eitaa logo
کانال رسمی « ‌‌شهید حامد جوانی »
244 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
186 ویدیو
4 فایل
#شهید ابوالفضلی مدافع حرم حضرت زینب سلام الله زیر نظر خانواده معظم شهید نام جهادی : حـمـــزه متولد:1369/8/26 شهادت:1394/4/4 آرمیده در گلزار شهدای تبریز .قطعه مدافعان حرم ارتباط با ادمین کانال : @Shahid_Hamed_javani_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ حسّاسیّت‌های سال ۱۴۰۰: انتخابات، لزوم تداوم شکوفایی تولید و جهش تولید 💬 بخشی از پیام رهبر انقلاب به مناسبت فرا رسیدن نوروز ۱۴۰۰ هم به خاطر انتخاباتی که در اوّل این سال هست که ما در خرداد ۱۴۰۰ انتخابات مهمّی در پیش داریم که این انتخابات میتواند تأثیر مهمّی در اوضاع کشور و حوادث کشور و آینده‌ی کشور بگذارد؛ مدیریّتهای جدیدی بر سر کار خواهند آمد، احتمالاً تازه‌نَفَس، با انگیزه‌های گوناگون قوی ان‌شاءالله وارد مدیریّت اجرائی کشور بشوند. بنابراین انتخابات، این سال را بسیار مهم و حسّاس میکند. ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
چند روز بود که حامداز سوریه به بیمارستان بقیةالله تهران منتقل شده بود که روزی با هیئت همراهشون برای ملاقات حامد تشریف آوردند  ابتدا بدن آقا حامد رو بوسیدن و بعد شروع به گریه کردند. شدت گریه طوری بود که احساس کردیم بابت مجروحیت و بدن پر از ترکش حامد گریه می کنند. کمی بعد که آروم شدند، فرموند: مبادا فکر کنید من به زخم های حامد عزیز گریه میکنم☝️، نه من بابت این گریه میکنم که یکی از نفراتمو از دست دادم . هر وقت یه مأموریت مشکل و پر خطر بود حامد همیشه داوطلب بود... به نقل از برادر شهید ابولفضلی مدافع حرم حامد جوانی ┏🌷━━━━━━━━━ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
اسیر شما شدن خوب است...❤️ اسیر شدن را میگویم... خوبی اش به این است که از 🍂 آزاد میشوی... ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
“اگر تو راه ماندی و منتظر بقیه ماندی منتظر یاران ماندی این از اخوت علی(علیه السلام) دور است همین اندازه کم میاری” برادران علی تو راه که میامدند دیگه منتظر امکان نیستند سوار راه میشن ... 🔸 برادران علی(علیه السلام) 🔹استاد علی صفایی حائری(ره) ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحمین‌ 🔶شروع کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل اول: کودکی‌ ☜ این داستان: باهوش و مهربان (‌ روای: مادر شهید)‌‌ 🔽بخش اول: ‌ حامد کلاس اول ابتدایی بود که چهارراه طالقانی را کنده بودند تا زیرگذر بزنند. با مادر یکی از بچه ها قرار گذاشته بودم که حامد و دختر او را یک روز من به مدرسه ببرم و یک روز هم او ببرد. روزهایی که همسایه می برد؛ حامد می گفت: " مامان امروز خاله برده و پول بلیت ها را او داده؛ فردا حتما یادت باشد یا بلیت دخترش را بده یا پولش را به آن ها برگردان."‌ اگر وارد جایی می شد و کسی را هم نمی شناخت؛ چنان خوش و بشی با او می کرد آدم فکر می کرد که با او فامیل است و یا چندین سال است که با او آشناست؛ بر خلاف برادرش امیر که خیلی خجالتی بود. حامد با هر جمع، با هر قشر، با کوچک و بزرگ و پیر و جوان یا با همکارانش، حتی با غریبه ها زود می جوشید و اهل بگو و بخند و معاشرت بود.‌‌ صفا و صمیمیت در محلات و کوچه های قدیمی زیاد بود و مثل امروز نبود. دوستان، همسایه ها و هم کلاسی ها و هم بازی های حامد، از او خاطرات زیادی دارند و برایم تعریف می کنند.‌ در خانواده هر بچه از هر چیزی که ببیند، الگو بر می دارد. ما بجای اینکه مستقیما به او بگوییم که نماز بخوان یا روزه بگیر و یا فلان را انجام بده، غیرمستقیم، او را از کودکی به نماز و روزه ترغیب می کردیم. من کار خاص و اساسی برای حامد نکردم، بلکه سعی نمودم همین روال درست و ساده تربیت دینی را در پیش بگیرم و او نیز از همان بچگی هم نمازهایش را می خواند و هم در امر روزه و دیگر واجبات دینی کوشا بود.‌ صبح ها اغلب بیدار می شد و در کنار سجاده ی من سجاده کوچک خود را پهن می کرد و مهر و تسبیح مخصوص خودش روی آن می چید و باهم نماز می خواندیم. روزه گرفتن را از ۹ سالگی شروع کرده بود که گاهی روزه می گرفت و گاهی نمی گرفت. ما هم اجبار نمی کردیم که بگیرد. نمی شود گفت از بچگی نمازش را مرتب می خواند. از همان موقع به حلال و حرام حساس بود، به راستی مراقب واجبات دینی بود. اگر می رفتیم بیرون و کسی مثلا به او شکلاتی می داد، می گفت: " مامان تا ندانم که پول این از کجا آمده نمی توانم بخورم." اگر جای دیگری می خواست غذا بخورد، حتی اگر گرسنه هم بود تا از این مسئله اطمینان پیدا نمی کرد، لب به غذا نمی زد.‌ احسان و نذری هم که می دادند، می آورد خانه و می گفت: " مامان آدم هایی هستند که از راه های دیگری پول در می آورند که گاهی مالشان شبهه ناک است؛ پیش خودشان می گویند: یک احسانی بدهیم تا قبح این کار از میان برداشته شود." به آن لب نمی زد تا اینکه بداند از کجا آمده است.‌ ما ۶-۵ تا همسایه بودیم؛ چون همسرانمان روزها به خانه نمی آمدند، یک روز در خانه ما، و یک روز در خانه یکی دیگر، جمع می شدیم و در کارهای جمعی مثل ترشی درست کردن، سبزی پاک کردن و... به هم کمک می کردیم.‌ اولین روزی که حامد به سن تکلیف رسیده بود، از مدرسه به خانه آمد و گفت: " مامان به خاله ها بگو از فردا خونه ما نیایند. یا اگر آمدند روسری به سر داشته باشند. چون من به سن تکلیف رسیده ام، دیگر برای من گناه دارد که آنها را بی روسری ببینم."‌ ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل اول: کودکی‌ ☜ این داستان: باهوش و مهربان (‌ راوی: مادر شهید)‌‌ 🔽بخش دوم:‌ ‌ اگر از حامد درخواستی می کردم هر کار مهمی هم که در دست داشت رها می کرد تا حرف من زمین نماند. می گفت: " تا چند دقیقه دیگر خودم را می رسانم." او بچه پاک و صادقی بود و به حرف های من و پدرش بسیار احترام قائل بود.‌ دوران دبیرستان که در دبیرستان عدالت درس خوانده بود، البته دبیرستان را در چندجا خوانده بود چون آمدیم سهند دوباره برگشتیم تبریز به خاطر همین دبیرستان را در چند مدرسه خوانده بود.‌ حامد هر حرفی که داشت می گفتم: از پدرتان بپرسید پدرتان جواب بدهد بابا خودش این مراحل را طی کرده، خوب می داند، می گفت:" نه تو بایستی جواب بدهی" هر سوال داشت از من می پرسید. با من بیشتر از پدرش صمیمی بود خدا شاهد هست هر کجا بود رنگ می زدم با کله می آمد.‌ در دوران مدرسه و قبل از کلاس اول ابتدایی یک امتحان آزمون هوش از بچه ها می گرفتند. روزی حامد را برده بودم برای آزمون هوش. او به اتاق آزمون رفته بود و من با امیر در سالن منتظر بودیم. دیدیم کسی که امتحان می گرفت به همراه حامد از اتاق بیرون آمد. آن مرد در حالی که دست حامد را گرفته بود، او را به اتاق مدیر مدرسه می برد. نگران شده بودم. ترسیدم که شاید چیزی شده باشد. دل شوره من بخاطر ازدواج فامیلی ما بود که من و همسرم با هم دختر دایی-پسر عمه بودیم. می گفتم نکند خدای نکرده در حامد مشکلی بوده باشد.‌ حامد را بیشتر از یک ساعت نگه داشته بودند و از هر دری سوال می کردند. آنها بعد از مدتی ما را به دفتر خواستند. وارد اتاق که شدیم، آن کسی که امتحان می گرفت، گفت: " در بین دانش آموزانی که در تبریژ آزمون گرفته ایم تا به حال کسی این نمره را در آزمون هوش کسب نکرده است. او بالاترین نمره را به دست آورده است." آن روز آنها تعجب کرده بودند ولی من از بدو تولد، به ذکاوت و هوش بالای او پی برده بودم.‌ حامد علاقه زیادی به نماز داشت یک روز که تنها بودم به من گفت: " خدا دخترها را بیشتر از پسرها دوست دارد." منظورش را متوجه نشدم. گفتم: " منظورت چیست؟" گفت: " اینکه پرسیدن ندارد؛ معلوم است که خدا دخترها را بیشتر دوست دارد. خدا به آنها اجازه داده از ۹ سالگی با او صحبت کنند؛ اما به ما پسرها در ۱۴ سالگی"‌ به شوخی گفتم: " عیبی ندارد؛ تو برای خدا ۶-۵ سالی دختر می شوی! نمازت را از حالا شروع کن بخوان! به ۱۴ سالگی که رسیدی دوباره پسر می شوی و شروع میکنی از اول می خوانی!" ‌ گاه با اینکه می دانست به خانه ای که می رویم نانش شبهه دار است ولی می گفت: " صله ارحام را که پیامبر به ما سفارش کرده است باید انجام بدهیم." وقتی به او می گفتم: " فردا به فلان جا می روم." می گفت: " مامان تو فردا برو، بگذار من سرپایی سری بزنم و برگردم." ‌ ماموریت می رفت و وقتی بر می گشت، ابتدا می رفت خانه مادربزرگ و خاله اش را می دید. آخر یک خاله کوچکی دارد که فقط ۹ سال از حامد بزرگ تر است. زمانی او نیز پیش ما زندگی می کرد که بعدا ما آمدیم سهند. خاله اش دوتا دختر کوچک داشت. ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
بخش۱ ۱ پلاستیک به جای ساک ورزشی: حدود سال ۱۳۵۴ بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری. ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت. ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
بخش۲ ۱ ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش را داخل کیسه پلاستیکی می ریخت. هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می آئیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد : اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد . ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
شهدارایادکنید باذکرصلوات‌ ‌ با یاد شما آدمی دل از این دنیای فانی برمیدارد...‌‌ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌ #شهید_حامد_جوانی‌ ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل اول: کودکی‌ ☜ این داستان: باهوش و مهربان (‌از زبان پدر شهید)‌‌ 🔽بخش سوم:‌‌ خداوند خانواده خوبی به من عنایت کرده است. با حمایت خانواده بود که من در هشت سال دفاع مقدس بیش از ۳۰ ماه در ژاندارمری و مناطق عملیاتی جنوب، در خرمشهر و آبادان و اروندکنار و ... خدمت کردم و این توفیق خدمت را خداوند به من عنایت کرد.‌ حامد از زمان تحصیل و از اول زندگی همه چیز را یا برای دوستانش می خواست یا برای فامیل می خواست. در مدرسه اگر می دید که بچه ای درس نمی خواند، به او از نطر درسی کمک می کرد. یک بار از این همکلاسی هایش در امتحان حتی نمره ای بالاتر از حامد گرفت. حامد می گفت: " خودم یک سوال را جواب ندادم تا دوستم خوشحال شود." ‌ ما چندین سال در خانه کوچکی در محله آخر طالقانی مستاجر بودیم. امروزه نام آن محله، کوی شهید جوانی شده است. خوب خاطرم هست که امیر- برادر حامد را- پس از پایان دوره ابتدایی، به امتحان تیزهوشان برده بودم. امتحان که تمام شد، او را بردم یک کبابی خوب و چند سیخ کباب برایش گرفتم. او هم این مطلب را در خانه برای همه نقل کرده بود. درست ۵ سال بعد بود که حامد را هم به امتحان تیزهوشان بردم. پس از امتحان او با خودش گفته بود که: پدر حتما مرا نیز مثل امیر به چلوکبابی خواهد برد! من هم یادم بود؛ اما ان موقع چون گرفتاری مالی داشتم گفتم: حامد، بماند برای روزهای بعد!‌ روزهای بعد هی می گفت: "بعد از تیزهوشان، شما امیر را بردی کباب خریدی؛ اما برای من نخریدی!" اگرچه بعدها چندین بار برایش کباب خریدم تا امروز حسرت به دل مانده ام که کاش ان زمان پول داشتم و همان روز برایش کباب می گرفتم.‌ حامد پایه پنجم را با نمره های عالی قبول شده بود. مدیر مدرسه گفته بود: او را به یک مدرسه خوب ببرید، روزی یکی از دوستانم-فکر کنم آقای آتشین نامی که اگر اسمش درست یادم مانده باشد- گفته بود: " من دوستی دارم که برای آزمون تیزهوشان کلاس های تقویتی دارد. حامد را پیش او ببرید."‌ برده بودیم و پسرم به تمام سوالات آنها جواب درست داده بود. معلمی که تدریس می کرد، پرسیده بود: " به کلاس دیگری می روی؟" حامد گفته بود: " نه، فقط به مدرسه می روم!" معلم گفته بود که شما کلاس تقویتی لازم ندارید! پس از امتحان تیزهوشان که اغلب، بچه های پولدار و دکتر، مهندس بودند که امتحان می دادند؛ داخل حیاط مدرسه منتطر بودم تا حامد بیاید. بچه ها پس از امتحان می گفتند این سوال را ننوشتم یا آن سوال را جواب ندادم. حامد که از جلسه بیرون آمد، جواب همه سوالات را می دانست و یقین داشت که قبول می شود و به آنها می گفت جواب این سوال، این است و جواب آن سوال، آن است. بعد از ان راهنمایی را در مدرسه شویب بغل مدرسه عدالت خواند. حامد همیشه حتی قبل از اینکه به دانشگاه برود، درس خوان بود. همیشه می گفت: "بابا ما قشر ضعیفی هستیم، بچه هایی مثل من باید زیاد درس بخوانند." خودش اینطور بود؛ یعنی با یک بار مطالعه، سریع آماده امتحان می شو و تا دوران دبیرستان هم معدلش همیشه ۲۰ بود.‌ ‌ ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛