💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_هشتم
شام حاضر شده بود که بلاخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: "چی شد محمدجان؟ عملیاتتون شکست خورد؟" و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: "نه، طرف اهل حال نبود." که عبدالله با #شیطنت پرسید: "اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟"
ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: "اول که رفتیم سر نماز بود. #مثل ما نماز نمیخوند." سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید : "می دونستی مجید شیعه اس؟" عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: "نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا #سُنی داره؟ اکثریتشون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه."
نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این #مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: "حالا #شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!" و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد: "حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!"
ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: "نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش #راحتتر بود"
خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیب جویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله اش را لکه دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: "آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، #مجید هم یکی مثل بقیه."
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت #مذهب اهل سنت هدایت شه!" در برابر سخنان #آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید خُب
دیگه چه آمار مهم آوردید؟"
و محمد که از این شیرین کاری اش لذت چندانی نبرده بود ابرو در هم کشید و پاسخ داد: "خیلی ساکت و توداره! اصلا پا نمیداد حرف بزنه!" که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: "ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید #سفره رو پهن کنید، شام حاضره" سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: "مادرجون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ #بوی_غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید."
که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: "کوتاه بیا مادرِ من!
نمیخواد این پسره رو انقدر #حلوا حلواش کنی!"
اما مادر بی توجه به غرولندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: "آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم." و مادر با خیال راحت سر سفره نشست.
سر سفره همچنان در فکر این مرد #غریبه بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از #اهل_تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊