eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
238 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام منهم چند وقتیه یک حاجتی دارم هر جا رفتم و هر کاری کردم جواب نگرفتم یک سامرا واجب شد بروم ان شاءالله توفیق زیارت و شفاعت و حاجت دعا کنید یا علی التماس دعا ------------------ سلام وقتتون بخیر💐 اِن شاءالله نصیبتون بشه زیارت اهل بیت علیهم السلام. حاجت روا بشید اِن شاءالله. محتاجم به دعا، شما هم برای حاجت بنده دعاکنید. پیام ناشناس👇🌹 daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حالا ما که کلا قسمتمون نشد زیارت پدر و پدربزرگ و مادر امام زمان و زیارت سامرا نرفتیم‌ اما این کلمه سامرا گفتند راننده های اون شهر، همیشه توی ذهن و قلبمه. یه حالت خاصی می گفتن انگار آخرش ه داشته باشه... سآم°مِرّآه همین مدل پشت سر هم... یا به طور وصل سامراه.... یا سآم°مِرّآ ، آ کشیده... مثل بعضی قسمتای قرآن که یه علامت مد داره و موقع خواندن کشیده میشه شاید چون عرب بودن مدل سامرا گفتنشون خیلی خاص بود. عجیب با دل و روحت بازی میکنه. کاش قسمت همگان این زیارت💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 واکنش طرحان لبنانی به جمله شیخ نعیم قاسم 😁 الشيخ نعيم قاسم: نحن من سيمسك "رسن" العدو ونعيده إلى الحظيرة" "شیخ نعیم قاسم: ما هستیم که افسار دشمن را خواهیم گرفت و او را به جایگاهش باز خواهیم گرداند." @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
یکی دو روز مانده به اعزام، آمد توی آشپزخانه گفت: «مامان من دارم می‌رم!» - «خب می‌دونم!» - «می‌رم شهید می‌شم؛ اما آلبالوپلو نخوردم‌ها!» گفتم: «آهان! خب از اول همین رو بگو. تو برو شهید شو، من آلبالوپلو می‌پزم می‌دم بیرون؛ نترس!» - «چه فایده؟ دیگه من نیستم که بخورم!» - - - «چشم مامان جان! کی خواستی و من درست نکردم؟» همین‌طور می‌گفتیم و می‌خندیدیم. اما بعد که رفت، با خودم گفتم: ای‌کاش آن حرف را به بچه‌ام نمی‌زدم؛ حتی برای شوخی.... از کتاب مگر چشم تو دریاست.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حتما بعد از یک روز طولانی حسابی خسته ای، چه می‌کنی؟ در ادامه روز همچنان سرحال و پر از انرژی مثبت باش ظهرت بخیر🫔🥤 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
دوستان برای حاجت روایی و حل مشکل این سادات بزرگ؛ سارا سادات خانم، دعا بفرمایید. هرکدام شما عزیزان ۵ ذکر مبارک یونسیه و صلوات بفرستید🍃 شما هم میتونید درخواست بدید تا در کانال براتون اعضا دعاکنند.🌹 ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی وقت‌ها با من می‌آمد مسجد و می‌رفت پشت بلندگو و مکبر می‌شد. بعد که برمی‌گشتیم خانه، چادرم را روی دوشش می‌انداخت و روسری‌ام را می پیچید دور سرش و می‌ایستاد به نماز. به هرکدام از خواهر برادرها هم یکی از خوراکی‌هایش را می‌داد و بچه‌ها قطار می‌شدند پشت سرش... 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_ششم روی تخت خوابم پای پنجره نشسته بودم، چشمم به خلوتی خیابان در این
رمان شاید زینب بهانه بود و دلم می‌خواست از میدان احساس مهدی بگریزم که دوباره از دیدن چشمان کشیده‌اش دلم لرزیده بود و نمی‌خواستم بار دیگر گرفتارش شوم. میان اسباب اتاقم دنبال وسیله‌ای برای سرگرم کردن زینب بودم و در دلم به خدا التماس می‌کردم مراقب قلبم باشد مبادا دوباره بی‌قرارش شوم تا مادرم وارد شد و با لحنی مبهم سوال کرد: «تو می‌دونی اینا برای چی اومدن اینجا؟ نه خیلی حرف می‌زنن، نه چیزی می‌خورن.» از نگاه گیجم فهمید من از او بی‌خبرترم و با صدایی آهسته اطلاع داد: «سید، پدرت رو برده بیرون دارن با هم حرف می‌زنن.» از آنچه مادرم می‌گفت ذهنم به هم ریخته و او تنهایی مقابل این میهمانان غریبه معذب بود که شالش را مرتب‌تر کرد و گفت: «بلند شو بیا بیرون من تنها نباشم.» چند مداد رنگی دست زینب دادم و با خیال اینکه در جمعِ میهمانان هم خودم را با زینب مشغول می‌کنم، با هم از اتاق بیرون رفتیم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم به نگاه مهدی گره خورد. انگار منتظر خروج من از اتاق چشمش به در بود و یک لحظه گرفتار شدن نگاهش در تله چشمانم کافی بود که بلافاصله سرش پایین افتاد و نگاهش به زمین فرو رفت. کنار زینب روی زمین نشستم و کاغذی به دستش دادم تا نقاشی بکشد و با اینکه سرم پایین بود، حرارت احساس مهدی آتشم می‌زد. مادر سعی می‌کرد میهمانان را به حرف بگیرد اما ظاهراً مادر فاطمه عربی بلد نبود و مهدی با صدایی گرفته تنها به چند کلمه کوتاه پاسخ می‌داد. احساس می‌کردم او بدتر از من در حال خفه شدن است تا سرانجام سید و پدرم به اتاق برگشتند و روی کاناپه کنار هم نشستند. پدرم غرق فکری عمیق، کلامی نمی‌گفت اما تمام خطوط صورت سید از لبخند پوشیده شده و با همان لحن مهربان و به زبان عربی شروع کرد: «زینب خیلی بی‌قراری می‌کنه. این مدت چند بار رفتیم پیش روانشناس، یکم آروم‌تر شده ولی تقریباً هر شب با جیغ از خواب می‌پره و روزها اکثراً گریه می‌کنه.» سپس نقش خنده روی صورتش پررنگ‌تر شد و با اشاره به من ادامه داد: «اینجور که الان زینب آروم نشسته پیش شما و گریه نمی‌کنه، برای من خیلی عجیبه! چون این روزها تهران اکثراً گریه می‌کنه و شب‌ها خیلی سخت می‌خوابه. حتی همین الان از کربلا تا اینجا همش گریه می‌کرد.» او می‌گفت و من می‌دیدم مهدی مضطرب انگشتانش را در هم فرو کرده و احساس کردم می‌خواهد از این خانه فرار کند که از جا بلند شد و به سرعت به سمت پنجره رفت. هوای خانه گرم نبود و قلب او انگار گُر گرفته بود که با عذرخواهی کوتاهی پنجره را گشود اما سرمای این شب زمستانی هم برای خنک کردنش کافی نبود که همانجا کاپشنش را درآورد، با کف دست عرق‌های پیشانی‌اش را پاک کرد و با حالی به هم ریخته، برگشت و سر جایش نشست. نگاه همه جلب اضطرابش شده و من نگران آنچه سید برای گفتنش اینهمه مقدمه می‌چید، قلبم در قفس سینه پَرپَر می‌زد و او همچنان با آرامش می‌گفت: «تصمیم گرفتیم برای نیمه شعبان بیایم کربلا، بلکه امام حسین (علیه‌السلام) به حرمت حضرت رقیه (علیهاالسلام) قلب این بچه رو آروم کنه. دیشب که تو حرم نشسته بودیم، حاج خانم گفتن ما که تا اینجا اومدیم یه سر بیایم پیش شما.» و شاید توصیه همسرش تنها یک ملاقات ساده نبود که چند لحظه مکث کرد و مؤمنانه ادامه داد: «امروز بعد از نماز صبح روبروی حرم امام حسین (علیه‌السلام) استخاره کردم؛ خیلی خوب اومد. بنده هم با شما تماس گرفتم تا امشب خدمت برسیم!» مادرم بی‌تاب‌تر از من حرف‌های او را دنبال می‌کرد تا ببیند به کجا می‌رسد و پدرم انگار از همه چیز با خبر بود که در سکوتی سنگین خیره به مهدی مانده و سید همچنان مقدمه می‌چید: «الان خیلی خوشحالم که می‌بینم زینب کنار شما آرومه. یکی از روانشناس‌های ماهری که رفتیم وقتی بهش گفتیم بچه به شما خیلی وابسته بود، می‌گفت دلیلش اینه که اولین نفری که بعد از حادثه دیده و احساس می‌کنه اون نجاتش داده، همون خانم بوده؛ برای همین پیش اون خانم بیش از هر کسی احساس امنیت می‌کنه.» بی‌هوا نگاهم تا صورت مهدی کشیده شد و دیدم گونه‌هایش گل انداخته و با یک پیراهن باز هم گرمش بود که دانه‌های عرق از کنار پیشانی‌اش پایین می‌رفت و اخمی مردانه صورتش را پوشانده بود. مادر فاطمه، غمگین سر به زیر انداخته و زینب غرق دنیای خودش کنار من نقاشی می‌کشید و سرانجام سید خطاب به من حرفش را زد: «من اول با پدرتون صحبت کردم و ایشون گفتن نظر خودتون مهمه. اینکه ما بخوایم شما همیشه کنار زینب باشید، خودخواهیه اما شما خودتون صاحب اختیارید. آقامهدی رو مثل بقیه خواستگارهاتون در نظر بگیرید؛ من از هر جهت ایشون رو تأیید می‌کنم، تو این سال‌ها جز خوبی ازش ندیدم و الان مثل چشمام قبولش دارم....» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یحیی السنوار: من این جمله از امام علی را خوب به خاطرم سپرده‌ام که فرمود: دو روز در زندگی انسان هست، روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست، و روزی که مرگ سرنوشت توست. در روز اول هیچ کس نمی‌تواند به تو آسیبی برساند و در روز دوم هیچ کس نمی‌تواند تو را نجات دهد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊