eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
238 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ترک سیگار یک طلبه مدافع حرم بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور تناقض بود. نمی توانستم طلبگی و عبا و عمامه رو بگذارم کنار دود و دم و قهوه خانه و سیگار! باهم جور در نمی آمد، مانده بودم چطور باید این را از او بخواهم. هم از گفتنش خجالت می کشیدم و هم می خواستم حرفم رویش اثر بیشتری بگذارد... تا اینکه یکی، دو هفته پیش از دیدار با او این کتاب را خریدم. اول از شکل صفحه هایش خوشم آمده بود. شبیه سیب بود، اما وقتی خواندمش و به این صفحه رسیدم، حس کردم همان حرفی را میزند که من می خواهم. کتاب را بست و منتظر ماند. گفتم : خب نظرتون چیه؟ سرش را پایین انداخت تا سرخی صورتش را مخفی کند، حس کردم می خواهد از جواب دادن طفره برود. [گفتم :] شما می توانید شبیه این بشید؟ از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 ترک سیگار یک طلبه مدافع حرم بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور تناقض بود. نمی
💠 ترک سیگار یک طلبه مدافع حرم یقه ی پیراهنش را که از زیر پلیور سرمه ای رنگش بیرون زده بود، مرتب کرد. با سرفه ی بی جانی گلویش را صاف کرد. سرش را که بالا آورد، نگاهم را از او دزدیدم. [محمد گفت] : شبیه شهید همت شدن خیلی سخته.... به او حق میدادم. سخت بود. اراده میخواست آدم برای یک قول، عادت چند ساله اش را یکباره بگذارد کنار. شهید همت برای قولی که به همسرش داده بود دور سیگار را خط کشیده بود و حتی وقتی بچه ی کوچکش از درد گوش به خود پیچیده بود و علاجش دمیدن دود سیگار بود، زیر بار نرفته و عهدش را نشکسته بود. اما من دلم می خواست مرد زندگی ام اراده ای داشته باشد شبیه او. خیلی محکم گفتم : ولی این تنها شرط منه. رفته بود توی فکر و چیزی نمی گفت. صدای چرخش عقربه های ساعت در سکوت اتاق پیچیده بود. با نوک انگشت رد شاخه ها سبز رنگ فرش را دنبال می کرد که جمله ی بعدی ام او را به خودش آورد : -اگه چنین اراده ای ندارین، جواب من منفیه. دستپاچه شد. یک لحظه مکث کرد. نفسش را بیرون داد و گفت : بهتون قول میدم! انگار همین یک جمله کافی بود تا ته دلم قرص شود، همین یک جمله با آن صدای گرم و مردانه... از کتاب بی تو پریشانم پ.ن: محمد بعد از درگذشت مادرش به سیگار روی آورده بود. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
محمد هم با سواد بود و هم خوب حرف میزد. درباره هر مسئله ای که از او می پرسیدم دقیق و با حساب و کتاب جواب می داد. کتاب هم زیاد خوانده بود. از امام موسی صدر طوری حرف میزد که اگر کسی نمی دانست فکر میکرد چندسالی با او زندگی کرده و او را از نزدیک می شناسد. علایق شخصی و سیاسی مان هم به هم نزدیک بود. دلم می خواست محمد باز هم بیاید و با هم حرف بزنیم..‌. 📖 از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
یکی دو روز مانده به اعزام، آمد توی آشپزخانه گفت: «مامان من دارم می‌رم!» - «خب می‌دونم!» - «می‌رم شهید می‌شم؛ اما آلبالوپلو نخوردم‌ها!» گفتم: «آهان! خب از اول همین رو بگو. تو برو شهید شو، من آلبالوپلو می‌پزم می‌دم بیرون؛ نترس!» - «چه فایده؟ دیگه من نیستم که بخورم!» - - - «چشم مامان جان! کی خواستی و من درست نکردم؟» همین‌طور می‌گفتیم و می‌خندیدیم. اما بعد که رفت، با خودم گفتم: ای‌کاش آن حرف را به بچه‌ام نمی‌زدم؛ حتی برای شوخی.... از کتاب مگر چشم تو دریاست.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊