شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_پنجم بهقدری ذهنم به هم ریخته بود که نمیدانستم چه بگویم؛ نورالهدی ت
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
روی تخت خوابم پای پنجره نشسته بودم، چشمم به خلوتی خیابان در این صبح زمستانی بود و گوشم به او که پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی، خودش را معرفی کرد: «من پدربزرگ زینب هستم، پدر فاطمه. شمارۀ شما رو از آقامهدی گرفتم.»
تازه آهنگ آشنای لحنش به خاطرم آمده بود و در این مدت هیچ خبری از آنها نداشتم که پیش از هر حرفی، نگران زینب شدم: «برای زینب اتفاقی افتاده؟»
و او بلافاصله جواب داد: «نه دخترم، زینب خوبه.»
حدود دو ماه از شهادت فاطمه و آخرین دیدار ما گذشته بود؛ نمیدانستم چرا با من تماس گرفته و او با مکثی کوتاه پاسخ ابهامم را داد: «آقامهدی ما رو آورده زیارت، ما الان کربلا هستیم.دوست داشتیم حالا که تا اینجا اومدیم بیایم شما رو ببینیم.»
نزدیک نیمۀ شعبان بود؛ تعجبی نداشت در این ایام به زیارت کربلا بیایند اما باورم نمیشد میخواهند من را ببینند و او از سکوتم فهمیده بود گیجم کرده که بیشتر توضیح داد: «این روزها زینب خیلی بیتابی میکنه، اصلاً بابت همین موضوع اومدیم کربلا که شاید این طفل معصوم یکم قرار بگیره، دیشب تو حرم که نشسته بودیم به دل مادر فاطمه افتاد بیایم شما رو ببینیم شاید حال زینب بهتر بشه.»
سپس عطر لبخند در صدایش پیچید و با متانت پرسید: «اونطور که آقامهدی میگفت شما فلوجه زندگی میکنید، درسته؟»
از کربلا تا فلوجه یک ساعت راه بیشتر نبود و به گمانم با این جمله میخواست آدرس منزل را بگیرد اما من از دیدار دوبارۀ مهدی آن هم در خانۀ خودمان دست و پای دلم را گم کرده بودم و به لکنت افتادم: «بله... درسته... ما فلوجه هستیم...»
چند لحظه مردد مانده بودم و بیادبی بود بیش از این معطلش کنم که سرانجام آدرس دادم و او با خوشزبانی تأکید کرد: «ما انشاءالله امشب بعد از نماز مغرب میایم.»
تماسمان تمام شد و حالا من نمیدانستم برای آمدن این میهمانان غریبه چه توضیحی به پدر و مادرم بدهم؟
بیش از هفت سال بود که آشنایی من و مهدی از آن شب میان بیابانهای اطراف فلوجه آغاز شده بود و در این هفت سال، تنها دو بار او را دیده بودم؛ چهار سال پیش در کمکرسانی به سیل خوزستان که فهمیدم همسر دارد و دو ماه پیش که همسرش پیش چشمانم شهید شد.
در این سالها از تمام این ماجراها جسته و گریخته برای مادرم گفته بودم اما میدانستم حالا باید همه چیز را بدانند که هنگام ظهر پدرم به خانه آمد و پس از صرف نهار، شروع کردم.
از ابتدای قصه از همان لحظهای که مهدی به سیطرۀ داعش نفوذ کرده بود تا همین دو ماه پیش که برای من و نورالهدی بلیط مشهد گرفت و ما را به خدا سپرد، همهچیز را برایشان گفتم و تنها موضوعی که در این میان پنهان کردم، احساس خودم به مهدی بود.
احساسی که وقتی باخبر شدم متأهل است، با تمام قدرت سرکوبش کردم و گمان میکردم دیگر این روزها ذرهای از آن احساس باقی نمانده تا ساعتی پس از اذان مغرب که زنگ خانه به صدا در آمد و دل من لرزید.
پدر و مادرم منتظر ورود میهمانان بودند و من میترسیدم دوباره با مهدی روبرو شوم تا پدرم در را گشود و اول از همه سید وارد شد. با خوشرویی و به زبان عربی سلام و احوالپرسی کرد و پدرم را مثل برادرش در آغوش کشید.
پشت سرش مادر فاطمه آمد و انگار مصیبت دخترش رمق از قدمهایش برده بود که به زحمت لبخندی زد، با مادرم روبوسی کرد و هنوز نگاهم از او عبور نکرده بود که لحن گرم مهدی در گوشم نشست: «سلام.»
به سمتش چرخیدم و دیدم قامت بلندش در چهارچوب در پیدا شده و منتظر جواب سلامم، نگاهم میکند.
در این دو ماه انگار به اندازۀ سالها پیر شده بود که غصهها روی پیشانیاش خط انداخته و تارهای سفید میان موهای شقیقهاش بیشتر شده بود.
پیراهن خاکستری و شلوار و کاپشن مشکی و محاسنش که کمی بلندتر از همیشه بود، گواهی میداد هنوز عزادار است و حتی هنگام سلام و احوالپرسی با پدر و مادرم، نتوانست یک لبخند بزند.
پاسخ سلامش را به یک کلمه دادم و او انگار برای آمدن به این خانه دنبال دلیلی میگشت که دخترش را بهانه کرد: «گفتم شاید شما رو ببینه آرومتر بشه.»
دست زینب در دست پدرش بود و دو ماه بیمادری کار قلب کوچکش را ساخته بود که کاملاً لاغر شده بود، رنگ صورتش به زردی میزد و همین صحنه کافی بود تا دلم از غصه آتش بگیرد.
پدرم تعارف میزد تا میهمانان بنشینند و من بلافاصله مقابل زینب روی زمین زانو زدم تا هم قدش شوم.
مهدی دستش را پس کشید و او انگار منتظر من بود که خودش را در آغوشم رها کرد و شنیدم مهدی زیرلب زمزمه میکند: «شرمنده دوباره بهتون زحمت دادیم.»
سر و صورت زینب را میبوسیدم و نمیدانستم در جواب مهدی چه بگویم که روی مبلی کنج اتاق نشست و من زینب را با خودم به اتاقم بردم تا کمی سرگرمش کنم...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست ها به نشانه ادب و سلام✋
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا🕊
خب بریم زیارت حضرت عشق علی ابن موسی الرضا....
منم یادتون نره 😉
التماس دعا...
میدونم دلتون حتما میلرزه💗
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📽️🎞️ اکران مردمی فیلم #قلب_رقه 🎞️📽️ 📆 زمان: چهارشنبه ۲۵ مهرماه/ ساعت ۱۹ 📍 مکان: شبستان خواهران مس
فیلم قشنگی بود، البته سه چهار مورد صحنه های خشن داشت...
اما در کل توصیه میکنم ببینید. ☺️
روح شهدای عزیزمون شهدا....💔
که با این حیوانات داعشی وحشی جنگیدن....
کلا آدم حس غرور بهش دست میده که یک ایرانی میزنه به دل داعش میجنگه. هی میگی بچه های ما هستنا و حس افتخار....😇 کیف میکنی... شجاعت دل نترس...
مغز متفکر ایرانی و البته اون غیرتی که یک مسلمان در مورد دین و آیینش داره.... مثل ایرانی ای که در سپاه مختار بود. و تو ذوق میکردی که جگر گوشه ی وطنت اونجاست توی سپاه مختار.
در آخر هم فیلم قلب رقه تقدیم شد به شهید سید رضی موسوی
روحشون شاد.
هی نگاه میکنی یاد شهدا میکنی
یاد حاج قاسم می افتی و اون ابهتش
یاد شهید پاشاپور
محمد پورهنگی که مبلغ بود و دشمن بهش حساس شد...
یاد شهدا هی برات زنده میشه...
بعد میای بری خونه با خودت میگی شهدا دمشون گرم اگر نبودن ما آنقدر امنیت نداشتیم و راحت قدم برمیداشتیم و حتما پای داعش به وطن می رسید و همان موضوعات...
بعضیا از ایرانی بودن خودشون فراری اند میگن کاش آلمان بودم و یا کشور دیگه...
اما واقعا افتخار میکنم در مملکتی هستم که مردانه غیوری داره که برای دین و وطن و ناموسشون اینجوری میجنگند... با اینکه می دونند اتفاقات ناگواری در راهه...
من به ایرانی بودن خودم افتخار میکنم❤️
امیدوارم بتونیم یاد شهدا رو زنده نگه داریم تا شرمندشون نباشیم....
حكایت شیخ حسین و تشرف به خدمت امام زمان (عج) .mp3
7.32M
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف شیخ حسین عاشق خدمت حضرت
کامل درصوت🎙
محدث نوری در نجم الثاقب می نویسد که فردی به نام شیخ حسین هم فقیر بوده هم مریض و هم عاشق. او شنیده بود که اگر کسی چهل شب جمعه به مسجد سهله برود در نهایت می تواند امام زمان (عج) را ملاقات کند.
او این کار را انجام می دهد و در چهلمین مرتبه بر سکویی در کنار مسجد می نشیند. مقداری قهوه نیز با خود می برد تا مانع خوابیدن او شود و موفق به دیدار شود.
بعد از مدتی جوانی با لباس اعراب بادیه نشین می آید و کنار او می نشیند. آنها با هم شروع به حرف زدن می کنند و در نهایت قهوه ای می خورند و جوان از او می پرسد که چه مشکلی داری؟
مرد سه خواسته اش را بیان می کند. جوان فنجان قهوه اش را به او می دهد و می گوید که بخور تا بیماری ات خوب شود.
در ادامه به او می گوید که به عشقت خواهی رسید اما صلاح تو بر این است که فقر همیشه با تو باشد. آنها با هم به داخل مسجد رفته و به عبادت می نشینند و مرد می گوید که وقتی متوجه عبادت خالص او شدم فهمیدم که او امام زمان (عج) است. در همین لحظه او در هاله ای از نور قرار گرفت و تا صبح با هم درد دل کردیم و در نهایت چون نوری پرکشید و رفت...
#استاد_هاشمی_نژاد🎙
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
به یاد چایی شیرین کربلاییها
لبم حلاوت "احلی من العسل" دارد...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلام
منهم چند وقتیه یک حاجتی دارم هر جا رفتم و هر کاری کردم جواب نگرفتم یک سامرا واجب شد بروم
ان شاءالله توفیق زیارت و شفاعت و حاجت دعا کنید
یا علی التماس دعا
#ارسالی_اعضا
------------------
سلام
وقتتون بخیر💐
اِن شاءالله نصیبتون بشه زیارت اهل بیت علیهم السلام. حاجت روا بشید اِن شاءالله.
محتاجم به دعا، شما هم برای حاجت بنده دعاکنید.
پیام ناشناس👇🌹
daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حالا ما که کلا قسمتمون نشد زیارت پدر و پدربزرگ و مادر امام زمان و زیارت سامرا نرفتیم
اما این کلمه سامرا گفتند راننده های اون شهر، همیشه توی ذهن و قلبمه.
یه حالت خاصی می گفتن انگار آخرش ه داشته باشه...
سآم°مِرّآه
همین مدل پشت سر هم...
یا به طور وصل سامراه....
یا سآم°مِرّآ ، آ کشیده...
مثل بعضی قسمتای قرآن که یه علامت مد داره و موقع خواندن کشیده میشه
شاید چون عرب بودن مدل سامرا گفتنشون خیلی خاص بود.
عجیب با دل و روحت بازی میکنه.
کاش قسمت همگان این زیارت💔
📸 واکنش طرحان لبنانی به جمله شیخ نعیم قاسم
😁
الشيخ نعيم قاسم: نحن من سيمسك "رسن" العدو ونعيده إلى الحظيرة"
"شیخ نعیم قاسم: ما هستیم که افسار دشمن را خواهیم گرفت و او را به جایگاهش باز خواهیم گرداند."
#وعده_صادق
#حزب_الله_زنده_است
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊