eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
269 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/همراه ما باش؛ روایت خادمی مخلص داماد علامه امینی صاحب کتاب الغدیر می گويد: در اوایل طلبگی در حجره ی مدرسه، مشغول ریاضت هایی بودم به خاطر همین نیمه شب ها از خواب بیدار می شدم و به شب زنده داری می پرداختم. مدرسه ی ما خادمی داشت که در خدمت گذاری به طلاب از هیچ کمکی مضایقه نمی کرد، علاوه بر تمیز کردن مدرسه که وظیفه اش بود حجره های طلبه ها را هم تمیز می کرد، برایشان نان می گرفت آب می آورد و اگر اجازه می دادند لباس هایشان را هم می شست، بسیار کم حرف و پر کار بود. شب چهارشنبه وقتی نیمه شب برای عبادت بیدار شدم نوری در اتاق خادم توجه ام را جلب کرد می خواستم به سمت آن نور بروم که دیدم قدرت رفتن ندارم! فهمیدم مصلحتی در این امر است. ایستادم صدای صحبت کردن خادم را با کسی می شنیدم، ولی صدای کسی که خادم با او صحبت می کرد به گوشم نمی رسید. بعد از مدتی نور رفت، در زدم بعد از باز کردن و سلام و احوالپرسی، پرسیدم این نور چیست؟ رنگ از رخسارش پرید! می خواست جواب ندهد ولی من ول کن اش نبودم تا آخر مرا قسم داد که می گویم ولی تا روز جمعه به کسی از این جریان چیزی نگو. قبول کردم او هم جریان را برایم گفت که وجود مقدس امام زمان(عج) تشریف آورده بودند در اتاق من، و از خصوصيت یارانشان برایم صحبت کردند و فرموند که آماده شوم جمعه می آیند سراغم تا من هم به کار گزاران و خادمانشان ملحق شوم. با حسرت به چهره خادم نگاهی انداختم و از این که تا حالا برایم کارهایی انجام داده بود احساس شرمندگی نمودم. روز جمعه شد چشم از خادم برنداشتم تا لحظه ی بردنش را ببینم. نزدیک ظهر، خادم کنار لبه حوض نشسته بود، یک لحظه حواس من به چیزی پرت شد تا برگشتم دیدم اثری از خادم نیست او رفت و دیگر هیچ یک از طلبه ها او را ندیدند. ✍نقل از آیت الله فاطمی نیا @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. از نام حسین است اگر عزت این دل یا رب تو فزونی بده بر قیمت این دل @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽ وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ و آنان که به آنچه بر تو نازل شده، و آنچه پیش از تو (بر پیامبران پیشین) نازل گردیده، ایمان می‌آورند؛ و به رستاخیز یقین دارند. آیه ۴/ بقره📝 🔸نکته ها: ابزار شناخت انسان، محدود به حس و عقل نيست، بلكه وحى نيز يكى از راههاى شناخت است كه متّقين به آن ايمان دارند. انسان در انتخاب راه، بدون راهنما دچار تحيّر و سرگردانى مى‌شود. بايد انبيا دست او را بگيرند و با منطق و معجزه و سيره‌ى عملى خويش، او را به سوى سعادت واقعى راهنمايى كنند. از اين آيه و دو آيه قبل بدست مى‌آيد كه خشوع در برابر خداوند متعال (نماز) و داشتن روحيّه ايثار و انفاق و تعاون و حفظ حقوق ديگران و اميد به آينده‌اى روشن و پاداش‌هاى بزرگ الهى، از آثار تقواست. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. این دو نفر اصول مشترکی داشتند که خیلی به هم شبیه بود. مثلا اصول اولیه مذهبی مثل پرداخت خمس، رعایت حق‌الناس و موارد ابتدایی در مسائل اعتقادی. روحیاتشان هم خیلی به هم نزدیک بود. من البته قبل از ازدواج به این شباهت‌ها پی نبردم اما مثلا احمدآقا می‌آمد و تعریف می کرد که به فلان جا رفتیم و مثلا اصغر و محمد دست به یکی کردند و فلان کار را کردند. برنامه‌ها و علایقشان با هم هماهنگ بود. اصغرآقا خیلی از محمدآقا تعریف می کرد. مثلا یک روایت یا تحلیل سیاسی را شرح می‌داد و می‌گفت که این را محمدآقا تعریف کرده. من این اسم را مدام می شنیدم. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیلی به دشمن می زنیم این منطق ماست مصداق آن هم وعده‌های صادق ماست. ۱۴۰۳/۷/۴ 🎙لحظاتی از مداحی جانباز معزز مهدی سلحشور در دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت با رهبر انقلاب @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 رهبر انقلاب اسلامی در پیامی به ‌مناسبت هفته دفاع مقدس و روز مهمانی لاله‌ها تاکید کردند: 🌷 یاد گرامی شهیدان ضامن سلامت حرکت ملت ایران و منحرف نشدن از جهت‌گیری‌های انقلاب است 📝 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی به ‌مناسبت هفته دفاع مقدس و روز «مهمانی لاله‌ها»، گرامیداشت یاد شهیدان والا مقام را ضامن سلامت مسیر حرکت ملت ایران و منحرف نشدن از جهت‌گیری انقلاب دانستند. 📩 متن این پیام که همزمان با مراسم غبار روبی، عطرافشانی و گلباران مزار شهیدان در سراسر کشور با عنوان «مهمانی لاله‌ها» از سوی حجت‌الاسلام موسوی مقدم نماینده ولی فقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران در گلزار شهدای بهشت زهرای تهران قرائت شد، به این شرح است: بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم «هفته‌ی دفاع مقدّس»، فرصت مغتنمی برای نورانی کردن فضای کشور با یاد شهیدان والامقام است. این یاد گرامی، ضامن سلامت مسیر حرکت ملّت ایران و منحرف نشدن از جهت‌گیری انقلاب است و باید قدر و ارزش آن را دانست. غفلتها و سرگرمی‌های روزمرّه‌ی زندگی، همواره با ما هست؛ باید نگذاشت این عوارض طبیعی، ما را از آن منشأ نورانیّت و طهارت دور کند. با امید به کمک خداوند دانا و توانا. سیّدعلی خامنه‌ای پنجم مهرماه ۱۴۰۳ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بار الها تنها کوچه‌ای که بن بست نيست کوچه ياد توست... از تو خالصانه ميخواهم که عزیزانم و هيچ انسانی در کوچه پس کوچه‌های زندگی اسير و گرفتار هيچ بن بستی نگردد... آمین عصرتون بخیر 🫔🧋 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان از رنگ پریدۀ صورتم درماندگی‌ام پیدا بود که موبایل را پایین آورد، لبخندی زد و با خونسردی تعارف کرد: «حالا بیا بشین حرف بزنیم!» نمی‌فهمیدم عکس مهدی را از کجا آورده و این عکس چه ارتباطی با من دارد که ناشیانه طفره رفتم: «این کیه؟» از معصومیتم با صدای بلند خندید، موبایل را دوباره در جیبش جا داد و به تمسخر پرسید: «اگه اینو نمیشناسی، به خاطر چی همه خواستگارات رو رد میکنی؟» خدا میدانست از لحظه‌ای که فهمیدم همسر دارد، هرچه روزنه رو به محبتش در قلبم بود، همه را بستم و حتی برای همان روزهایی که ندانسته، دلبسته‌اش شده بودم،‌ از خدا طلب بخشش میکردم که صادقانه شهادت دادم: «من هیچ کاری به این آدم ندارم!» سعی میکرد بخندد و پشت تمام خنده‌هایش، یک دنیا درد بود و با همان لحن لبریز از درد، دوباره خواهش کرد: «بیا بشین! من خیلی حرف دارم!» انگار با همین عکس تسلیمم کرده بود که مردد کنارش نشستم. دوباره نفس عمیقی کشید،نگاهش در نقطه‌ای ناپیدا گم شد و آهسته شروع کرد: «دفعه آخری که با هم حرف زدیم، باور کردم دیگه هیچ حسی به من نداری! برگشتم آمریکا و به خودم حق دادم ازدواج کنم! با زیباترین دختری که تو محل کارم بود ازدواج کردم؛ خیلی مهربون بود،خیلی باشخصیت بود، زنِ زندگی بود!» میدانستم از همان دختر سوری میگوید؛ دلم بیقرار بود تا زودتر راز تصویر مهدی را بدانم و او با آرامشی شکننده حرف میزد: «هیچی کم نداشت، فقط یه عیب داشت؛ اون آمال نبود! هیچوقت نتونستم بهش محبت کنم، با کوچکترین حرفی عصبی میشدم و عقدۀ نبودن تو رو سر اون خالی میکردم! دو سال باهاش زندگی کردم اما فقط داشتم با خودم میجنگیدم، به خودم لج کرده بودم و فقط اون دختر رو عذاب میدادم!» شرم میکرد بگوید اما من از نورالهدی شنیده بودم چه با این دختر کرده و از تصور اینکه او را چطور کتک میزده، دلم به درد آمده بود و نمیدانستم چه خوابی برای من دیده که به سمتم چرخید، خیره نگاهم کرد و آه کشید: «مقصر تمام این روزها تو بودی آمال!» از خشم خوابیده در آرامش چشمانش ترسیدم و او با همان حال عجیبش ادامه داد: «وقتی مادرم زنگ زد و گفت چه اتفاقی برای ابوزینب افتاده به هر دری زدم تا بتونم چند روز مرخصی بگیرم و برگردم عراق پیش نورالهدی و بچه‌هاش.» شاید شرایط خواهر و سه خواهرزادۀ کوچکش دلش را سوزانده بود که قطره اشکی پای چشمش نشست، با سرانگشتش همین قطره را پنهان کرد مبادا مقابل من ضعفی نشان داده باشد و زیرلب زمزمه کرد: «نورالهدی بهم گفت اون شب پیشش بودی.» از یادآوری لحظات وحشتناک آن‌شب، حالم بیشتر به هم ریخت؛ فقط می‌خواستم زودتر حرفش را بزند و او سرِ حوصله توضیح می‌داد: «وقتی داشتم برمی‌گشتم عراق مطمئن بودم دیگه نمیخوام ببینمت اما همین که اسمت رو از نورالهدی شنیدم، دلم لرزید. با خودم گفتم هرجور شده باید پیدات کنم.» از اینهمه اشتیاقی که به قلب کلماتش افتاده بود، مستانه خندید و حرف دلش را بی‌هوا زد: «آخه دختر تو خودت خبر نداری با دل من چی کار کردی که نمی‌تونم فراموشت کنم!» از حالت نگاه و لحن کلام و حتی حرارت احساسش وحشت می‌کردم که انگار اینبار عشقش بوی جنون گرفته بود: «از نورالهدی خواستم واسطه بشه تا باهات حرف بزنم ولی هرچی می‌گفتم قبول نمی‌کرد. از دستش عصبانی شدم، بهش گفتم حتماً هنوز آمال تو فکر اون یارو ایرانیه گیر کرده که نمی‌خوای من باهاش روبرو بشم.» از اینکه هنوز تار و پود تنفر من را به نام او گره می‌زد، عصبانی شدم و او بی‌خیال خشمم، همچنان می‌گفت: «نورالهدی هم ناراحت شد و سرم داد کشید که اون ایرانی زن و بچه داره، چرا باید آمال بهش فکر کنه! منم که بی‌خیال نمی‌شدم، انقدر اصرار کردم تا برام گفت تو قضیه سیل خوزستان رفتی ایران و دوباره اون پسره رو دیدی و همونجا فهمیدید زن و بچه داره!» مطمئن بودم نورالهدی حرفی از احساس من به میان نیاورده و همین چند کلمه بهانه به دست عامر داده بود که به تمسخر خندید و با صدایی کِش‌دار طعنه زد: «آخی! حتماً خیلی غصه خوردی!» از عصبانیت تا مغز استخوانم آتش گرفته بود و فرصت نداد از خودم دفاع کنم که با بی‌رحمی حکمم را خواند: «حالا تو دوست داری زنش بفهمه با تو ارتباط داشته؟ اگه این قضیه لو بره، هم برای تو خیلی بد میشه هم برای اون عشق ایرانی‌ات...» دیگر اجازه ندادم حرفش به آخر برسد و با خشمی که گلویم را پُر کرده بود، صدایم بالا رفت: «چرا نمی‌فهمی من هیچ احساسی به اون ندارم...» و حالا نوبت او بود تا با سنگینی احساسش کلامم را بشکند: «تو چرا نمی‌فهمی که زندگی منو نابود کردی؟ چرا نمی‌فهمی هنوز دوستت دارم و نمی‌تونم فراموشت کنم؟ چرا نمی‌فهمی حاضرم هر کاری بکنم که فقط تو کنارم باشی؟ چرا نمی‌فهمی دیوونه‌ام کردی؟»... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
یاد آن دوران بخیر یاد شهیدان به خیر یاد یکرنگی‌ها به خیر یاد ایثارها به خیر یاد ساده بودن فرماندهان بخیر یاد خاکریزها بخیر یاد سنگرهای داغ داغ یا سرد سرد بخیر یاد سلحشوری‌ها بخیر یاد نماز شب خوان‌ها به خیر یاد دعای کمیل به خیر و در آخر یاد شب رهایی (شهادت ) بخیر ارواح طیبه شهدا برمحمدوآل‌محمد صلوات اللهم‌صل‌علی‌محمدوآل‌محمدوعجل‌فرجهم برادر خوبمون جانباز گرامی دستشون دردنکنه امیدوارم سلامت باشند و روح همسر عزیزشون دوست عزیز بانو شاد 📸 عکس خودشون با فلش علامت گذاری شده، تکی هم خودشون هستند. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ازشون درخواست کرده بودم به دلیل اینکه ایتا عکس های قدیمی رو پاک کرده مجدد بفرستند که تقدیم شما دوستان کنم. ایشونم زحمت کشیدند و عکس های فراوانی مجددا ارسال کردند. امیدوارم سلامتی کامل رو به دست بیارند. هفده سال بیشتر نداشتن که در سال ۵۹ با هدف و انگیزه وارد سپاه شدند. سه مرتبه مجروح شدند، سپس سال ۶۱ گلوله خوردند. سال ۶۳ عملیات عاشورا منطقه میمک ایلام ترکش خوردند، سال ۶۶ عملیات بیت المقدس دو شیمیایی اعصاب و روان شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرمان هم پرسپولیسی بوده 😉 پس باید بهش برد دِربی رو تبریک بگیم مگه نه؟ 🙃⚽️🚩 نکته ی دیگه ی اینکه شهدا هم اهل استادیوم رفتن و خوشی و صفا بودن اینجور نیست که همش هیئت و یا عزاداری میرفتن. 🌷 طلبه @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بعضی ها فکر می‌کنند کلا شهدا از دنیا بریده بودند و فقط فکر شهید شدن بودن... نه اینجور نیست. همین شهیدان پورهنگ و پاشاپور هم خیلی شر و شلوغ بودند. به قدری که دوستاشون فرار میکردن از دست شیطنت هاشون.