eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 گزافه نيست كه من لا رفيق له ميگويم حسين فاطمه باشد، رفيق لازم نيست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️ 🌿فر‌مانده فروتن روزبه از نظر برخورد، روش و منش بسیار عالی بود. همیشه خنده‌رو بود. امکان ندارد که یک عکس از روزبه ببینید و لبخند به لب نداشته باشد. 👌روزبه در خانواده ما از نظر خلق‌وخو زبانزد بود. امکان نداشت کسی از او کاری را بخواهد و انجام ندهد؛ به هر نحو و هر کیفیتی بود آن کار را انجام می‌داد. فوق‌العاده مؤمن و متعهد بود. 🌷روزبه خودش را از کسی بالاتر نمی‌دانست برای همین جمعی از هم‌رزمان ایشان از لشکر فاطمیون یک هفته بعد از شهادتش به منزل ما آمدند که از ما حلالیت بطلبند. ‼️آنها می‌گفتند: «ما یک هفته بعد از شهادت آقا روزبه متوجه شدیم ایشان کی بوده. تازه متوجه شدیم ایشان سردار بوده. ما فکر نمی‌کردیم که ایشان چنین درجه‌ای داشته باشد. ایشان هرازگاهی می‌آمد به ما سر می‌زد. اگر آمپولی داشتیم برای ما می‌زد؛ اگر دوخت و دوزی داشتیم برای ما انجام می‌داد. یک‌وقت‌هایی می‌آمد موهای ما را اصلاح می‌کرد و گاهی برای ما غذا درست می‌کرد. ما چه کارهایی با ایشان کردیم که اصلاً نباید می‌کردیم! |مدافع حرم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد : «داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد : «شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید : «چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد : «همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد : «باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم : «از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد : «زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید : «این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد : «اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند : «می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد : «هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد : «ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
سردار لبخند تو را همیشه باید خندید... چه آرامشی است در لبخندت که هر وقت نگاهت میکنم، دلم آرام می گیرد...😔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🍃
☘❤️☘❤️☘ ❤️☘ ☘ (۳) اصغر نیروی رسمی‌‌ سپاه بود و به حساب ظاهر و جثه‌اش نیروی حراست. شاید در نگاه اول در همین حد به چشم می‌‌آمد و خیلی‌‌ها برایش فضای بزرگ‌تری متصور نبودند، اما خیلی اتفاقی در دوران فرماندهی شهید همدانی به فرمانده وقت منطقه حلب وصل شد. او بود که ظرفیت وجودی اصغر را کشف کرد. وقتی دید اصغر توانمند است و برای هرچه که به او می‌سپارد از دل و جان مایه می‌گذارد، او را کنار خودش نگه‌داشت. مسئولیت لجستیک فرمانده وقت حلب به اصغر سپرده شد. فرمانده بهش می‌گفت: «اصغر! تو کنار من باش و هرجا کاری داشتم تو برام انجام بده.» 🌷 به روایت حبیب صادقی 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
شب پاییزیتون بخیر🍁❤️☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌❤️🌱 لحظه وصل به یک چشم زدن میگذرد این فراق است که هر ثانیه اش یکسال است.. ✍محمدشيخى @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱 باید این سر برود تا دلم آرام شود... در کنار (نفر سوم از سمت چپ) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊