🇮🇷شهید مدافع حرم جواد محمدی🇮🇷
کتاب 📚 #دخترهاباباییاند 🖋به قلم بهزاددانشگر #پارت_11 «مادر» اول دبیرستان که بود، گفت میخواهد ب
سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال شهید جوادمحمدی
شرمنده این مدت نشد ادامه ی کتاب رو داخل کانال بارگذاری کنم
ان شاءالله از فرداشب ادامه میدیم
.
التماس دعا
شبتون حسینی🍃✋
♥️امام رضا علیهالسلام:
🍀راضی بودن به کاری حکم انجام آن را دارد اگر فردی
در شرق عالم کشته شود و فردی در غرب عالم به قتل
او راضی باشد نزد خدا شریک جرم خواهد بود ...
📝عیون اخبارالرضا _ ج ۲
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
18.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حضور سردار قاآنی در گلزار شهدا بین المللی کرمان و درخواست انتقام، مردم از سردار قاآنی
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
1_8123667615.mp3
زمان:
حجم:
7.9M
#نماهنگ شب های جمعه
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭بشنوید صحبتهای مردی که چندین نفر از اعضای خانواده اش شهید شدند....
همینقدر مظلوم
همینقدر مقاوم
#کرمان 💔
#ما_ملت_شهادتیم
#ایران_تسلیت
🇮🇷#اللهــم_عجل_لولیــڪ_الفــرج
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_12
«دایی»
وارد نیروی هوایی سپاه شد برای ،آموزش به مرکز آیت الله کاشانی شهر کاشان وارد شد با بچه های مجموعه شان ارتباط داشتیم. فرمانده گردانشان اسمش چیست؟ گفتم جواد محمدی را اتفاقی دیدم جواد را نمیشناخت گفتم خواهرزاده من آنجاست. پرسید
دو هفته بعدش جواد به مرخصی آمد سلام و علیک که کردیم بدون
مقدمه گفت ،دایی میشود سفارش من را جایی نکنی؟ تو که مخالف
بودی به سپاه بروم فهمیدم ماجرا چیست پرسیدم چه شده جواد؟ گفت این آقای سلمانی دهن من را سرویس کرده.
آقای سلمانی فرمانده گردانشان بود. ما با هم آشنا بودیم. ارتباط سازمانی داشتیم سفارش جواد را بهش کردم همان جا وقتی گردان به خط بوده پرسیده جواد محمدی کدامتان است؟ جواد بلند شده بود پرسیده بود خواهرزاده فلانی هستی؟
از آن روز جواد را شناخته بود. هر کاری داشته جواد را صدا میزده جواد این کار را بکن جواد آن کار را پیگیری کن.
به قول جواد توالتها را هم که میخواهد بشوید من را صدا میزند، چرا سفارشم را کردی ؟! آموزشی که تمام شد در گروه پدافند نیروی هوایی مشغول شد. از همان اول تک بود خیلی تلاش می کرد. کارهایی که برای بقیه مشکل بود جواد به راحتی انجامشان می داد. بعدها قرار شد سازمان هوافضا پروژه ای را در بوشهر و کردستان انجام بدهد .کار اینها مخابراتی بود باید در مناطق صعب العبور دکل میزدند خودش میگفت نمیشود زمینی تجهیزات را انتقال بدهیم یک ماه شبانه روز نخوابیده بودند بعد از شهادتش سردار حاجی زاده فرمانده هوافضای سپاه گفت :جواد موتور محرک
فرماندهان ما بود. هرجا فرماندهان ما کم می آوردند جواد پیش قراول بود کارهایی که سخت بود و کسی زیر بارشان نمیرفت شانه میداد زیرش ،میگفت من انجام میدهم. جواد از ابتدای کار نطنز و نیروگاه هسته ای هم آنجا بود.
تلاش شبانه روزی کردند تا پدافند هوایی نطنز را احداث کنند.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_13
«زن دایی»
وقتی کاری به نظرش درست بود و میخواست انجامش بدهد، دیگر به این راحتی ها نظرش عوض نمیشد بقیه برایش دلیل می آوردند و بحث
میکردند؛ ولی جواد کاری را میکرد که فکر میکرد درست است سال ۱۳۸۷، یک ژیان قراضه خرید.
آمده بود خانه ما، همان وقت مادر شوهرم بیمارستان بستری بود همسرم گفت میخواهم زندایی را ببرم پیش مادر و خاله را بیاورم گفت من هم می آیم. توی راه، سر همین ژیان جروبحث میکردند. وقتی رسیدیم بیمارستان، نگهبان جلویمان را گرفت گفت این ورودی فقط برای مریض هاست. حاجی گفت ما هم مریض داریم اینجا نشسته و به جواد اشاره کرد نگهبان در را باز کرد و اجازه داد داخل شویم. بعدش جواد بالا و پایین میپرید و میگفت کی مریض است؟ حاجی گفت تو مریضی اگر مریض نبودی، نمیرفتی این ژیان قراضه را بخری جواد گفت به اندازه پولم خریدم.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
میگفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرفهاش رسید، مادر گریهاش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
پسرک چشمش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهنش بازسازی میکند.
- «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
مکث میکند. چشمش دارد همین چند ساعت پیش را میبیند!
- «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشمهام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
پاچهی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن میریخت پایین:
- «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
از پیش آنها میروم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را میبینم. علیرضا را بهش میشناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
- بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»😭
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii