eitaa logo
🇮🇷شهید مدافع‌ حرم جواد محمدی🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
56 فایل
«کانال رسمی،تحت نظارت خانواده شهید» میگفت:"مردان خدا، گمنامند" آنچنان طریق گمنامی در پیش گرفت که لایق شهادت شد اینجا از اومینویسیم🪶 تا با یادش، روحمان جَلا گیرد✨🕊️ خادم کانال: @Shahid_javad_m
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «همسر» چند ساعت بعد زنگ زد رسیده بود تهران هنوز معلوم نبود پروازشان چه ساعتی انجام شود. یکی دو ساعت بعد که زنگ زدم توی هواپیما بود. گفتم زود بیا منتظرتم گفت زیاد منتظر نباش ناامید میشوی. یکهو انگار توی دلم خالی شد چرا این حرف را زد؟ بغض گلویم را گرفت دیگر نمیتوانستم حرف بزنم زود خداحافظی کردم نشستم کنار تلفن گریه ام شدید بود. این قدری که نمی توانستم صدایم را کنترل کنم زار زدم و دعا کردم یا زینب خودتان مواظبش باشید شما را به آن لحظه ای که ناامید شدید امید من را قطع نکنید از همان لحظه، ختم و نذرهایم شروع شد: صلوات ، آیت الکرسی هر چه بلد بودم و شنیده بودم، می خواندم. فردایش زنگ زد رفته بود زیارت حضرت زینب (س)گفت سفارشت را به حضرت زینب کرده ام. گفتم اتفاقاً من هم دارم سفارشت را به حضرت زینب میکنم که مواظبت باشند و صحیح و سالم برگردی. گفت انتظار نداری که فقط دعای تو مستجاب بشود؟ انگار چیزی به دلم چنگ انداخت جایی توی سینه ام سوخت. این مرد چرا این بار این طوری حرف میزند؟ همه چیزش متفاوت شده بود. حرف زدنش، رفتارش نگاه کردنش خوب که فکر کردم، دیدم این تفاوت چند وقتی بود رخ داده بود؛ اما من نمیدیدم یا میدیدم اما قبول نمیکردم به یاد وقتی افتادم که میگفت تا شما راضی نشوی شهید نمی شوم. با خودم فکر کردم راضی ام یا نه؟ همه جا برایم سنگ تمام گذاشته بود. هیچ دلخوری ازش نداشتم نکند شهید بشود؟ نه... نه... از دستش راضی نیستم؛ اما توی دلم میدانستم که از دستش راضی ام. عصر رفته بودند زیارت حضرت رقیه . از توی حرم بهم زنگ زد. گفت خانم من زیارت بدون شما و فاطمه را نمی خواهم؛ ولی به خاطر جهاد می آیم اینجا و زیارت هم کنارش است. فردایش دوباره رفته بودند زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه . وقتی زنگ زدم، خوش حال بود که از بارهای قبل بیشتر رفته بودند زیارت. سه شنبه بهم زنگ زد گفت گوشی را بده فاطمه . اما فاطمه حرف نزد. گفت بابا خودش بیاید تا باهاش حرف بزنم خیلی دلشوره داشتم؛ این قدر که به خود آقا جواد هم گفتم دوباره دلداری ام داد. گفت اینجا خبری نیست نگران نباش تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست نوشته شهید سلیمانی در وصف لحظه‌ای که میخواست وارد ضریح مطهر حضرت زینب (سلام الله علیها) شود تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برادرانش را کُشتند خاندانش را آواره کردند وخیمه‌‌هایشان را آتش زدند | مَا رأَیتُ إلّا العِشقِ إلّا جَمیلاً | چه دید که آن‌ها ندیدند؟! چشم‌ها را باید شست مثلِ باید دید! تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
اگر کسی صدایِ رهبر خود را نشنود... به طور یقین صدایِ امام زمان(عج) خود را هم نمی‌شنود... و امروز خط قرمز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود رهبری نظام باشد تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «دایی همسر» جواد که وارد خانواده خواهرم شد یک جورهایی شد پدرشان ،تکیه شان به جواد بود . خیلی زود خودش را در دل فامیل جا کرد. وقتی خانه پدرم مهمانی بود، مادرم میگفت تا جواد نیاید سفره نمی اندازم. با اینکه دامادهای دیگری هم توی خانواده داشتیم، اما حساب جواد از بقیه جدا بود. وقتی می آمد، اول از همه دست پدر و مادرم را می بوسید همان اول کار شروع میکرد به شوخی کردن ، من یا برادرم را میگذاشت وسط و سربه سرمان میگذاشت. برای هر حرفی هم جوابی توی آستینش داشت. حاضر جواب بود! من را دایی جان صدا میکرد توی مجموعه و پایگاهی که وقتهایی که سرحال ،بود دایی جان دایی جانش بلند بود. حساب آنجا از خانواده جدا بود. گاهی هم توی خودش بود و دیگر کسی را نمی شناخت و به همه می توپید. وقتی بهم میگفت دایی جان، احساس پیری نمیکردم. تازه صمیمیتمان هم بیشتر میشد این طوری نبود که همه اش بگوییم و بخندیم. بعضی وقتها هم جر و بحثمان میشد بهش میگفتم چرا یقه ات را باز میگذاری؟ میگفت اگر ببندم اعصابم خرد میشود . جلسه ای بین بچه های شورای پایگاه داشتیم که بهش میگفتیم جلسه آینه! من و جواد و چندتایی از رفقا هم عضو آن بودیم. وقتی نوبت جواد شد تا عیب هایش را بگوییم هر پنج نفرمان گفتیم چرا یقه ات را باز میگذاری. طوری هم نبود که بدنش مشخص باشد .زیرپوش مشکی میپوشید و دکمه بالای پیراهنش را باز میگذاشت. این وجهه خوبی برای یک بسیجی نداشت .متعهد شده بودیم که وقتی توی جلسه ی آینه عیب های یک نفر را می گوییم، برطرفشان کند جواد هم قبول کرد. فردای آن شب ،دکمه پیراهنش را بست و پس فردا دوباره باز کرد. میگفت نمیتوانم. چند وقت بعدش شروع کرد به پوشیدن شلوار شش جیب همان اوایل بود که این شلوارها آمده بود. آن موقع بسیجی ها نمی پوشیدند؛ اما الان دیگر عادی شده بهش گفتم جواد این را نپوش گفت به تو ربطی ندارد. وقتی میخواست از چیزی فرار کند این طوری حرف میزد. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هُوَالَّذِی‌أَنْزَلَ‌السَّکِینَهَ‌فِی‌قُلُوبِ خداوند قلب‌ها را آرام می‌کند :)