کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_16
«خاله»
اگر نبود، انگار یک چیزی گم کرده ایم هرکدام از بچه ها که می آمدند، اول سراغ جواد را میگرفتند پس جواد کجاست؟ شده بود بزرگ تربچه ها حواسش به همه بود و هوای همه شان را داشت. حتی دخترهایمان که مدرسه میرفتند دورادور هوایشان را داشت اینکه کسی مزاحمشان نشود و حجاب و رفتارشان توی خیابان مناسب باشد. بچه ها هم خودشان میدانستند جواد گاهی دورادور مراقبشان ،است بیشتر به رفتارهایشان دقت میکردند. ته دلمان قرص بود که جواد این طوری هوای بچه هایمان را دارد بهش اعتماد داشتیم.
یک بار پسر من را دیده بود که با دوستانش میروند اطراف اردوگاه شهدا برای تفریح جواد بهش گفته بود برگرد، نمی خواهد بروی. آن موقع محیط آنجا خیلی خوب نبود آدمهایی بودند که بچه های مردم را به کارهای خلاف میکشاندند. پسر من هم میخواست مثلاً جلوی رفقایش قیافه بگیرد که ببینید من به حرف پسر خاله ام گوش ندادم به جواد گفته بود نه ، می خواهم بروم. جواد زده بود توی گوشش و گفته بود نمی خواهد با اینها بروی. . برو خانه تا من بیایم تکلیفت را معلوم کنم خود جواد زودتر رسید خانه! گفت خاله، من پسرت را زدم گفتم دستت درد نکند .گفت نمی خواهی بپرسی چرا؟ جواد شش سال از پسرم بزرگ تر بود. آن قدر بهش اطمینان داشتم که گفتم نه، حتماً به صلاحش بوده که این سیلی را بخورد. پسرم که آمد، جواد رفت توی آشپزخانه تا او را نبیند. گفت تکلیف این پسر خواهرت را معلوم میکنم گفتم هر کاری می خواهی بکن صورتش را آورد جلو و گفت ببین با صورتم چه کار کرده؟! جای انگشتانش روی صورتش مانده بود. گفتم طوری نیست، خوب میشوی گفت یعنی من را فروختی به جواد ؟! حرفی بهش نزدم؛ اما جواد جگرگوشه ام بود. از آشپزخانه آمد بیرون و گفت من از مادرت مُشتلق گرفتم که تو را زدم اینها نیم ساعت توی هال، با هم کشتی گرفتند و گلاویز شدند. قرار شد هرکسی کمر دیگری را به خاک بمالد چک بعدی را بخورد. این طوری از دل پسرم درآورد. این طوری بود که اگر می دید یک نفر از دستش ناراحت شده کاری میکرد که از دلش بیرون بیاید
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_17
خانم درودگر، همسر شهید مداح¹؛ دوست خانوادگی
شماره مهدی و جواد را هنوز از روی گوشیم پاک نکرده ام بعضی وقت ها به گوشی نگاه میکنم و پیش خودم میگویم الان جواد زنگ میزند و می گوید چطوری سردار؟ بعدش کاری دارند و می خواهد همراهشان بروم. توی هرکاری که به کمکم احتیاج داشتند زنگ میزد. تعارف نمیکرد من هم با او تعارف نداشتم مثل پسرهایم برایم عزیز بود؛ مثل حمید و محمد. با محمد از همان بچگی دوست بودند؛ از همان دوران راهنمایی که توی جلسه های فرهنگی و مذهبی رفیق شدند. میرفتند و می آمدند و با هم جور بودند. به همدیگر میگفتند .دادا خوش حال بودم که با هم هستند. وقتی می فهمیدم با جواد است خیالم راحت می شد. یک وقت هایی جواد میگفت من جزو اراذلمها، میگفتم طوری نیست.
بچه هایم کوچک بودند که پدرشان شهید شد. پدر را ندیده بودند.
جواد مثل یک برادر کنار محمد بود توی کارهای عروسی اش همه جوره بود. اصلا هر کاری که داشتیم، خودش می آمد جلو و کمک میکرد. خودش هم اگر کاری ،داشت به من میگفت تا برایش انجام بدهم. با رفیق هایش خیریه ای توی مسجد مصلا راه انداختند و هوای آنهایی را که دستشان به جایی نمی رسید داشتند. خانمی را که همسرش فوت شده بود با چهارتا دختر کوچکش شناسایی کردند. یک روز زنگ زد و گفت میخواهیم برویم خانه شان بیا با هم برویم گفتم .باشد وقتی خانه را پیدا کردیم و رفتیم یک گوشۀ خانه را نشان داد و گفت حاج خانم، برایت مرغ می آورم، همین جا ازشان نگهداری کن دانه هم خودم برایشان می آورم. تخم مرغ هایشان را بفروش و خرج خودت و بچه هایت را دربیاور غصه نخور که خدای بچه هایت بزرگ است.
اینکه میگویم دوستش دارم نه اینکه فقط جواد را همه بچه های حزب اللهی را دوست دارم؛ اما جواد با بقیه فرق داشت. به طور عجیبی خوش اخلاق بود. گاهی که توی مراسمی یا جایی میدیدمش سراغش میرفتم یا او من را میدید و میآمد یادم هست بعد از مراسم تشییع سید سجاد حسینی که داشتم برمیگشتم جواد را دیدم که دست فاطمه را گرفته بود ایستاد و سلام و علیک کرد من گفتم جواد، بعد از سید نوبت کیست؟ منظورم خودش بود گفت نمیدانم خدا میداند کیست از این حرفها خیلی به هم میزدیم و همیشه به من میگفت دعا کن شهید
بشوم. خیلی دوست دارم که شهید بشوم و آخر و عاقبت به خیر شوم.
ادامه دارد...
۲. سید سجاد حسینی متولد سال ۱۳۶۲ در شهرستان درچه بود. او در تاریخ ۹ آبان ۱۳۹۴ در سوریه به
شهادت رسید.
۱. شهید محمد باقر مداح درچه متولد سال ۱۳۳۵ بود. او در خرداد سال ۱۳۶۷ طی عملیات
بيت المقدس به شهادت رسید.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای صبا دست سلیمانی چه شد ؟
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
❤️امام هادي علیه السّلام فرمودند:
أَلشّاکِرُ أسعَدُ بِالشُّکرِ مِنهُ بِالنِّعمَةِ الَّتی أوجَبَتِ الشُکرَ لَأَنَّ النِّعَمَ مَتاعٌ و الشُکرُ نِعَمٌ وَ عُقبی؛
🍀شکرگزاری از نعمت، از خود نعمت بهتر است چون نعمت متاع دنیای فانی است و لکن شکر، نعمت جاودانه آخرت است.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
ما باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم آنکس که باید ببیند، میبیند.
[ حاجقاسم ]
؛﷽
🔵ای ساحت بهشت خداوند، جایتان
🔹به یاد شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_18
«همسر شهید مداح»
داماد دومم شهید مدافع حرم است شهید مهدی اسحاقیان ¹همان روز که خبر شهادت آقامهدی را به ما دادند، حاج آقامجتبی و چندتا از بچه های مسجد آمدند خانه مان جواد بلند بلند گریه میکرد. مثل زنی که بچه اش مرده ،باشد اشک میریخت تا آن موقع ندیده بودم مردی این طوری زار بزند بلند بلند با خودش میگفت که چرا ما با هم شهید نشدیم چرا تو زود تر رفتی...
گریه امانش نمی.داد پیکر آقامهدی را با آمبولانس از فرودگاه آوردند. خودش رانندگی میکرد من صندلی جلو نشسته بودم همین طور سرش را میگذاشت روی فرمان و بلند بلند گریه میکرد. میگفتم این قدر خودت را اذیت نکن میگفت نمیتوانم گریه نکنم مهدی بهشتی شد... مهدی دیگر مال اینجا نیست.... دومین روز مراسم آقامهدی را توی مسجد مصلا گرفتیم. من در قسمت خانم ها بودم که جواد زنگ زد و گفت حاج خانم، یک لحظه می آیی پایین؟ پایین که رفتم دیدم ،جواد محمد ،پسرم رضا داماد اولیام و چند تا از بچه های دیگر، دور حاج اسماعیل براتی، مسئول ثبت نام سوریه را گرفته اند. هر کدامشان از یک طرف میگفتند سفارش ما را به حاج اسماعیل بکن تا اسممان را بنویسد حاج اسماعیل هم زیر بار نمی رفت. میگفت فعلاً آقامهدی کافی است. دیگر صلاح نیست کسی از درچه برود. یکهو جواد به من گفت حاج خانم راستش را بگو حالا از بین ما چه کسی زودتر شهید میشود؟ گفتم فعلاً نمیخواهد شهید بشوید. صبر کنید سالی یک بار
۱ شهید مهدی اسحاقیان متولد سال ۱۳۵۸ در شهرستان درچه بود. او در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۹۵ در
سوریه به شهادت رسید.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_19
ادامه ی قبلی👇🏻
مردم که
به خواب رفتند آن وقت... نه اینکه حالا تند تند پشت سرهم،
بمیرم! این را گفتم و جواد سر سال شهید شد.
گفت حالا بگو کداممان زودتر شهید میشویم؟ نگاهی کردم بنده خدا مسلم نبی هم روبه روی من بود .
گفتم فکر کنم مسلم زودتر شهید شود گفت ،وای، مسلم با این قیافه اش شهید بشود؟ گفتم خب انگار به روحیاتش بیشتر می خورد خندید و بلند گفت ،نخیر عکس من روی اعلامیه قشنگتر
می شود.
چند وقت بعد خانواده های شهدای مدافع حرم را به سوریه بردند. من همراه دخترم رفتم میدانستم که جواد آن موقع سوریه است چند تا جعبه گزبرایش گرفتم. چند روزی آنجا بودیم؛ ولی پیدایش نکردم دلم تاب نمی آورد نبینمش و برگردم ایران به یکی از مسئولهایی که آنجا رفت و آمد داشت، گفتم شما از بچه های سپاه قدس هستی؟ گفت چطور؟ پرسیدم جواد محمدی را میشناسی؟ گفت اه اه ! آن شیطان را میگویی؟! گفتم نگو چه کارش داری؟ گفت حاج خانم خیلی خاطرش را میخواهی؟ گفتم آره میتوانی بفهمی کجاست؟ کی میآید اینجا تا من ببینمش؟ رفت و آمد. گفت اتفاقاً جواد روی خط بود گفت الان نمیتوانم بیایم؛ ولی هر طوری شده خودم را میرسانم. تا روز سوم هم نیامد پیش خودم گفتم خانمش امروز عصر میآید اینجا جواد هم حتماً می آید چند تا از جعبه گزها را به بچه های آنجا دادم و دوتا را برای جواد نگه داشتم
بعد از ظهر قبل از اینکه که برویم ،فرودگاه رفتیم حرم حضرت زينب سوم شعبان بود شربت می.دادند. یکهو جواد را دیدم
که
داشت شربت میخورد.
رفتم به طرفش گفتم بچه مؤمن کجایی؟! من را این قدر چشم به راه گذاشتی! گفت شرمنده حاج خانم، نشد بیایم. صورتش آفتاب سوخته شده بود ته دلم یک حالی شد. فهمیدم توی خط بوده. به دخترم گفتم این جواد دیگر آن جواد قبلی نیست.
ادامه دارد...
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii