❤️🌱
نفسم سخت گرفتهست
در آغوش بگیر
نوکرِ
خسته
رنجورِ
بهم
ریخته
را
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
#ای_شهید
همه برایم دست تکان دادند؛
اما کم بودند دستانی که تکانم دادند...
دوست و دست بسیار است،
ولی دستِ دوست اندک است،
دست دوستی ات جاودان...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ در کنار برادرِ شهیدحاج اصغر پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_هفتم
مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان #نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آنها بهخوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد : «زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا.»
و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این #حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد : «هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد : «خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد : «خواهرم، نمازه!»
مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
مصطفی لحظهای نمینشست، هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم : «زینب جان! نمیترسی که؟»
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹در یکی از سفرها، طرف مذاکره ما یک پروفسور خارجی بود اما در طول این مذاکرات به مشکل خوردیم به طوری که نه آنها حرف ما را قبول می کرد و نه ما حرف آنها را. یک دفعه حسن یک پیشنهاد عجیب داد و گفت بهتر است یک مسابقه فوتبال بدهیم و هرکس پیروز شد، به حرف او عمل کنیم.
⁉️این پیشنهاد اول برای طرف ما که پیرمردهای تحصیل کرده بودند، عجیب بود و فکر نمی کردند در چنین فضای تخصصی این پیشنهاد داده شود اما بعد قبول کردند. البته اینها یک شوخی بود تا بواسطه آن فضای خشک مذاکرات تلطیف شده و بحث از بن بست خارج شود.
😱وقتی رفتیم دیدیم آنها یک تیم حرفه ای آوردند و ما به حسن گفتیم این چه پیشنهادی بود دادی؟
😅اما حسن گفت چاره ای نیست و باید غیرتی عمل کنیم تا آبرویمان نرود.
⚽️ما در آن بازی پیروز شدیم و حسن همیشه می گفت فلانی آن روز غیرتی بازی کرد و بهترین بازی عمرش بود. هرچند بنده اصلا نه بازی بلد بودم و نه علاقه ای داشتم برای بازی کردن.
#پدر_موشکی_ایران🚀
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم🚀
راوی : سردار امیرعلی حاجی زاده🌷
🖥باشگاه خبرنگاران جوان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ای کاش
تمام راه ها...
سمت حرم بود💔
✨به یاد #شهید_حاج_محمد_پورهنگ محب #امام_رضا (ع) و محبوب حضرت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘❤️☘❤️☘
❤️☘
☘
#قصه_اصغر (۱)
📆سال ۹۴ در سوریه اصغر را دیدم و با هم آشنا شدیم. با آن قد و بالا و هیکل چهارشانه و موهای پر و مشکیاش زود به چشم میآمد.
👌مقدمه این آشنایی بین یکسری از بچههای جوان اتفاق افتاد که رنگ جنگ را به چشم ندیده بودند و صدایش را هم نشنیده بودند. جو جالبی بود. سه دسته بودند که وارد این جنگ برونمرزی شده بودند.
🕊یک دستهشان آنهایی بودند که روح و جسمشان دنبال فرصتی بود تا مطالعاتشان درباره شهدا را در یک محیط واقعی به نمایش بگذارند.
✔️دسته دوم گروهی بودند که به این حوزه علاقهمند بودند، اما وقتی در میدان و کنار بقیه قرار میگرفتند دچار یکسری حساسیتها و کنکاشهای حاشیهای میشدند که خود به خود تنشزا بود.
🌷 #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت حبیب صادقی
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
❤️🌱
یک شب جمعه مرا
در حرمت دعوت کن
تا به خود ناز کنم،
فخر فروشم به جهان..
✍عرفان مقدم
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شادی از جنس شهدا.mp3
6.07M
من یقینی میخوام که منُ سست نکنه؛
🌟 مثل شهـــدا ....
که مشکلات و گرفتاری ها منُ از دویدن برای امام زمان باز نداره!
که تردید نتونه منُ زمین بزنه!
باید چیکار کنم به این یقین برسم؟
#تلنگر
#استاد_شجاعی🎤
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_هشتم
آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم.
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانهای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشدهاش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.
در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریههایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند و بهخوبی میدیدند که مصطفی از #شرم قدمی عقبتر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست : «این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
و ابوالفضل از حرارت پیشانیام تب تنهاییام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد : «دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»
خانهای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه #بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرینزبانی ادامه داد : «از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»
نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکستهام تا بام آمد.
قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی #دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم میکند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و بهخدا حرفهایم را میشنید، اشکهایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد : «آروم شدی زینب جان؟»
به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند : «این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میدونه من چی کشیدم!»
و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد : «اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن #انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد : «از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد : «از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و #حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد : «همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از #تهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت : «البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد : «همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم #ایران، ولی نشد.»
و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت : «از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد : «تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات #امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘❤️☘❤️☘
❤️☘
☘
#قصه_اصغر (۲)
🔹بخش سوم هم بچههایی بودند که فضایشان با بقیه متفاوت بود. بچههایی داشمشتی که گاهی حتی از نظر عقیدتی چالشهای جدی داشتند، اما برای دفاع از حرم، غیرتی آمده بودند و واقعا میجنگیدند.
🤝وقتی با داشمشتیها نشست و برخاست کردم و کمی به رفتارشان دقیق شدم، میدیدم چقدر جسارت دارند. شجاعتشان عجیب بود. در گیرودار عملیاتها پشت سر هم مجروح میشدند، اما عقب نمیرفتند، آدمهایی که شب عملیات کپ نمیکردند.
😅گاهی میگفتند: «حاجی! ما شب عملیات فحش میدیمهااااا!»
میگفتم: «عیب نداره، نوش جونشون.»
❤️حرفها و رفتارشان را به جان میخریدم چرا که میدانستم شب عملیات و در دل درگیری و ترس و باران گلوله، همین نیروی داشمشتیِ فحش بده، از نیرویی که جانماز آب میکشید و فلان مستحباتش ترک نمیشد ولی شب عملیات میترسید و قایم میشد بهتر است.
✨اصغر جزو گروه اول بود. آمده بود ببیند چند مرده حلاج است.
🌷 #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت حبیب صادقی
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
❤️🌱
فاِنّما یُجاهدُ لِنفسهِ
خوشا کسی
که عاشقانه آمده است و
عاشقانه رفته است...
#پدر_موشکی_ایران🚀
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم🚀
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
چشم تو
یک نگاه به ما کرد در ازل
ما را بس است تا به قیامت همان «نگاه»
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌱
🌷من ۵ سال معاون شهید اسدالهی بودم. حاج حسین سال ۹۴ به سوریه رفت تا در رکاب حاج قاسم از حرم حضرت زینب (س) دفاع کرده و با تکفیری ها بجنگد. مرز برای او معنی نداشت و معتقد بود همه جا باید به کمک مردم مظلوم رفت. او تا آخرین لحظه به این موضوع اعتقاد داشت.
▪️در تاسوعای سال ۹۴ یکی از عملیات ها در منطقه استراتژیک روستای خلصه با مشکل مواجه شده بود. حاج قاسم هم در منطقه حضور داشت و از حاج حسین خواست تا به منطقه عملیات برود و حمله را ادامه دهد. حاج حسین بدون پشتیبانی نیروهایش را برد و تا شب توانست مواضع مشخص شده را بگیرد.
‼️شب هرچه اصرار کردیم بیا برویم نیروی تازه نفس بیاید قبول نکرد و گفت: تا وقتی لازم باشد اینجا می مانیم حتی اگر چند روز طول بکشد. وقتی کاری به او سپرده می شد با جدیت انجامش می داد.
👌اوایل که مناطق یکی پس از دیگری از دست داعشی ها آزاد می شد سردار اسدالهی از جمله افرادی بود که وارد مناطق پاکسازی می شد و کمک رسانی به مردم را آغاز می کرد. مناطق مین گذاری شده توسط تکفیری ها را پاکسازی می کرد و با برقراری امنیت مساجد و مدارس باز می شد.
📋وقتی گزارش این کارها را به حاج قاسم دادیم رضایت به وضوح در چهره سردار سلیمانی نمایان شد. حاج حسین می گفت اگر هوای مردم را داشته باشید خدا کمک می کند پیروز شوید.
سردار #شهید_حسین_اسداللهی|به روایت آقای محمد شجاع معاون هماهنگ کنند سپاه محمد (ص)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_نهم
ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید : «زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود : «تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد : «فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد : «پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت : «اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید : «داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد : «مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید : «این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید : «من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد : «من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد : «منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از قشنگ ترین و به یاد ماندنی ترین لحظات زندگی آدمی دیدار با شهید زنده ای است که نصیبش شربت گوارای شهادت خواهد شد...
هر چند دلتنگی امان آدم رو میگیرد ولی دیدن اصحاب الحسین خاطره ای است به یاد ماندنی و دلنشین...
و خوش به سعادت شما آقای پاشاپور که هم همنشین شهدایی چون محمد و اصغر و محمود بودی و هم رزمنده و همرزم شهدا و جانبازان دفاع مقدس و در این تکه ای از فیلم هم صحبت یار وفادار #سرداردلها #شهید_حسین_اسداللهی
📹قطعه ای دیدنی از شهید اسداللهی و پدر شهید اصغر و دو نوه ی گلش فرزندان شهید محمد
التماس دعا دارم😔💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
در حیرتم که #عشق از آثارِ دیدن است
ما کورها، ندیده چرا #عاشقت شدیم؟!
#اَللّهُمَّ_لَیِّن_قَلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک°
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
پای عشق که وسط باشد؛
شهادت، نه هدف ...
که کار هر روزهات میشود!
مال و مقام و نام و آبرو و ...
تمام تعلقاتت را تا سَر نَبُری، اذن سر بریدنِ جان، آرزویی محال است!
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون منور به دعای مادر حضرت مهدی (عج)🦋✨
دعا یادتون نره😉