خواب شهادتشو🌷 دیده بودم.میدونست پیمانه اش پره.کفن خریده ومتبرک کرده بود.⚡️امایه مدت بوددائماسفربه #سوریه لغومیشد.بامادرش صحبت کرد،گفت:رفتن من بند #رضایت شماست،من پیمانه ام پره...گفت:اگه رضایت بدین،پسرم مهدی #فرزندشهید میشه واگررضایت ندین واینجابمیرم بچه یتیم میشه!همون شب مادرش راضی شدو فرداش راهی سوریه شد😊
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
خواب شهادتشو🌷 دیده بودم.میدونست پیمانه اش پره.کفن خریده ومتبرک کرده بود.⚡️امایه مدت بوددائماسفربه #س
#خاطرات_شهدا 🌷
💠به روایت مادر شهید
🔹صبح به حاج آقا گفتم: «یه خبر از #ابوالفضل بگیرین.»نزدیک ظهر زنگ زدم☎️، گفتند: «دارم میام خونه🏡.»
🔸پرسیدم: «چرا این موقع؟»
گفتند: چون امروز روز خانواده است، میخواهم دور هم👥👥 باشیم.
🔹گفتم: کی تا حالا ما روز #خانواده دور هم بودیم⁉️گفتند: حالا دامادها هم میآیند.
🔸گفتم: من که خبر نداشتم، آن قدر نهار نداریم. ناهار🍲 خریدند و آمدند.پرسیدم: از #ابوالفضل چه خبر؟
🔹خیلی من من کردند و گفتند: «مثل اینکه #پاش تیر💥 خورده.» بعد دیدم یکی یکی فامیلها آمدند.
🔸گفتم: اگه تیر 💥خورده چرا همه دارن میان اینجا؟گفتند: مثل اینکه ابوالفضل رفته تو #کما.
🔹نزدیک غروب، دامادمان شروع کرد به خواندن #زیارت_عاشورا و روضه آقا اباالفضل. بعد هم بلندبلند گریه کرد😭
🔸وسط گریههایش گفت: 《آقا،یا اباعبدالله!
#خبر_شهادت اباالفضل رو نتونستی به اهل خیمه بدی و ستون خیمه رو به کنایه بر زمین انداختی⚡️، من چطور به اهل این خانه🏡 خبر بدم که ما دیگه #اباالفضل...》😭
🔹تازه فهمیدم که اباالفضلم به آرزوش رسیده😭
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان
#شهید_مدافع_حرم
@shahid_hadi124
🍃💐🍃🌹🍃💐🍃
ان شاء الله امشب هم داستان شهید #علیرضا_کریمی
قسمت سی و یکم
قسمت سی ودوم
قسمت سی و سوم
در کانال قرار خواهد گرفت
#شهیدی_که_برات_کربلا_میدهد
التماس دعا_ای شهید
@shahid_hadi124
💠بسم رب شهدا والصدیقین💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 1⃣3⃣
🎇 شهادت
📝 راوی:محمد کریمی(برادر شهید)
🍃امبولانس حرکت کرد و رفت. مجروح ها را هم با خودش برد. دل تو دلم نبود. تمام خاطرات علیرضا, از بچگی تا آمدنش به جبهه در ذهنم مرور می شد.
🍃حدود یک ساعت گذشت.از دور چهره چند تا از بچه های مسجد نمایان شد. حدس زدم همین ها دنبال علی رفتند. بلند شدم و به سمتشان رفتم.
سلام کردم و سراغش را گرفتم. انگار داغ دلشان تازه شده. های های گریه می کردند. نمی دانستم چه کنم.
🍃اما خدا صبر عجیبی به من داده بود. قرص و محکم گفتم: برای چی گریه می کنین, آرزوی همه ما شهادته, خوش به حال اون که زودتر از بقیه رفت و....
🍃با حرفهای من کمی آرام شدند ولی یکی از بچه ها گریه اش بند نمی آمد.
🍃شب برگشتیم به اردوگاه, بعد از نماز, حاج مهدی منصوری شروع به مداحی کرد. داغ همه بچه ها تازه شد.
🍃وسط خواندن با گریه گفت: آی بچه هائی که از فکه برگشتین, چرا علیرضا کریمی با شما نیست. صدای گریه بچه ها بند نمی امد
فردای آن روز, تمام بچه های گردان های خط شکن را فرستادند مرخصی, ساک علی را هم تحویل گرفتم.سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.کمی که حال و هوای ما عوض شد رفتم انتهای اتوبوس. بچه های محل آن جا بودند. پرسیدم:کدوم شما جنازه علی رو دیده؟
🍃همه ساکت شدند ولی با نگاهشان, یکی از رفقای صمیمی علیرضا را نشان می دادند. کنارش نشستم. کمی با او حرف زدم. گفتم: علی چی شد, چطوری شهید شد؟
🌷ادامه دارد....
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 2⃣3⃣
🎇 شهادت
📝راوی: محمد کریمی(برادر شهید)
🍃خیلی خودش رو کنترل می کرد که گریه نکنه, بعد گفت: من تو راه برگشت رفتم سمت جاده شنی. از لای تپه ها رد شدم.خودم رو رسوندم بالای تپه ای که مشرف به جاده بود.
🍃با تعجب دیدم عراقی ها از سیل بند رد شدند. آنها به بچه های مجروح تیر خلاصی می زدند.
🍃بعد نگاهم به امتداد جاده افتاد. چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از روی جاده بودند. یکدفعه در کنار جاده علیرضا را دیدم. روی زمین افتاده بود. به سختی خودش را به سمت تپه ها می کشاند.
🍃بعثی ها با تیربار تانک به همه مجروح ها که روی زمین بودند شلیک می کردند. اما یکدفعه دیدم یکی از تانک های عراقی از جاده خارج شد. با سرعت به سمت علیرضا رفت. یکدفعه از روی بدنش رد شد!!
🍃اونجا فقط یه صدای یا ابوالفضل(ع) شنیدم. بدنم شروع به لرزیدن کرد. بعد از همان مسیری که آمده بودم دویدم و برگشتم.
🍃صحبتش که به اینجا رسید هر دو گریه می کردیم.طاقت شنیدن این حرف ها را نداشتم. باور کردنش سخت بود. ما همیشه با هم بودیم.اما حالا!
🍃بیش از همه مانده بودم که خبر شهادت را چطور به مادر بگویم. ظهر بود که رسیدم اصفهان, نیم ساعت بعد جلو خانه بودم. اما جرأت نمی کردم که در بزنم.به خودم گفتم: اصلا برا چی اومدی اینجا, تصمیم گرفتم که برگردم منطقه.
🍃سر کوچه که رسیدم, یکدفعه روبه روی پدرم قرار گرفتم. تا مرا دید به صورتم خیره شد. چند لحظه ای فقط نگاهم می کرد. بعد با صدایی لرزان گفت: خوش به حال علیرضا که شهید شد!!
🍃چشمام گرد شده بود.با تعجب گفتم نه, این چه حرفیه! پدر ادامه داد: دیشب تو خواب دیدمش, پیراهنی بلند و سفید تنش بود. خودش گفت که شهید شده!
🍃با پدر وارد منزل شدیم. مادر هم فهمیده بود; مادر می گفت: دیشب علیرضا رو تو عالم رویا دیدم. پسرم با خوشحالی دو تا بال در آورده و پرواز می کرد.هر چی هم گفتم که بیا اینجا, می گفت: نمی تونم, باید برم بالا!
🍃وقتی این وضعیت را دیدم, دیگه من چیزی نگفتم. مادرم تا چند روز بی تابی می کرد. بعد از آن آرام شد و کمتر گریه می کرد! ولی علتش را نمی گفت.
🌷ادامه دارد....
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 3⃣3⃣
🎇 فراق
📝راوی: محمد کریمی
🍃نشسته بودیم سر سفره. مادر گفت: می دونید, چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم؟ بعد ادامه داد: وقتی برا پسرم گریه می کردم یکشب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ.پر از درختای میوه, صدای شرشر آب و یه قصر بزرگ و.... خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته!
🍃یکدفعه دیدم از لای درختان علیرضای من اومد بیرون. سفید و نورانی با همون لبخند همیشگی. چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند!
🍃پسرم گفت: مامان هرچی می خوای از این میوه ها بخور. بعد یه تخت زیبا رو نشونم داد و گفت:اینجا هم مال شماست. نگران من هم نباش, ببین چه جای خوبی دارم! از آن روز به بعد گریه و بی تابی مادر کمتر شد.
🍃شانزده سال بعد گذشت. مادر خیلی بی تاب شده بود.همیشه بعد نماز چادرش را روی سرش می کشید و گریه می کرد. یکشب یادم هست که تا صبح نخوابید و گریه می کرد. از تو ناله هاش فهمیدم که دلش برای پسرش تنگ شده.
🍃می گفت خدایا یه تکه از استخوان هم اگه از پسرم بیاد. بدونم که قبرش کجاست همین برای من کافیه. تا اینکه بلاخره ناله ها و گریه های مادر جواب داد. خدا, یوسف گم گشته ما را هم باز گرداند.
🍃تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم.
🍃به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو امد. مثل همیشه نبود. رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده؟
🍃با صدائی لرزان گفت: باورت نمیشه. گفتم: چی رو؟
نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!!
🌷ادامه دارد....
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🍃🌷🍃🌺🍃🌷 🌷نماز شبو تو سه زمان می تونید بخونید: 1= بعد از نماز عشاء. 2= بعد از نیمه شب 3 =از صبح
سلام
نماز شب خوانها
لبخند#مهدی_فاطمه_عج نصیبتون
التماس دعای فرج
و شهادت..........
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم....
❤🌹❤🌹
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ❤
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
❤🌹❤🌹❤
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
☆ بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ☆ ♡دعای عهد♡ 💠اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ،💠 وَ رَب
با سلام
روزتون بانگاه حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)شروع شود
ان شاء الله خواندن دعای عهد را هر روزفراموش نکنیم
التماس دعای فرج
هدایت شده از شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🍃🌸❤️🍃
💫روزمون رو با صلوات خاصه حضرت فاطمــه زهرا(س) آغاز میکنیـــم 🍃
حتما سعی کنید هر روز این صلوات را بخوانید
🍃🌸❤️🍃
@shahid_hadi124
🍃🌹💐🍃
🌹💐🍃
💐🍃
🌹
«بسم رب الزهرا(س)»
#لطفا_حتما_تا_آخر_بخونید
خطیب بزرگوار و مدافع مکتب اهل بیت آقای سید حسین فالی اظهار داشتند :
جد مادری این جانب مرحوم حاج شیخ حسم حائری ، که در کربلا معروف به شیخ حسن کوچک بود از منبریهاو خدمتگزاران با اخلاص حضرت اباعبدالله الحسین بود که مردم او را به تقوی و ایمان می شناختند ایشان می فرمود در کتاب اسرارالسلاطین که نسخه خطی آن در خزانه حضرت ابوالفضل العباس موجود است خواندم :
نادر شاه وزیری شیعه به نام میرزا مهدی داشت . زمانی که نادر هند را فتح کرد میرزا مهدی از او اجازه خواست که از هند برای زیارت عتبات مقدسه به عراق مشرف گردد .
نادر شاه او را به مسخره گرفت که شما شیعیان مرده پرستید شخصی را که صدها سال است از دنیا رفته بر سر قبرش می روید و بر وی سلام می کنید ……….الخ .
میرزا مهدی وزیر گفت : اینها گرچه بظاهر مرده اند ولی کارهایی می کنند که از عهده زنده ها بر نمی آید و مردم آن را کرامت و معجزه می نامند . از جمله کرامات مولا امیر المؤمنین علی (ع) شاه نجف ، این است که سگ چون حیوانی نجس است به قبر مطهر ایشان نزدیک نمی شود و از آن عجیبتر خمر (شراب ) است که چون به آنجا می برند فاسد می گردد و اثر خمریت و مستی از آن زایل می شود .
نادر شاه پس از شنیدن این مطلب گفت : اگر چنین است که تو می گویی من هم با تو می آیم تا از نزدیک این کرامت و معجزه را مشاهده نمایم چندی بعد نادر به طرف عراق حرکت کرد چون به محدوده حرم مطهر مولا امیرالمؤمنین علی (ع) رسید شرابی را که از قبل در ظرفی مخصوص گذارده و در آن را مهر کرده بودند تا کسی نتواند در آن تصرف کند طلب کرد . زمانی که آن را آوردند دید بوی تندی همچون بوی سرکه از آن متصاعد می شود وچون آن را چشید دید سرکه است ! سپس یک سگ طلب کرد سگ را آوردند ولی هر چه سعی و تلاش کردند تا آن حیوان را وارد محوطه و محدوده حرم کنند نتوانستند حیوان دستهای خود را به زمین فشار میداد و هر چه مأمورین ریسمان وی را می کشیدند فایده ای نداشت تا اینکه ریسمان پاره شد و حیوان آزاد شده و به عقب برگشت.
نادر شاه که این صحنه را دید در مقابل عظمت امیرالمؤمنین حضرت علی (ع) سر تعظیم فرود آورد و گفت حال که چنین شده می خواهم به جای این حیوان زنجیری به گردن خود من بیفکنید و به کنار قبر مطهر مولاامیرالمؤمنین ببرید زنجیری از طلا تهیه شد زیرا فکر می کردند او اکنون احساساتی شده و چنین می گوید ولی بعد که به خود می آید و حالش آرام و طبیعی گردد آن کس را مجازات می کند.
در اینجا بود که ناگهان شخصی ناشناس ، ولی بسیار با هیبت نزدیک شد و زنجیر طلا را به گردن نادر انداخت و او را به طرف قبر امیرالمؤمنین علی (ع) کشانید وقتی نادرشاه به کنار قبر مطهر رسید تاجی را که از پادشاه هند گرفته و بسیار قیمتی بود روی قبر مطهر نهاد و عرض کرد شاه تویی و من یکی از بندگان تو هستم بلکه من سگ درب خانه تو می باشم .
سپس در نجف اشرف ماند و دستور داد تا گنبد حضرت را که کاشی بود طلا کردند و بعد هم به کربلا و زیارت حضرت سیدالشهدا مشرف شد و چون حوادث عاشورا و صحنه های دلخراش کربلا و مصائب جانسوز حضرت اباعبدالله و یارانش را برایش گفتند متأثر شده و بشدت گریست .
ومهر پادشاهی خود را به کلب آستان علی ندر قلی تغییر داد.
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
💐🌹💐🌹
🌹💐🌹
💐🌹
🌹
اذان ظهر به افق دلها🌷
نمازاول وقت فراموش نشود🌷
التماس دعای فرج
🌹
💐🌹
🌹💐🌹
💐🌹💐🌹
#دوست_دارم_مثل_توباشم
✳️ حاج احمد مشڪلم را حل ڪرده
📌خاطره ای از
شهید حاج احمد ڪاظمی 🌷
👆عڪس باز شود
🌹 #یاد شهدا با صلوات. 🌹
@shahid_hadi124
سلام
امروز هم مهمان یک شهید بزرگوار هستیم
ویه جورایی می تونم بگم که اعضای این کانال همه دعوت شده این شهید هستند
ان شاء الله دعای این شهید بدرقه راه وزندگیتان باد
شادی روح بلندشان
#فاتحه_صلوات
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
هیهات #مصیبتی است تنهـا ماندنــ هنگام #رحیـل همرهان جا ماندنــ سخت است زمان #هجرت هم قفســان مبهوت
#خاطرات_شهدا🌷
💠 در آغوش یار
راوی:
شهید محمود اسدی نقل از نوار خاطرات
🔸صبح روز #پنجم_اردیبهشت محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل #سنگر آمد... ساعت 7/5 صبح بود و روز دوم حضور نیروها روی ارتفاعات. محمد نشست کنار ورودی سنگر... حال و هوای #خوشی داشت. انگار میدانست به #کربلایش نزدیک شده است!
🔹محمود اسدی که خودش هم بعدها #شهید شد، با او صحبت میکرد. در مورد آرایش نیروها و امکان #پاتک عراقیها و... سنگر کوچک بود و پنج نفر کنار هم بودند که یکدفعه با صدای #انفجار، سنگر خراب شد!
🔸 #خدمتکن شهید شده بود اما بقیه بچههایی که در سنگر بودند #مجروح شده بودند.
گرد و غبارها که خوابید محمود، محمد را دید که همانطور که نشسته بوده مجروح شده.
🔹سریعاً به سراغ او رفت. مش رجبعلی مسئول #تدارکات داشت دنبال #دوربین میگشت و میگفت باید عکس بگیرم. ببین محمد چه #لبخند قشنگی دارد.
🔸محمد را از سنگر بیرون آوردند.
#شکاف عمیقی در پهلوی چپش بود و بازوی راستش هم #غرق در خون بود. محمود تعجب کرد و گفت: چطور خمپاره از بالا خورده و اینطور در دو طرف بدن #زخم ایجاد کرده!
🔹لبهای محمد هنوز تکان میخورد. محمود #گوشش را جلو آورد اما نفهمید محمد چه میگوید. محمد را سریع به پایین منتقل کردند و سوار #آمبولانس کرده و خودشان برگشتند.
🔸هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که پشت بیسیم اعلام کردند برادر #تورجی رفت پیش حاج حسین! میگویند حال و هوای اردوگاه درست مثل زمانی بود که حاج #حسین_خرازی شهید شده بود.
🔹تا چند روز در اردوگاهها فقط نوارهای #مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند. بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد #امام_زمان عجلالله فرجه بود...
🔸محمود خیلی ناراحت بود تا اینکه شبی #خواب محمد را دید؛
خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم #سپاه تنش بود. چهرهاش هم بسیار نورانیتر شده بود.
یاد مداحیهای او افتاد و پرسید: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی!؟
محمد در حالی که میخندید گفت: من حتی آقا امام زمان عجلالله فرجه را در #آغوش گرفتم
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124