eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
240 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
. پیچیده شمیمت همه جا‌ ای تَن بی سر چون شیشه‌ عطری که سرش گم شده باشد.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. تجدیدی ها هم شهید میشن☺️ 🌱توی مدرسه درسش بد نبود، اما سرش گرم بود به پرچم زدن و تمرین با گروه سرود و تئاتر. کلافه‌ام کرده بود. یک روز چادرم را سرم کردم و رفتم پیش مدیر مدرسه به شکایت. 🌱نمی‌خواستم به‌خاطر اين کارها از درس خواندن بماند. مدیر راضي‌ام کرد که اصغر آن قدر با جَنَم است که به درس‌هایش هم می‌رسد. آن سال آن‌قدر چسبید به این کارها که تجدید آورد. 🌱درس‌ها را دوباره خواند و تابستان قبول شد که اجازه بدهم برود توی گروه سرود بسیجِ مسجد. با بچه‌های بسیج یک گروه سرود راه انداخته بودند و توی جشن‌ها و مراسم‌ مسجد سرود می‌خواندند. 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
. تجدیدی ها هم شهید میشن☺️ 🌱توی مدرسه درسش بد نبود، اما سرش گرم بود به پرچم زدن و تمرین با گروه سر
حاج محمد هم دوره مدرسه فوق العاده شر و شلوغ بود. البته از یه جایی به بعد تغییر و تحولاتی اتفاق افتاد که شکر خدا عاقبت بخیر شد. تا اونجایی که یادم هست بعد از برگشت برادرشون که آزاده هستند این تغییرات شکل گرفت.
کلا اینجوری هست که وقتی در راه قرار میگیری، استاد راهنما برات می‌فرستند. البته بدون شک جاده لغزنده است.... حتی آیت الله حق شناس رحمت الله علیه هم گرفتاری های فراوانی داشتند. اینجور نیست بگی چون طلبه بوده گرفتاری نداشته، نه خدا بیشتر اونها رو فشار میده. البته من اینجوری فکر میکنم ممکنه اشتباه بگم. شاید به این خاطره که قراره راهنمای دیگران بشوند برای همین بیشتر تحت فشار قرار میگیرند تا خالص تر شوند و بهتر کمک کننده دیگران باشند. گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان باشد کز آن میانه یکی کارگر شود ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود از کیمیای مهر تو زر گشت روی من آری به یمن لطف شما خاک زر شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 خاطره حبیب و جانفشانی های رزمندگان کمپوت هایی که همگی هدیه شدند..‌. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد مثل دریا به ادامه خویش ✍سیدعلی صالحی عصرتون بخیر 🍰☕️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
باخستگی از سرکار میای و دو سه روزه میخوای از گل فروش نزدیک مترو برای مادرت گل بگیری و بالاخره امروز فروشنده هست و میخری😉 رز قرمز و آبی یک دِربی تمام عیار☺️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهل_و_هشتم نگاهش هنوز دنبال پیکر بی‌جان مادرش بود و حالا انگار فقط پناهی ا
رمان شاید از نگاه خیره‌ام، خیالم به خاطرش آمده بود و فقط می‌خواست از حال همسرش باخبر شود که این‌بار با زبان عربی و لهجۀ عراقی لحنش لرزید: «مادرش کجاس؟» باورم نمیشد کودکی که ساعتی است در میان دستانم پناه گرفته و زنی که همینجا غریبانه به شهادت رسیده بود، همسر و فرزند او باشند. نورالهدی کنارم رسیده بود و حالا او هم مهدی را شناخته بود که به جای جان به لب رسیدۀ من، به لکنت افتاد: «همین الان... با آمبولانس رفت...» باور نمی‌کرد همسرش، دختر خردسالش را رها کرده باشد که نگاهش پریشان بین چشمان من و نورالهدی می‌چرخید و نفسش به زحمت به گلو می‌رسید: «زخمی شده بود؟ به‌هوش بود؟ تونستید باهاش حرف بزنید؟» نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد و می‌دیدم مردمک چشمانش می‌لرزد و از همین لرزش و تپش، می‌فهمیدم عشق همسرش با دل او چه کرده و نمی‌توانستم تصور کنم با غم از دست دادن او چه می‌کند. نمی‌فهمیدم نورالهدی با کلماتی دست و پا شکسته چه می‌گوید و او دیگر طاقت اینهمه دلنگرانی را نداشت که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و همزمان با دلواپسی پرسید: «کجا بردنش؟» از امیدی که به زنده بودن عشقش داشت، جگرم آتش گرفته و نمی‌دانستم با این نفس سوخته چه بگویم و مثل همیشه نورالهدی پیش قدم شد: «من الان میرم از این مأمورها می‌پرسم!» نور الهدی به سختی فارسی صحبت می‌کرد و می‌خواستیم تا رسیدن به بیمارستان، کمی زمان بخریم که با عجله به سمت نیروهای امنیتی رفت و دستان او برای گرفتن دخترش همچنان دراز بود. تلاش می‌کردم زینب را به آغوشش بسپارم و دخترک حاضر نبود یک لحظه از چادرم جدا شود. پدرش از پشت سر موهایش را نوازش می‌کرد و شاید از لمس موهای او، دلتنگی همسرش بیشتر آتشش می‌زد که دستش را پس کشید، چند قدم از من فاصله گرفت تا اشک‌هایش را نبینم و دیدم شانه‌هایش از گریه می‌لرزد. از گریه‌های مردانه‌اش به خاطرم آمده بود آن شب در شادگان تمنا می‌کرد برای شفای همین دختر دعا کنم و می‌گفت مادرش بی‌قرار است؛ حالا آن نوزاد بیمار یک ماهه شفا گرفته و چهارساله شده بود اما دیگر مادری در میان نبود. در دلم دریای غم موج می‌زد و مقاومت می‌کردم یک قطره از چشمانم جاری نشود مبادا مهدی بفهمد که همین ندیدن همسرش برای کشتن دلش کافی بود و می‌ترسیدم از لحظه‌ای که بدن غرق خون محبوبش را ببیند. نورالهدی برگشت و نفس‌زنان خبر داد آمبولانس‌ها به سمت بیمارستان شهید باهنر کرمان رفته‌اند و زینب از من جدا نمی‌شد که همگی با ماشین مهدی به سمت بیمارستان رفتیم. من و نورالهدی عقب نشسته و مهدی با دلی که برایش نمانده بود، خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا زودتر خبری از همسرش بگیرد و دل ما در قفس سینه بال‌بال می‌زد. حالش به‌قدری به هم ریخته بود که در سرمای زمستان، شیشه را پایین کشیده بود و می‌شنیدم زیر لب نام همسرش را عاشقانه نجوا می‌کند: «فاطمه جان! کجایی عزیزم؟» در تمام طول مسیر زینب را نوازش می‌کردم تا دقایقی مانده به بیمارستان در آغوشم خوابش برد و تازه دیدم خیابان منتهی به بیمارستان غوغا شده است. مردمِ بی‌تابی که در انتظار خبری از عزیزان‌شان مقابل بیمارستان جمع شده و یکی از نیروهای امنیتی میان جمعیت صدا بلند کرد: «شهدا رو اینجا نیاوردن، برید پزشکی قانونی!» همهمۀ حاضران بلندتر شده بود و او فریاد می‌زد تا صدایش به همه برسد: «فقط خانوادۀ مجروحین اینجا بمونن! شهدا رو بردن پزشکی قانونی!» مهدی ماشین را متوقف کرد و به سرعت از ماشین پایین پرید و همین که از ما فاصله گرفت، بغض نورالهدی شکست: «چجوری بهش بگیم آمال؟» مطمئن بودم توان شکستن قلبش را ندارم و نورالهدی داغ از دست دادن همسر را چشیده بود که بی‌وقفه اشک از چشمانش می‌چکید. حالم از بی‌قراری مردم زیر و رو شده و چشم‌انتظار مهدی بودم که دیدم شبیه یک جنازه به سمت ما می‌آید. انگار با هر قدم عذاب می‌کشید و نمی‌دانستیم چه خبری شنیده که پای ماشین ایستاد و مستأصل اطراف را نگاه می‌کرد. هیچکدام جرأت نمی‌کردیم چیزی بپرسیم و او با رنگی پریده و دستی لرزان در ماشین را باز کرد و سوار شد. از اینهمه درماندگی‌اش قلبم به درد آمده بود و او با ناامیدی نفس می‌زد: «اینجا نبود...» دلم می‌خواست از این برزخ بی‌خبری نجاتش دهم و مگر میشد با اینهمه عشقی که به همسرش داشت، حرفی بزنم؟ هر دو دستش روی فرمان بود، سرش را روی دستانش قرار داد و شنیدم بی‌صدا ناله می‌زند: «بهم گفتن برو پزشکی قانونی!» شاید از سکوت دردناک ما فهمیده بود از سرنوشت فاطمه خبر داریم و حرفی نمی‌زنیم که دوباره سرش را بلند کرد و مثل کسی که تسلیم شده باشد، استارت زد و بی‌هیچ حرفی به راه افتاد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
جایی اگر نبود خدا را صدا کنید باب الجواد (ع) و سایه ایوان طلا که هست.... 🍃 السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا 🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊