📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_69
«مادر »
از مشهد که آمدیم ،دیدم سجاد بدجوری دلخور است. چند روزی مانده بود به اربعین باهاش صحبت کردم که قسمت نبوده بروی و حالا سخت نگیر به جایش اربعین برو کربلا.
قبول کرد و انگار آرام تر شد .
چند روز بعد، خانم سجاد آمد و گفت که سجاد دارد وسایل شخصی اش را میبرد پادگان.فکر کنم دارد میرود سوریه .
گفتم شاید هم دارد آماده میشود برای کربلا .گفت نه.
راستش میخواهد برود سوریه؛
ولی گفت به شما چیزی نگویم که شما فکر کنید دارد میرود کربلا.
عروسم که رفت دیدم سینه ام سنگین شده انگار بغضی چنگ انداخته بود توی گلویم و نفسم بالا نمیآمد.
زنگ زدم به یکی از آشناهایمان.
شماره فرمانده سجاد را گرفتم .
میخواستم بهش زنگ بزنم و بگویم شما خودت پدری بچه داری...
بچه آدم همه چیزش است. ما هم پای کاراین انقلابیم. بچه هایمان را هم تربیت کردهایم برای سربازی امام زمان(علیه السلام) ولی آخریکی یکی بروند.
یکیشان بماند پیش ما .گیرم هر دو رفتند و هر دو... نه ، نه... زبانم نمی چرخید. هی میرفتم طرف تلفن؛حتی گوشی را
برمی داشتم. شاید به گوشی زل هم میزدم؛ اما دستم برای شماره گرفتن پیش نمیرفت .
به خودم می گفتم؛ نگران نباش زن... خدا اگر بخواهد حفظشان کند وسط آتش جنگ هم حفظشان می کند .
اگر اینجا بماند و بچسبد به جگرت، بعد همین جا اتفاقی برایش بیفتد، میتوانی جوابش را بدهی؟
بچه ات را بیخود و بی جهت از این فیض محروم نکن.
ساعت ۹ شب زنگ زدم به دامادمان.
گفتم برایم استخاره کند. جواب
استخاره بد آمد و از تماس با فرمانده سجاد منصرف شدم .
شماره تلفن
را پاره کردم توسل کردم به حضرت زینب (سلام الله علیها)
گفتم شما خودت دو تا پسر مثل دسته گل داشته ای.
بچه های من که عزیزتر از پاره های جگر شما نبوده اند. اصلا من به کنار.
دخترهای مردم توی خانه اینهایند.
هردوشان هم یتیم اند و چشم امیدشان به شوهرشان است. مراقبشان باش.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
🇮🇷شهید مدافع حرم جواد محمدی🇮🇷
#بسم_الله وَأَحْسِن كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ همونطور که خدا هوات رو داره تو هم هوای دیگرا
#بسم_الله
وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ
خدا میگه: بیایید باهم حرف بزنیم.
🟢♦️امروز یه مناسبت شهدایی داریم ...
📆 ۸ اردیبهشت سالروز شهادت شهید راه ناموس و غیرت و مردانگی، حمیدرضا الداغی از سبزوار گرامی باد...
♦️شهید آوینی: «شجاعتی که ریشه در یقین داشته باشد، شجاعت حقیقی است و در سخت ترین شرایط نیز از دست نمی رود.»
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
<🌹>
•هر وقت مشکل بزرگی یا گرفتاری
ایجاد میشود، چهل روز پیوسته
توسل میکنم به زیارت عاشورا
و هنوز چهل روز تمام نشده به واسطه
لطفِ خدا به امام حسین مشکل، حل میشود!
ــــــــــــــــــــــــ🌹☁️ـــــــــــــــــــــــ
#آیتاللهمرعشینجفی
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_70
«همسر »
آن یک ماهی که سوریه بود، تماسهای تلفنیمان هم کم بود. هر چند روز یک بار تماس میگرفت.
در عوض این قدر حرف میزدیم تا خود تلفن قطع میشد .
همان بار اول که زنگ زد بغض کردم و گفتم دلم برایش تنگ شده گفت من هم دلم برایت تنگ شده تنها راهش این است که کمتر بهش توجه کنیم تا کمتر اذیت بشویم.
حتی همان وقت هم برایم منبر رفت که صبر شما هم مثل جهاد من است.
برایم تعریف کرد که روز اول ورودشان رفته اند زیارت حضرت زینب (سلام الله علیها) .
آنجا از بانو خواسته بود به من صبر دهند.
گفت میدانم سخت است؛ ولی اگر حضرت زینب (سلام الله علیها)عنایت کنند می شود .
گفت قرآن بخوان تا آرام بشوی اسم یک شهید را هم آورد که برایش صلوات بفرست تا کمکت کند.
درباره همه چیز حرف زد؛ اما درباره سختیهای خودشان توی منطقه یک کلمه هم نگفت .
آن یک ماه خیلی سخت گذشت قبل از این آقا جواد بارها مأموریت رفته بود.
شده بود که یکی دو هفته خانه نیاید؛ اما این بار فرق داشت. این بار رفته بود میدان جنگ. هر بار که تماسش تمام میشد تا چند ساعتی آرام بودم .
به شوخی هایش فکر میکردم؛ به حرفهایی که برای دلداری ام میگفت؛
اما فردایش دوباره نگرانیها و آشوب هایم شروع می شد؛
به خصوص که اطرافیان هم مراعات نمیکردند و گاهی شایعه ها و خبرهای ضدونقیضی منتشر میشد.
نگران میشدم؛ اما دوباره توکل می کردم و توی دلم مرتب تکرار میکردم خدایا تو را به حق حضرت زینب(سلام الله علیها) ، جوادم را سالم برگردان .
دفعه بعد که زنگ زد گفتم این حرفها چیست که اینجا درباره شماها می گویند؟ گفت به این شایعهها توجه نکن.
اینها هم بخشی از جنگ روانی دشمن است برای فشار آوردن به خانواده ها تا مجبور شویم برگردیم.
ببين الان دارى صداى من را میشنوی با من حرف میزنی پس خدا را شکر کن و به این حرفها گوش نکن.
همان وقتی که باهام حرف میزد وصدایش را میشنیدم یکهوانگار همه غم ها و آشوب هایم تمام میشد. دیگر انگار چیزی از خدا نمی خواستم. حتی به رنجها و ترسهای یک ساعت قبلم میخندیدم. روزهای بعد که دوباره خبرهایی درباره شهادت یا زخمی شدن مردهایمان میشنیدیم ساکت و آرام می ماندم زنهای خانه همه ساکت بودیم؛ اما نگرانی و رنج توی چشم ها را که نمیشد پنهان کرد .
سنی از ما گذشته بود و میفهمیدیم نگرانی هایمان را نباید بروز بدهیم؛ اما فاطمه این حرفها سرش نمیشد دل تنگی هایش را توی رفتارهایش بروز میداد بیشتر اذیت میکرد مرتب بهانه میگرفت بابایش که زنگ میزد باهاش قهر میکرد و حرف نمیزد آقا جواد از ما خواهش میکرد یک جوری راضی اش کنیم تا یکی دو ساعت بعد اگر توانست دوباره زنگ
بزند و فاطمه برایش صحبت کند.
فاطمه هم لج میکرد که من خود بابایم
را میخواهم نه صدایش را؛
اما بالاخره راضیاش میکردیم و بار بعد که بابایش زنگ میزد برایش شعر
میخواند: بابای نازنینم / که خیلی مهربونه /گاهی شبیه دکتر/ یه وقتا پاسبونه / مامان میگه عزیزم / بابات یه پهلوونه/بهش میگن تو مسجد / بسیجی نِمونه ...
بابایش هم ذوق میکرد و قربان صدقه اش میرفت. بعدش تا چند ساعتی خیلی دختر خوبی میشد .میگفت بابا گفته بهانه نگیرم و اذیت نکنم؛ ولی خب چند ساعت بعد دوباره دل تنگ میشد مظلومانه
میگفت خب مامان ،من دلم برای بابا تنگ شده چه کار کنم؟
مأموریت اول آقاجواد اواخر آبان بود و اوایل آذر روزها کوتاه بود؛
اما عصرها دیوانه کننده بود سینه مان تنگ میشد انگار توی یک قفس زندانی شده بودیم چند ماه قبلش ،عصرها که آقاجواد میآمد از خانه میرفتیم بیرون. گاهی اگر جایی را هم نداشتیم، با موتور توی خیابان چرخ میزدیم و بر میگشتیم. حالا اما تنها گیر کرده بودم توی اتاقهای خانه و منتظر بودم تا ۹ یا ۱۰ شب که شاید آقا جواد زنگ بزند.
تازه بعدش میرسیدیم به بهانه گیریهای موقع خواب فاطمه که من نمیخواهم بدون بابا بخوابم پشت در اتاق مینشست و میگفت تا بابا نیاید نمی خوابم.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
#بسم_الله
#آیه_های_نور 🌱
وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ
بیایید باهم حرف بزنیم.