eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨نماز خواندند، پدرش هنوز ایستاده بود. داشت قد پسرش - که احتمالا برای اولین بار مقابل‌اش دراز کشیده بود - را حساب می‌کرد و با خود می‌گفت پسرم یک سر و گردن از این پیکر بزرگتر بود... 💔بعد احتمالا با خود فکر می‌کرد که اگر کفن را باز کردند رگ‌های گلو را ببوسد بهتر است یا سینه مسافر شام را چند دقیقه بعد یکی بلند می‌خواند و دیگران زمزمه می‌کردند که "اسمع افهم!" و یک نفر یقه کفن را گرفته بود و تکان می‌داد. حال آنکه گوش‌اش جای دیگری پر شده بود از الموت حق و المیزان حق... و تنها این ما بودیم که با پیکر بی سر تکان می‌خوردیم. سرش را به دامن زینب سلام الله علیها گذاشت و آمد، مردها این طور می‌روند! پ‌ن : بخشی از یادداشت روزنامه جام جم ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم تو می روی به سلامت سلام ما برسان ... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕋سال ۸۹ حج تمتع مشرف شدیم. حاجی با هماهنگی بعثه مقداری اقلام فرهنگی مثل کتاب دعا، جاکلیدی و تسبیح برای تبلیغ بین مسلمانان سایر کشورها همراه آورده بود. ما مدینه اول بودیم. 😓از صبح از حاجی بی‌خبر بودم. هم اتاقی‌هایش هم از او خبر نداشتند. خیلی نگران شدم. تا اینکه بعد از چند ساعت بی‌خبری آمد. پرسیدم: کجا بودی؟ نگران شدم. ✔️گفت: اطراف بقیع داشتم با یک جوان سودانی صحبت می‌کردم و به او یک صحیفه سجادیه هدیه دادم. که مأموران وهابی آل‌سعود متوجه ما شدند. سریع او را رد کردم تا اتفاقی برایش نیفتد و مأموران من را دستگیر کردند و بعد از کلی بازجویی و مشت و لگد چون مدرکی به دست نیاوردند من را رها کردند. 😢وقتی این قضیه را تعریف کرد من خیلی ناراحت شدم و اشکم جاری شد. حاجی گفت: چرا گریه می‌کنی؟ مگر ما برای اسلام چه کردیم؟ اهل بیت جان عزیزشان را برای اسلام داده‌اند. حالا ما چند مشت و لگد خورده‌ایم چیزی نیست. ❤️ ✍به روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
سخنرانی سید مقاومت در خصوص اتفاقات اخیر لبنان جمعه ساعت ۱۹ به وقت تهران 📺شبکه خبر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا م
✍️ 😭هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 🔸زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 😥 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 🌷حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. ✨البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. ☄️تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
هرگاه حرف سر به میان آمد شوری در دل شیعیان به پا شد اصلا این سر قصه ها دارد فرق شکافته حیدر سربریده حسین سنگ بر سر زدن یارانش حال هم پس از ۱۴۰۰ سال بریده شد سر سربازشان... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر بر سر زلفت شکار داری تو چقدر نخلِ به میثم دچار داری تو دو چشم و این همه چشم انتظار داری تو خدا بخیر کند ذوالفقار داری تو... 🎙صابر خراسانی مبارکباد🎊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 تا نرفتی به حرم حاجت دیدن داری درد آنجاست که دیدی و... دلت بی تاب است @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 من از « الیوم اکملتُ لکم...» اینگونه فهمیدم خدا با مهر او دین مرا اندازه می گیرد 🎊 مبارکباد🎈 در روز غدیر سال ۱۳۹۰ ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
❤️🍃 من از « الیوم اکملتُ لکم...» اینگونه فهمیدم خدا با مهر او دین مرا اندازه می گیرد 🎊 #عید_غدیر م
🌱 اون‌زمان ها صبح روز عید مسجدمون برنامه داشت. دسته شادی میرفت بیرون. از صبح‌زود بچه ها هم میرفتن‌گل به تعداد بالا میگرفتن‌ هم شیرینی توی محله با ذکر علی ولی الله حرکت میکردیم و به مردم گل و شیرینی میدادیم و در آخر، سر محله شربت پخش میکردیم بین مردم تا اذان ظهر. 😇حال و هوای خیلی خوبی داشت و از ته دل این برنامه رو دوس داشتیم. این‌عکسا که گذاشتم برای عید غدیر ۹۰ هستش اگر اشتباه نکنم. اون روز مداحمون یکم دیر کرده بود و حاج اصغر منتظر نموند و خودش شروع کرد ذکر گفتن و مولودی خواندن و بچه ها با شنیدن صدای حاج اصغر جمع شدن و دسته شادی شروع به حرکت کرد. 💰یادمه اونروز با اینکه سید نبودش به ما که سنمون‌کمتر بود عیدی داد. 🕊بعد از شهادت حاج اصغر از هرکس میپرسیم که از حاج اصغر بگو یه جمله وجه مشترک همه حرفاس : 🌷اصغر دلی کار میکرد و زیادم درباره اون کار ‌حرف نمیزد و کار رو برای رضای خدا انجام میداد. بخاطر‌همین بود که بهترین برنامه هارو برای ائمه میگرفت. روحت شاد فرمانده دلاور جبهه مقاومت شادی روحش صلوات اللهم‌صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم محشور با حضرت مرتضی علی (ع) ✍برداشت از اینستاگرام پیج‌رسمی فرمانده ی پایگاه کوثر (مسجد حضرت‌ولیعصر عج) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊