده است. او از ابتدای زندگی با تفکرات و عقاید همسرش آشنا و با آنها مانوس شد و اکنون از آن دوران برای ما روایت می کند: «آشنایی با جلیل» 🌸پدر کارمند دادگستری لار بود. و من نیز در آنجا به دنیا آمدم. در هشت سالگی به علت فوت بستگان نزدیک پدر به فسا بازگشتیم . چند سالی را در فسا بودیم که متوجه شدیم خانواده آقای خادمی نیز از روستای امیر حاجیلو به فسا آمده اند. آنها از خویشاوندان دورمان بودند که تا آن زمان من آنها را ندیده بودم. رفت آمد خانوادگی شروع شد . 🌸 اوایل سال 1374 دوازده ساله بودم که پدر جلیل به منزلمان آمد و من را برای پسرش کرد. آن زمان در مقطع راهنمایی درس میخواندم. ( در روستای ما رسم بر این بود که دختر در سن یازده ، دوازده سالگی ازدواج کند.) با شنیدن این موضوع ناراحت شدم و مخالفت کردم. گفتم میخواهم درس بخوانم. پس از آن خواستگارهای زیادی آمدند که همه را رد کردم. 🌸یک سال بعد از آن یکی از بستگان پدری به خواستگاریم آمد . پافشاری و سخت گیری های پدر شروع شد😔 و ما نباید روی حرف پدر حرفی میزدیم. 🌸 خواهر جلیل به محض شنیدن خبر خود را به خانه ی ما رساند و از من پرسید‌: اگر علاقه ای بین تو و جلیل است بگو. سکوت کردم . دوباره پرسید: آیا تو را دوست داری.از خجالت فقط سرم را تکان دادم. چند شب بعد با خانواده به خواستگاری آمد . و جواب مثبت را گرفتند و من نشان کرده ی شدم.💍 ......
⚡﷽⚡ 👈بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی."😢 می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔 🔸️ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد.😌 می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره برود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم یه دفعه را آوردند توی حرم.😮 مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.🤔 از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" ♦️ گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."😔 محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" 🔹️ مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."😯 توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." 🍂شب یکدفعه وسط برایم داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم."😔👌🏻 آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم. با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند.😔 از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد. 😭💙
👈بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی."😢 می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔 🔸️ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد.😌 می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره برود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم یه دفعه را آوردند توی حرم.😮 مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.🤔 از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" ♦️ گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."😔 محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" 🔹️ مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."😯 توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." 🍂شب یکدفعه وسط برایم داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم."😔👌🏻 آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم. با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند.😔 از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد. 😭💙 و ای جهت شادی روح این شهید بی سر و اربا اربا. ❣ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🌷مدافع حرم و وطن شهیدجوادکاکه جانے🌷 نام : جواد کاکه جانے نام پدر : عبدالله سن شهادت : ٢٧ سالگی تاریخ ولادت : ٠٩/٠٢ /١٣۶٨ تاریخ شهادت : ٠۶ / ٠۴/ ١٣٩۵ مصادف با شب بیست ویکم ماه رمضان {شب قدر} وضعیت تاهل : متاهل و داراے یڪ فرزند پسر به نام محمدحسین. ایشان تنها فرزند پسر خانواده و برادر چهار خواهر مے باشند. سن ازدواج : ٢٢ سالگی تحصیلات : دانشجوے دانشگاه علمی کاربردے واحد سنندج نحوه ے شهادت : در آذر ماه سال ١٣٩۴ قصد شرکت در پیاده‌روے عظیم اربعین حسینے را داشتند. همه چیز جهت سفر به آماده شده بود و این نخستین بار بود که توفیق عزیمت به کربلا را یافته بودند، اما باتوجه به علاقه قلبے فراوانے که به حرم حضرت زینب(س) داشتند بصورت مقصد خود را به سمت جهت دفاع از حرم حضرت زینب (س) تغییر دادند، و این در حالے بود که تنها یادگارشان محمدحسین متولد نشده بود. پس از ۴۵ روز دفاع و مبارزه با نیروهاے داعش به کشور بازگشتند و این در حالے بود که هنوز به آرزوے خود یعنے نرسیده بودند. پس از یڪ ماه فرزندشان متولد شد، اما تولد فرزند هم نمے توانست مانع حضور ایشان در ماموریت هاے محوله شود. سرانجام باوجود گذشت ۶ماه از اعزام سوریه درماه مبارڪ رمضان مصادف با شب بیست ویکم ماه رمضان (شب قدر) با زبان روزه در درگیرے با گروهڪ های ضدانقلاب در منطقه کوهسالان سروآباد کردستان به همراه دوتن از همرزمان شان به نام های شهیدان و به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. همرزمان شان لحظه شهادت ایشان را اینگونه توصیف مے کنند : شهید کاکه جانے گردان تکاوران بود. همیشه در ماموریت ها باوجود دلمان قرص بود، چون ایشان به این سلاح آشنایے کامل داشتند، اما در ماموریت آخر ایشان توسط دشمن غافلگیر شدند و زمانے که تیر به قلب ایشان اصابت کرد، فریاد بلند سر دادند و با این نجوا به دوستان شهیدشان پیوستند و به درجه رفیع نائل آمدند. محل شهادت : کردستان - ارتفاعات کوهسالان سروآباد آخرین مقام : فرمانده تیم و سرباز امام زمان(عج) علاقه : اهل بیت علیهم السلام و علے الخصوص حضرت فاطمه زهرا (س) و امام زمان (عج)، مقام معظم رهبری(مدظله العالی) ‌شهداے گمنام، شهید ابراهیم همت و شهادت در راه خدا این نوشته از طرف خواهر بزرگوار هست خواهر شون در کانال عضو هستند برای شادی روح این شهید عزیز و همه شهدا هرکس می تونه یک سوره یس♥️ تلاوت کنه و هدیه کنه به روح این شهید بزرگوار روحشان شاد و یادشان گرامی باد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍برج هفت سال 94 اعزام شدیم سوریه. از با یک باری رفتیم . یکراست بردندمان روستای بحوث باید حدود 40 دستگاه را می بردیم جلو نزدیک خط. شش هفت نفری، از اذان مغرب تا نماز کارمان طول کشید. 💢صبح که به برگشتیم، گفتم نامردا یکی نیومد به ما بگه دستت درد نکنه. محسن گفت: این قدر غر نزن. ما اومدیم برای کنیم! 🍀راوی:خداداد احمدی،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۶۸ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊